۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

این روزها


شنیدیم بارها؛ اما عمل نمی کنیم. یعنی راستش اینه که نمی شه. شاید واقعا سخته. پس این همه دونستن به چه درد می خوره. این همه دانش رو، یعنی بهتر بگم اطلاعات رو با خود این ور و اونور بردن. این روزها همه چیز به روحیه و شادی و حال و احوال، گره خورده. هر کس تو هر جایگاهی که هست انگار ناشاده و دنبال یه تغییر یا یه اتفاق می گرده، تا دوباره صبح که از خونه می زنه بیرون بوی تازه گی هوا، لبخند رو لباش بیاره.انگار لازمه این روزها برای اینکه دوتا قدم برداری یه دنیا، انرژی و ... خودمم این روزها با غربت زمستون فضام خاکستری و از بیرون تصویر شفافی ندارم. بالغ، تودرونم کار خودشو میکنه... امید داره، برنامه ریزی می کنه، دعا می کنه، با فیلم راز سر و کله می زنه و ... اما دوست نداره تو انظار ظاهر بشه... دریافت ها برای تبدیل به خرد شدن یا بهتر بگم برای به ایمان رسیدن و عینی شدن یه چیز، بهتره که قبل از به باور رسیدن، کمتر برخورد با دنیای بیرون داشته باشه... ایمان ضعیف با آدم اینجوری می کنه...اما این وسط، ناشادی کودک درون، یه موضوع دیگه است. هرزگاهی شرایط یه جوری چیده می شه که تو شادی و همه چی روبراهه و توان آدم برای مقابله با مشکلات، بیشتر و تو کمتر غمگین میشی و ... این وسط به خودت می گی: مدتی خوب رو کودکم کار کردم. خیلی بهتر شده. مثل قدیما فریاد نمی کشه. مثل قدیما زود رنج نیست و ... بعد از مدتی شرایط بیرونی انقدر بهت فشار میاره که که ناگهان بهم میریزی و صورت بیرونی ارتباط رو بدست کودک عزیز، میسپاری، اینجا معلوم میشه که چقدر کم به کودکت رسیدی و کلا چقدر کم برای خودت، خود خودت وقت گذاشتی... اینجاست که درخواست پشت درخواست، از درون بهت فشار میاره و غم وغصه همه ی وجود رو، فرا می گیره.... باید فرصتی برای بازسازی واقعی باشه... باید که آدم یکبار برای همیشه ...



۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

هدیه ی شب کریسمس


بابا نوئل، بابا نوئل،امشب قراره بیای. امشب میگن تو میای و برای بچه ها هدیه میاری. بابا نوئل امشب چی با خودت میاری، براشون؟ کاش می شد هدیه هاشون جادویی باشه. یه جوری که اونا هیچوقت بزرگ نشن! آره بابا نوئل، تو که اینهمه باید تو برف ها راه بری و در خونه ی تک تک بچه ها، بری و هدیه شون رو بزاری زیر ِ متکاشون، ای کاش هدیه شون جادوی بود. اگه قراره اونا هم بزرگ بشن بشن مثل ِ ما بزرگا، بهتر نیست، بچه بمونن؟ لااقل سر شون به اسباب بازی که براشون آوردی گرمه. قرار نیست مثل ما، هم دیگه رو تیکه پاره کنن. بهم دیگه این همه تهمت بزنن. دل هم و بشکونن. مثل ما نشن بهتره، تو می دونی که بچه ها با چه ایمانی منتظر تو می مونن و تو میای، چون ایمان بچه ها رو هیچ چیزی نمی تونه متزلزل کنه، واسه همینه که تو میای و زیر بالششون هدیه میذاری ولی بزرگ ترا، خیلی وقته که هدیه ی تو رو یادشون رفته و خیلی مدته که به هیچی ایمان ندارن، اومدن تو که بابا نوئل جای خود داره. کاش تو این بی ایمانی رو می بخشیدی و برای بزرگ ترها هم هدیه می آوردی. یه اسباب بازی که سرشونو گرم کنه و اونا رو برای همیشه مشغول نگه داره. شاید اونا دست از سر هم بردارن. دست از سر طبیعت بر دارن. بابانوئل عزیز، یه اسباب بازی که اونا دست از سر خدا هم بردارن. کاش به حرفم گوش می دادی، بابانوئل، کاش برای یکبار هم که شده به حرف ِ من، یکی گوش می داد و اونم تو بودی. بابا نوئل کاش باورت می شد که سالهاست که بچه ی درونم رو کوچیک نگه داشتم تا مثل بزرگتر ها نشم، فقط ...

بابا نوئل عزیز، بچه ها به اومدنت ایمان دارن و صبح که از خواب پا می شن و دست که زیر بالش می برن و هدیه شون رو لمس می کنن، دیگه بازش نمیکنن، چون که بزرگ ترین هدیه برای اونا به انجام رسیدن چیزیه که به اون ایمان دارن ومحتوای هدیه هیچوقت برای بچه ها مهم نبوده و نیست... این بزرگ ترا هستن که محتوا براشون از نفس ِ عمل مهم تره. بابا نوئل کاش چشم های خیسم رو می دیدی و باورت می شد که امشب، شب ِ کریسمس، چقدر دلم می خواست به حرفم گوش می دادی... اما منم بزرگ شدم و ایمانم دیگه مثل بچه گیم نیست... کاش به حرفم گوش میدادی.کاش... یادمه برادرم یه روز بابا نوئل بود... پیرهن سرخ. ریش سفید بلند، کیسه ی پر از هدیه و یه زنگ و صدایی که کریسمس رو تبریک می گفت. شاید اگه اون امشب بابا نوئل بود حرفم رو گوش می کرد...




۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

آنها


نوشته اكبر رادي درتجليل از بهرام بيضایی

بهرام، امروز مي خواستم زادروز تو را به عنوان يک چهره ماندگار معاصر شادباش بگويم، ديدم اين «چهره ماندگار» هر چند ترکيب مهتابي قشنگي است، اين چند ساله مدال مستعملي شده است که فله اي به سينه بندگان خدا نصب مي کنند و ايضاً براي محتشمان اين حواليً ما ستاره رنگ پريده اي است که فله اي به دوش اهل هنر مي زنند. (و اين ناسپاسي به يک بار عام رسمي دولتي نيست؛ درنگي بر يکي از آسيب هاي اين مراسم رسمي است.) به اين مناسبت بگذار در مقام يک شاهد عادلً مرجع ملي دستي به فتوا بلند کنم چنين؛ قسم به نام او (که تويي)، و نامت حجت است بر تآتر ايران، و تويي در آستانه اين سالگرد خجسته قلمدار صحنه هاي ما که از برجستگان درام جهان کسري نداري و چيزي هم سري. تو آن درخت روشني با شاخه هاي پرپشت باشکوه، که چه بسيار راهيان صحنه در سايبان سبز تو پروريده اند. تو آن بلاکًش معصومي که هوش ويرانگر و ادراک عالي تو قادر به درک عقلانيت روزمره ما نيست. آري، تو آن حماسه نستوهي که در امتداد نيم قرن آفرينش و نوزايي، و در عصر بي خصلتي که خرده کاسبان، عفاف صحنه ما را جواز کسب خود کرده با خيال جمع در لابي هاي توليدي و بنگاه هاي سريالي پرسه مي روند و گورزادگان و کوچک پايان پسمانده هاي مکتب پاريس و لندن سابق را در دايره فرم غًرغًره مي کنند و با تعدادي کارتون، يک چينش هندسي، دو تيغه نور و يک سکوت خواب آور و ناگهان خر نعره هاي پلشت و يک زبان معلق يأجوج (لالبازي؟ يا متن زدايي؟) مدعي کشف لحظه هاي ناب هستي اند، در اين عهد بي خصلتً بي هويتً بي معني، تو پا سوخته بيرون صحنه مانده، در جست وجوي معني تآتر، جام خضر زمانه اي و زهي ما که معني تآتر را در ژرفه هاي درون و آن تشعشع اسطوره هاي شورانگيز تو باز جسته ايم. پس من لوح «مرد فصل ها»ي صحنه ايران را به لفظ و نمادين به تو تقديم مي کنم تا حريم «بقعه» ما را به شعله ايمان و مهر منور کني، و به روح صحنه ما رستگاري جاودانه ببخشي. که اين است شايسته پيشوايان؛ مي داني؟ و پيشوايان صحنه مردان کهنه، پيشکسوتان نوستالژيک، بت نمايان ريزنقش و اين چهره هاي مد نيستند؛ نويسندگان صلح کلً اين سوي عالمند که زبان وحي براي عاشقان و پيغام آدميت براي قدر قدرتان سياسي، گانگسترهاي شيک پوش و زورگيران بي ترحم آن سوي زمين دارند و حاليا در پسً پستوي حجره قاق نشسته يا از بد روزگار روي شانه خاکي جاده مي روند.بهرام عزيز، بيضايي بينواي من ، اينک در اين روز آبي و در نهايت خرسندي افتخار دارم که از سالروز ولادت انساني ياد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اينکه به احترام او ( که تويي) از جا برخيزند و پيش پاي تو مخلصانه کرنش کنند. زيرا که برقله هاي درخشان فرهنگ ايران ميلاد يک درام نويس بزرگ براي فخر ملتي کفايت است.

پیام تسلیت بهرام بیضایی در سوگ رادی :

نامردي است که در جواب تبريکً رادي تسليت بگويم؛ اين نه از من که از روزگار است - آري - آن هم آنجايي که تبريک فرقً چنداني با تسليت ندارد، رفت آن بزرگواري که رادي بود؛ سوار بر واژه هاي خويش؛ اما چشمه يي را که از قلمً وًي جوشيد، جا گذاشت، تا کاسه ي دست هايمان را از آبً زندگي بخش آن پر کنيم،خدايا چرا نمايش را دوست نداري؟ چرا در سرزمين هاي ديگر دوست داري؟ روز تولدم را به نمايشً ايران تسليت مي گويم؛ و به هر که از رادي ماند؛ به بستگان و وابستگانً وًي. و پيش از همه به زني - حميده - که بيش از چهار دهه با وًي زيست - کنار سرچشمه يي - و غرشً رودي را که از زيرً انگشتانً وًي جاري بود، خاموش مي ستود...

:دومین شماره فصل‌نامه تخصصی ادبیات نمایشی " سیمیا" ویژه نامه "بهرام بیضایی و تئاتر" در 364 صفحه منتشر شد

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

تولد ِ بامداد


قلب تکیده اش انگار


توان تپیدن نداشت برای


تغذیه ی ِ چنان حجمی از تفکر.


و جسمش شاید


زیر این چنین باری از خرد


خَمید.


و پایش توان بردن ِ روحی


به این عظمت


در قالب ا.بامداد را نداشت...



یک هفته از سالروز تولدش می گذرد. تولدش به این فرهنگ، تسلیت باد...


۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

درد دل


دکترها می گن، چند ماه دیگه بیشتر نمونده. دکترها می گن. ولی من خیلی اتفاقات عجیب و غریب تو زندگی دیدم. اتفاقاتی که با ذهن کوچیک ما اصلا نمی خونه ولی رخ میده. بعضی ها میگن، وقتی داری راجع به چیزی صحبت میکنی که تو محدوده ی عقل نمی گنجه، داری مهمل می گی. من به رخداد های این چنینی حالا هر اسمی که روش گذاشته میشه، مثل ماورالطبیعه، معجزه، جادو و ... اینجوری نگاه میکنم که این اتفاقات رخ میدن چه در باور ما بگنجند و چه نه. تعریف کردن اونها و گزارش وار نگاه کردن بهشون هم مشکلی رو پیش نمی یاره. فقط تئوریزه کردن اون به صورت کامل و ادعای دانستن و کشف جزئیات و ... کمی باعث ناهمگونی مراتب حسی و عقلی می شه که... البته گفتم: نظر من اینجوریه وگرنه... اما من باور دارم تا زمانی که سر جلوی مرگ خم نکنه، دوباره سلامتیش رو بدست میاره. دکترها میگن شیمی درمانی میخواد. تن به این کار نمی ده. میگه قرار باشه بمیرم میخوام مثل عاشقی که داره به سمت معشوق میره، باشم. نمیخوام موهام بریزه و ... همه چیز سلامتی، به باور بستگی داره. اگه نتونم، کمکش کنم که، از طریق ذهن سلامتیش رو بدست بیاره... اونهایی که منو از نزدیک میشناسن می دونن که تو سن 38 سالگی پشتک و وارو زدن یا رو دستها راه رفتن و یا تو کوه دویدن و یا از بلندی بالا رفتن، برام مثل آب خوردنه و تو باور من تا سن 60 سالگی اگه بدنت رو در اثر ورزش آماده نگه داری، می تونی که این کارها رو انجام بدی. اما، دارم فکر می کنم الان لازمه که سلامتیم رو با کسی تقسیم کنم. کبدش کار نمی کنه. دکترها می گن، یه کیست بزرگ، تمامه کبدش رو گرفته و داره کبد رو از کار می اندازه. پیوند کبد، شاید تنها راه باشه. نمی تونم ببینم مرگ جوونی رو که تمام زندگیش عشق به دیگرونه و ... با کسی نمی تونم حرف بزنم. به هر کی بگم، می خواد من رو از این کار منصرف کنه. خدارو شکر از علم پزشکی هم هیچی نمیدونم. تصمیم گرفتم که این کار رو اگه لازم بشه انجام بدم. عجیب تو خودم گرفتارم نه از ترس، بلکه از تصور اینکه بقیه ی زندگی ... من نه سوپر منم، نه رابین هود... من یه آدمم که باید راجع به این موضوع حرف بزنم و راهنمایی بگیرم. تو دنیای واقعی کسی به حرفم گوش نمی ده، پس می مونه این دنیای مجازی ... از پسش بر میام یا نه...


۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

کافه


همون لباس سبز همیشگی تنش بود. دامن چین چین بلند، شال روی دوشش و کفش های سیاه و براق. موقع پایین اومدن از پله ها، هر قدم رو، با ضربه ی کمپاس موسیقی که شنیده می شد، بر می داشت. نوازنده روی همون صندلی همیشه گی نشسته بود و سرش روی دسته ی گیتارش خم شده بود Libertango. رو می زد. اثر یکی بزرگ ترین سازنده های تانگو. astor piazzola. هردفعه که به این کافه اومده بود و با این آهنگ رقصیده بود، تمام مدت به نوازنده خیره می شد. سالها فلامنکو رقصیده بود. با سولئارس، آلگریاس، سگریاس، زاپاتادو، ماگنیا و تانگو های مختلف، اما از رقصیدن با این یکی سیر نمی شد. با ضربه هایی که به کفپوش سراسر چوب سالن می زد، خودش رو به یک خلسه ی باور نکردنی می برد. موهای بلند و مجعد نوازنده ی گیتار، کاملا صورتش رو پوشونده بود وهیچوقت نگاه نکرده بود که رقاص همیشگی این آهنگ رو ببینه. موسیقی به اوج می رسید و راسکوادوهایی که به سیم های گیتار می خورد، دلش رو ریش می کرد.با اینحال سراسر آهنگ، خنده از رو لباش محو نمی شد. تانگو به یکباره با رسیدن به اوج پایان می گرفت. تلخ ترین لحظه ی عمرش بود. همه به یکباره به سمت میزها میرفتند و لیوان های مشروب رو سر می کشیدند و اون دلش نمی خواست از جائیکه داشت می رقصید تکون بخوره. تنها نقطه ی تماس با زندگی همین رقص بود. نه نوازنده و نه اون جرات نداشتند تو این لحظه به هم نگاه کنن. زیرچشمی نگاهی به اون انداخت. شاید امشب، سرش رو بلند کنه. همون دستمال سفید همیشگی از جیبش بیرون اومد و عرق رو از روی صورتش پاک کرد. نگاهش همچنان به زمین دوخته شده بود. سیگاری آتیش زد. دود فضای کافه رو پر کرده بود. پشت هیچ میزی نمی تونست بشینه. با هیچکس نمی تونست کلمه ای حرف بزنه. تمام آدمهایی که زمان رقص دورش رو گرفته بودند و اون لبخند زیبایی تحویل یکایکشون می داد، می دونستن که بعد از چند لحظه با سرعت هرچه تمام تر پله ها رو میره بالا، تا شبی دیگه، تانگویی دیگه، رقصی دیگه...


۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مسافر

شنیده بودم ولی فکر نمی کردم دیگه اینجوری باشه. صدا از کسی در نمی اومد. همه نشسته بودن و سرشون به کار ِ خودشون گرم بود. انگار کسی اون یکی رو نمی بینه. سکوت محض. فقط صدای یکنواخت برخورد چرخ ها با ریل بود و انگار برای این جمع لالایی می خوند. از پنجره بیرون رو که نگاه می کردی از سرعت رد شدن تیرهای برق از کنار پنجره، سرت گیج می رفت. نفس نمی شد کشید. فکر می کردی که صداش این آدمها رو از تمرکز خارج می کنه. صندلی ها چوبی و به رنگشون که نگاه می کردی، تیکه تیکه پلی استرها ی پوسته شده رو می دیدی. داشتم با ناخن یکی از اونا از صندلی جدا می کردم که یه دفعه متوجه شدم همه از صدایی که دارم ایجاد می کنم با تعجب نکاهم می کنن. خودمو جمع و جور کردم. جرات نمی کردم به ساعت نگاه کنم. می دونستم تا انتهای مسیر، هنوز خیلی مونده. چطور اینا رو این صندلی می شینن و هیچ تکونی نمی خورن. حتی برای خوردن آب هم از جا پا نمی شن. کسی چیزی نمی گفت. کسی نگاهش رو از جاییکه به اون دوخته بود، برنمی داشت. تمام بدنم درد گرفته بود و باعث می شد که هی جابجا بشم و هر دفعه هم حداقل صدایی که ایجاد می کردم، جیر جیر صندلی قطار بود. داشتم خفه می شدم. هیچ شیشه ای باز نبود و نمی شد هم باز کنی. دلم می خواست تمام لباسهامو در بیارم و فریاد بزنم. به خودم نهیب می زدم که از این فکر و خیالها نکن. به چیزهای قشنگ فکر کن. خودم قطار رو برای اینکه نیم ساعت زودتر برسم انتخاب کردم. کاریش نمی شد بکنی، قطار سریع و سیر بدون توقف. خودم انتخاب کرده بودم. داشتم خفه می شدم. یه دفع احساس عجیبی بهم دست داد. انگار نفسم از تو سینم بالا نمی اومد. دیگه داشتم خفه می شدم. از جام بلند شدم وفریاد زدم. کمک خواستم. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. مردی من رو گرفت و با شدت تمام دسته ترمز اضطراری رو کشید و قطار آروم آروم شروع به کم کردن سرعتش کرد. چمدونی رو باز کرد پر از خوراکی های مختلف و کتاب وعطر و ... همه چیز باهاش بود. هیچ چیزی نبود که تو اون چمدون بخوای و پیدا نشه. گفتم: آب می خوام. شیشه ی آبی خنک رو باز کرد وبه لبام نزدیک کرد. چمدونش رو بست و منو با خودش به سالن بین دوتا واگن برد. در چمدون رو باز کرد و گفت: هرچی لازم داری بردار. سه دقیقه دیگه به یه ایستگاه می رسیم و تو باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی باشی. گفتم: چرا اینجا تو این قطار همه اینجورین. ساکتن. هیچ کاری به کار هم ندارن. هیچ حرفی نمی زنن. هیچی نمی خورن. آخه اینا رو این صندلی های چوبی خسته هم نمی شن. جابجا هم نمی شن. تشنه و گرسنه هم نمی شن. نگاهم کرد و گفت: تو کجا می ری؟ گفتم: همون جایی که همه ی مسافر های این قطار میرن. گفت: عزیزم اینا این قطارو انتخاب کردن. این قطار اینجوریه. همیشه نیم ساعت بعد قطاری میاد که فضاش اینجوری نیست. همه خوشحال و شادن. میگن و میخندن. می رقصن و دست تو چمدون همدیگه میکنن. با هم بلند بلند حرف میزنن. هیچ صدایی و هیچ حرکتی باعث آزار اونها نمی شه. هیچ اتفاقی اونها رو از زیبایی های بیرون نمی تونه جدا کنه... دیدم قطار داره می ایسته. دلم می خواست به حرف اون مرد گوش بدم. بهم گفت: برو پایین ومنتظر قطار بعدی باش. دیگه این قطارو سوار نشو. گفتم: چرا شما با من نمیای با اون قطار بریم. گفت: من به خاطر کاری که کردم باید به رئیس قطار جواب پس بدم. باعث تاخیرشدم .اونم سه دقیقه. فکر نکنم به این راحتی ها ... دنبال قطار دویدم و گفتم: آخه چرا با این قطار میرین؟ گفت: این انتخاب منه. تو جور دیگه ای انتخاب کن... اسمتون چی بود... دووا..... نتونستم صداشو بشنوم. تو ایستگاه رو یه صندلی باید نیم ساعت منتظر می نشستم...





۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

تو و خدا




هوا خیلی سرد بود. واسه همین دستای کوچیکش رو تو دستم گرفته و چند ثانیه رو دو زانو نشسته بودم. بعداظهر پاییزی سردی بود. هوس کرده بودم تو پارک روبروی خونه یکم قدم بزنم که یه دفعه دیدم بدون اجازه ی خونواده مثل همیشه دوید جلوم و گفت : منم با خودت می بری؟دلم نیومده بود بگم نه. آخه پدر مادرش زیاد دوست نداشتن بیاد خونه ی ما. منم با پررویی از مادرش اجازه شو گرفتم و بردمش تو پارک. اون مثل همیشه حیرون درختها بود و منم حیرون کائنات. بماند که اون دختر کوچولو کائناتی رو تو خودش داشت. از کنار یه صندلی که رد می شدیم، دختر بچه ای پیش مادرش نشسته بود مثل پنجه ی آفتاب. معلوم بود حوصله اش سررفته و دلش می خواد، از جاش بلند بشه. نگاه عجیبی داشت. چشمهای روشن، صورت سفید، لپ های از سرما گل انداخته. یه دفعه دوید اومد جلو و از من پرسید خواهر ِ تونه؟ پرسیدم : چطور مگه؟ گفت: می شه منم مثل اون با خودت ببری بگردونی؟ انگار تو آبی چشماش یه حس آشنایی بود. نمی دونستم چی باید بگم. دختر کوچولوی همسایه رو هر دفعه آورده بودم بیرون، یه اتفاقی افتاده بود که نمی تونستم راضی برش گردونم خونه. ازش پرسیدم که مگه شما با مامان بیرون نیومدین؟ گفت : مامانم اجازه می ده، اگه شما ازش بخواین که من با شما بیام. منم ناخودآگاه از مادرش پرسیدم: میشه این عروسک کوچولو با ما یه دور، دور ِ این پارک بگرده؟ مادر با نگرانیه خاصی نگاهم کرد. گفتم : اون در سبز روبرو خونه ی ماست. همین جا جلوی چشم هستیم. با حالت خاصی که انگار از دخترش راضی نیست گفت: لطفا زود برگردید. سه تایی راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که انگار صدایی رو شنیدم که میگه ای کاش می شد بستنی خورد! می دونستم دختر کوچولوی همسایه از بستنی خوردن سیرنمیشه ولی یه دفعه دختری که تازه بهمون ملحق شده بود گفت: دست منو نمی گیری؟ دستش رو تو دستم گرفتم وتا اومدم چیزی بگم گفت: حالا بستنی برامون بخر! ترسی عجیبی وجودم رو گرفت. ازش پرسیدم: تو صدای منو شنیدی؟ لبخندی زد و گفت: نه تو که چیزی نگفتی. تا اومدم بگم این وقت سال بستنی نیست، دیدم، تابلویی جلوی مغازه آویزونه که بستنی موجود است! رفتم تو به فروشنده گفتم: بستنی دارین گفت: آره. گفتم: باشه دو تا بدین. دوتا بستنی برای دو تا فرشته ی کوچولو. یکی بی نیاز از خواستن و دیگری بی نیاز از زمان. بستنی رو می خوردن و من این دوتا رو نگاه می کردم. انگار سرمای هوا هیچ معنایی نداشت. با ولع هر چه تمام تر بستنی تو دهن اینا آب می شد و می رفت پایین. یکی شون زودتر خورد و گفت: سردمه. نگاه کردم دیدم دماغش قرمز شده و داره می لرزه. بهش گفتم سردته؟ گفت: خوب معلومه دیگه اگه تو زمستون بستنی بخوری سردت میشه! گفتم : پس چرا خوردی گفت: چون من بستنی رو خیلی دوست دارم. می خورم که سردم بشه، که کیف کنم. گفتم: الان که هوا سرده. گفت: سردی بستنی یه جور دیگه است. تو چرا بستنی نمی خوری؟ گفتم: عروسک کوچولو، خیلی وقته من از دنیای شما فاصله گرفتم. از وقتی آدمها بزرگ می شن، دیگه جرات زندگی کردن رو مثل کوچیکترها از دست می دن. لذت زندگی مال اونهایی که جرات داشته باشن. گفت: مثل ما دوتا؟ گفتم : آره. دوباره دستشون و گرفتم و در حسرت کودکی از یاد رفته شروع به قدم زدن کردم. دیدم که دختر همسایه دستم رو می کشه و میگه منو بغل کن. نگاه کردم دیدم سردش شده. بغلش کردم و محکم به خودم چسبوندمش. موهاش تو صورم می خورد و احساس عجیبی داشتم. دوباره عروسک کوچولو ازم پرسید: تو میدونی خدا چیه؟ گفتم: تو مگه میدونی؟ گفت: آره، خدا همونیه که همه چی داره، تو چی فکر میکنی؟ گفتم: من بنظرم خدا هیچی نداره! یعنی لازم نداره که داشته باشه. گفت: من دلم میخواد خدا رو نقاشی کنم. تو چی؟ گفتم: من همیجوری که خدا تو رو نقاشی کرده، برام لذت بخش تره. گفت: من دوست دارم خدا رو با رنگ نقاشی کنم که هیچوقت پاک نشه! گفتم: مگه خدا پاک می شه؟ گفت: آره، ولی اون ماهارو با مداد نقاشی کرده، چون ما پاک میشیم! اومدم بهش چیزی بگم، یه دفعه چند تا از دوستاش دختر و پسر دوروبر ما رو گرفتن و اونو با خودشون بردن. دختر کوچولوی همسایه تو بغلم خوابیده بود. از دور داشت نگاهم میکرد. تو دلم گفتم: فرشته ی کوچولو یه روز برات یه قصه میگم ... راجع به تو و خدا... اگه بودم، حتما این کارو برات می کنم...

پایان




۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

من و ما





چطور می شه به یاد آوردش. آدمی رو که همه رو دوست داشت و هیچوقت نبود. انسانی رو که بود نبودش معلوم نبود. بود اما انگار نیست و تو نبودش، با تمام ِ وجودت حسش می کردی. آدما تعریفش میکردن. خودش همیشه یا نشسته بود فکر می کرد و یا سرشار از زندگی در تلاش. اما کسی سر از کارهاش در نمی آورد. هیچوقت، هیچکس نتونست به یه نتیجه ی درست برسه که اون کی، کجا، چطور و چجوری با مسائل برخورد می کنه. راستگو بود ولی یه جور دیگه راست میگفت. دوست داشت و عاشق بود ولی تو ازش می رنجیدی. مهربون بود و دلرحم ولی تو جرات نمی کردی، به این آدم به سادگی نزدیک بشی. دلت براش تنگ می شد اما زنگ زدن بهش سخت بود. سر زدن بهش سخت بود. کلا کنار اومدن باهاش کار سختی بود. یه روز ازش پرسیدم، چرا باید اینهمه مبهم باشی؟ چرا باید اینهمه مرموز باشی؟ چرا باید همیشه تو رو حدس زد؟ چرا... گفت: من انسانم. به ظاهر گوشت و پوست و استخوان اما، انرژی، واقعیتش اینه که من سراسر انرژیم. من قالبی رو میگیرم که تو دوست داری. هر جور به من نگاه کنی من رو همونجوری می بینی. تو نوری ومن سایه. تو خوب بتابی منم سایه ی قشنگی هستم... یادم میاد. حالا تازه تازه داره یادم میاد... واسه همین بود که... سایه بود. واقعیتش سایه بود و من دستم بهش نمی رسید. چقدر دیر فهمیدمش...

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

استاد


از در که وارد می شدی، اولین چیزی که تو اتاقش نظرت رو جلب می کرد، مجلاتی بود که همینطور روی هم ریخته بود و انگار کف اتاق رو باهاش فرش کرده بود. سمت راست اتاق، جاییکه از پنجره فاصله زیادی داشت، تخت فنری که روش یه گلیم افتاده بود، تو ذوق میزد. سمت چپ دیوار رو که نگاه میکردی، از زیر چندتا پتو و ملافه، کور سوی نور سفید، میدیدی و دلت می خواست بپرسی که چرا حسرت حضور رو به دل هر چی که میخواد وارد اتاق بشه، میذاری؟ اما اونجا، تو اون اتاق جای سوال پرسیدن نبود. فقط باید می رفتی می نشستی، جواب پس میدادی، یاد می گرفتی و می یومدی بیرون. حرف زدن ممنوع نبود؛ وقتی از کف تا سقف تمام دیوارها، غیر از اون سمت که پنجره بود، رو قفسه ی کتاب پرکرده باشه و هر کدومش رو که تو انتخاب کنی لااقل یک ماه وقت می خواد که بخونی، بماند تا بفهمی و ... خودت خود به خود چیزی نمی گی. همه چیز تو اتاق در هم و بر همه، فقط کتابها با نظم روی قفسه های آهنی ، خود نمایی میکنه و تختش که همیشه یه سری کتاب وجزوه رو لبه ی اون گذاشته شده بود. یه بار چشمم به زیر تختش افتاد، خاک بود و انگار سالها به اون زیر دست نزده بود. نگاهش رو روی خودم احساس کردم. فکر کردم الان صداش بلند میشه که حواست کجاست، اما صدایی نشنیدم. موقع جواب دادن بود. باید هرچه رو یاد گرفته بودم، بهش نشون میدادم. چی یاد گرفته بودم؟ در مقابل اون هیچی نبودم؟ فقط یاد گرفته بودم، دو زانوی ادب زمین بزنم و با کانال های باز، هر چی میگه رو برای ابد به خاطر بسپارم. اما ظرفیت لازم بود، که من نداشتم. جرات لازم بود که مثل اون باشی. هیچی نداشتی با خودت براش ببری. انگار پر بود از ادبیات و هنر و سینما و سیاست و جامعه شناسی و ... من که بچه بودم، خیلی بیشتر سرم داد می زد. یه بار با نگاه خاصی، به پاکت سیگارش چشم دوختم، پاکت سیگارش رو به طرفم هل داد و من یه سیگاربرداشتم و همونجوری تو دستم نگه داشتم تا اون خودش کبریت کشید. سیگار رو که با دست لرزون پک زدم، جرات بیرون دادن دود رو از قفسه ی سینم، نداشتم. نمی خواستم تو محیطی که اون نفس میکشه... تو این فکر بودم که با پاش جا سیگاری رو به سمتم هل داد. همه چیز برای اینکه تو احساس شرم کنی از جوری که زندگی کردی، مهیا بود. نشسته بودم و سیگار می کشیدم. به درو دیوار نگاه می کردم. بزرگ تر شده بودم خیلی بزرگ تر. چشمم بدون ترس به همه جای اتاق می چرخید. کتابها. تخت. اجاق خاموش کنار تخت و کتری قوری روش.قفسه همیشه خاک گرفته. صدای پای ضعیفی من رو به خودم آورد. مادرش بود همون پیرزن رنجور قدیمی. پرسید: مادر دل گرفته ات باز شد؟ هیچوقت جز یه بار با زن و بچه ات اینجا نیومدی؟ سالها از موقعی که می یومدی اینجا میگذره. دوست نداره کسی دست به اتاقش بزنه. خودش هرز گاهی میاد اینجا و یه سر میاد بالا. چند وقت دیگه هم که بیاد می فهمه کسی اومده اینجا. ولی بهش می گم تو بودی، فکر نکنم چیزی بگه. زندگیش رو به باد داد، مادر. جوون با اون همه استعداد، دیدی... نتونستم تحمل کنم که راجع به اون این چیزها رو، بگه. گفتم: مادر چند ساله از اینجا رفته؟ گفت: چه فرقی میکنه، از همون سالی که تو دیگه نیومدی اینجا...


۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

مانیفست



من از لحظه ای که خودم رو شناختم، عاشقانه زندگی کردم. به این موضوع باور دارم. کسانی که از بیرون زندگیه دیگران رو نگاه می کنند و به داوری میپردازند، انگار از پشت پرده ی تاریکی، در حال تماشای یک نمایش هستند. این داوریها هیچگاه باعث نشده که احساسی که در درون دارم، عوض بشه. من همواره موازی با همسرم حرکت کردم و حس کردم که از نشستن و تماشای رفتار اون، به اوج لذت می رسم. خودم شاید تو این سالها شریک خیلی از کارهاش نبودم ولی مدت هاست که فهمیدم،برای خوشبخت بودن، لازم نیست که من اون کارها رو انجام بدم. من کنار همسرم احساس خوشبختی میکنم. مدتهاست که تنها نقطه ای که باعث تلخی اوقات، می شه، مشکل مالیه. این موضوع روی هر کدوم از ما تاثیر جداگانه ای داره. من زمانی که با موضوعات انسانی که به مسائل مالی ارتباط پیدا میکنه،مواجه میشم، حالم دگرگون می شه. چون احساس می کنم، تنها نقطه ای تو زندگیه، که حل نشده و همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده و بیش از اندازه داره زمان از من میبره. زمانی که از لحاظ مالی تو آرامش نسبی هستم، کاملا احساس خوشبختی میکنم. واقعا احساس میکنم، اگه مشکلات مالی نباشه، من یکی از اونهایی هستم که، خوشبختی رو کامل احساس کرده و تماما بهش رسیده و تو این موضوع همسرم کاملا دخیل بوده. خوشبختی مگه غیر از اینه که آدم زنی مثل بانو داشته باشه. عاشق طبیعت، هنرمند، مهربون، آروم و بی تلاطم و بی هیچ نیازی به چیزهای خارجی و از درون شاد و سرخوش. خوشبختی غیر از این نیست که آدم دختری مثل غزال داشته باشه. هنرمند، ورزشکار، راستگو، مهربون و علاقه مند به کتابخوانی و در تحصیل شاگرد ممتاز. غیر از این چطور میشه خوشبختی رو تعریف کرد که آدم برادرهایی مثل افشین و رامین داشته باشه که هردوشون باعث افتخار باشن. واقعا از این خوشبختی رو بهتر میشه تعریف کرد، که آدم خواهر نداشته باشه ولی، مهسایی بیاد و چنان جایی تو قلبت پر کنه که تو این احساس رو داشته باشی که محبت خواهری رو چشیدی. خوشبختی غیر از داشتن دوستانی مثل شهرام و پیام، دیگه چی می تونه باشه. پیام و شهرام که تمام زندگیشون عشق ومحبت و احساس مسئولیت به این جامعه است. حضور آدمی مثل محمد ضمیری، واقعا خوشبختی نیست؟ 28 سال با یه همچین آدمی زندگی کردن اگه خوشبختی نیست، پس چیه؟ حضور مرسده نجفی رو که انگار از آسمون می افته تو زندگی و همسایه ات می شه رو شما چی بهش میگید؟ برای من جز نشانه ی خوشبختی، چیز دیگه ای نیست. از خودمم راضیم. این همه سال با این همه مشکلات، تموم سعی و تلاشم رو کردم که زندگی خوبی بسازم و بفهمم و یاد بگیرم و عشق بورزم، به تمام کسانی که جرات دوست داشته شدن رو دارن. طبیعت با تمام عناصرش، از ریزترین تا بزرگترین رو درک کردن برای من، تماما احساس لذت به همراه داره و خوشبختی، همیشه با احساس لذت در من، زنده می شه. احساس لذت در بیشتر مواقع با منه. من از رفتار آدم ها و قوانین دست نوشته شون و بلایی که سر طبیعت و این جهان میارن، بیزارم ولی این هم باعث نمی شه که احساس خوشبختی از من دور بشه. من بارون رو دوست دارم و هنگام باریدن بارون احساس ِ لذت می کنم. من تابش خورشید رو دوست دارم. برای من هیچ چیز بدتر از این نیست که با دید انسانی، این جهان رو به بند بکشیم و سعی در تعریف اون کنیم. چه برسه به مابعدالطبیعه. اما پرداختن به اموری اینچنین نیز باعث لذت و شادی میشه. انگار همه چیز برای اینکه من خوشبخت این دنیا رو ترک کنم فراهم شده، غیر از دوتا چیز. دور شدن از آدمهایی که باعث آزارم میشن و مشکل مادی. باور کنید، از درون احساس خوشبختی میکنم. نمی دونم اگه بیرون رو روبراه کنم، تو احساسم تغییری رخ میده یا نه. برای زیستن بیرونی نیز چاره ای جز حل این مشکلات نیست ولی لازمه ی خوشبختی برایم همونهایی بود که گفتم. خوشبختی چیزی جز یک احساس ِ درونی نیست و من این احساس رو دارم و تو اگه باورت نمیشه، دیگه مشکل من نیست...




۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تردید


امروز خالی از هرگونه انتظار، فردا را زندگی می کنم؛

چرا باید دستت را بگیرم؟

تنهایم ولی از اضطراب ِ نبود ِ تو خالیم؛

چرا باید دستت را بگیرم؟

تویی که مرا نمی شناسی و چون دیگران می پنداریم . تویی که می اندیشی امروز تنها مکان گرم شدن اجاق ِ اتاق ِ من است و برای فردا فکر دیگر خواهی کرد...

چرا باید دستت را بگیرم؟

تویی که مرا نمی شناسی و دست بسویم…

بگو خودت بگو چرا باید دستت را بگیرم؟

نشانم بده کدامین انسان در اندوه از دست دادن آنچه که دارد، فردا را انتظار نمی کشد… دستان من سالهاست که رمقی برای فشردن دست دیگری ندارد. چشمانم دیگر آنقدر سو ندارد که در انتظار دیگری بماند. قلبم که یکی در میان و هر گاه که دلش بخواهد، می تپد را، دیگر یارای تحمل ِ زحمت ِ عشق ِ انسان نیست… دل به درخت و باغچه سپرده ام؛ گو اینکه باغچه ای نیست. دل به سگ کوچک ِ همسایه داده ام؛ او می داند که چقدر دوستش دارم و چیزی از او نمی خواهم و تنها دوستش دارم؛ او نیز از آن من نیست. هرزگاهی بدون اجازی صاحبش دستم را می لیسد. دریا را دوست دارم؛ از من دور است اما میلیون ها سال است که از جایش تکان نخورده…

امروز که خالی از ترس ِنبودن ِ فردای ِتوام، باید دستم را …


۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

هنوز مانده تا...


قطعه ای از کتاب ِ بیگانه ای در دهکده اثر مارک تواین رو انتخاب کردم تا باهم مروری داشته باشیم که بزرگان چگونه می اندیشیدند و پشت نام بزرگ ِ بزرگان واقعی، چه وسعت نظری وجود داشته و چه رنجی را از جانب انسان ها متحمل شده اند. تنها بدلیل زیبا پرستی و عشق حقیقی به این جهان و... کودکان را خطاب قرار داده و امید تغییر را تنها از راه آموزش به این فرشته صفتان حقیقی، در دل ِ خود و کسانی که اینگونه زیستن را نمی پسندند، زنده نگاه داشتند...
... بعد تراشه های چوب را یکی پس از دیگری زیر ناخن هایش فرو کردند. او از شدت درد جیغ کشید.شیطان خم به ابرو نیاورد، ولی من تاب تحملش را نداشتم، ناچار از آن محل بیرون رفتیم. هوای تازه حالم را جا آورد و به طرف خانه راه افتادیم. من گفتم که عمل آن دژخیمان عملی حیوانی است.شیطان گفت: نخیر، این عمل انسانی است. نباید با استعمال نا بجای این کلمه به حیوانات توهین کنی؛ حیوانات مستحق چنین توهینی نیستند. و به همین ترتیب به صحبت ادامه داد: این اعمال برازنده ی نژاد پست و حقیر شما است که مدام دروغ می گوید ودعوی فضایلی می کند که از آن بویی نبرده و این فضایل را در حق حیوانات اشرف از خود، که دارای این فضایل هستند، منکر می شود. هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمی شود. این عمل منحصر به کسانی است که قوه تمیز اخلاقی دارند. حیوان وقتی که آزاری می رساند، در کمال معصومیت این کار را می کند. عمل او تباه نیست؛ برای آن آزار نمی رساند که به صرف آزار رساندن لذت ببرد. این کاری که فقط از انسان سر می زند. موجب ومسبب آن هم همان قوه تمیز اخلاقی کذایی اوست! قدرتی که وظیفه اش عبارت است از تمیز دادن بین صواب و خطا. با داشتن این اختیار که هر کدام را خواست انتخاب کند. ولی می خواهم بدانم انسان از این قدرت چه استفادهای می کند؟ البته همیشه انتخاب به عمل می آورد، اما در ده مورد، نه مورد را خطا انتخاب می کند. اصولا خطا نباید وجود داشته باشد و اگر حس اخلاق نبود وجود خطا ممکن نبود. مع ذالک این انسان به قدری نفهم وکودن است که نمی تواند درک کند که همین قوه تمیز اخلاقی است که او را به سافلترین درجه موجودات زنده تنزل می دهد و مانند طوق لعنتی است که همیشه به گردن دارد...
خوب که نگاه کنیم نیچه نیز در اراده ی معطوف به قدرت نیز به یادمان آوردن که اخلاق که قانون دست نوشته ی انسان است، چگونه ایرانیان باستان را به زوال کشاند و... آیا زمان آن نرسیده که به نسبی بودن اخلاق، تاثیر جغرافیا و فرهنگ بر آن و ... بیاندیشیم؟ سالهاست که از مرگ مارک تواین می گذرد و در مدارس به کودکانمان، همان را می آموزند که ما آموختیم و جالب اینکه،همه گی در صدد تغییر هستیم. این دور باطل تا کجا؟ تا چه زمان کودکان را بدست این دژخیمان ِ روح، بسپاریم؟ خوشا آنان که تنها با سوالی از خود، دانستند که چیزی برای کودکی که زاده نشده، ندارند و از این عمل سرباززدند تا لااقل به خود برسند... چرا یکدیگر را می آزاریم؟ چگونه از رنج دیگری لذت می بریم؟ به گریه واداشتن دیگران بسیار ساده است و لیکن لبخندی به لب دیگری نشاندن را بیازماییم، قهقهه که مقالی دیگر دارد... بسیار بیش از این باید بیاندیشم. خودم را می گویم. تا چون حیوان بی ریا زیستن، راهی بس طولانی دارم... بی جهت نام انسان به خود گرفته ام...


۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

وقتی دستت به کسی نمی رسه


از سمت رشت که به غازیان وارد می شی، اول یه میدون هست به اسم میدان ِ مالا. از همون جا بوی نم، دریا و مرداب مشامِتو نوازش می ده. البته اگر مثل من اول عمرت رو کنار اروند رود زندگی کرده باشی. هنوز حسرت بوی آشپزخونه ی آبادان، تو دلم هست. بوی تند ماهی جنوب و صدای ِ جلیزویلیز روغن توی ِ ماهی تابه، ادویه هندی و ... اینجوری آب و هوای انزلی خود نمایی می کنه. به قول شیرازی ها ، بابای اونایی که خاطرات ِ جورواجور دارن رو می سوزونه. یه پل بین غازیان و انزلی هست که برای بچه ها به اندازه ی هزار کیلومتر مسافت داره؛ آخه تابستون برای رسیدن به ساحل دریا، باید از روش عبور کنی و ترافیکش این بار به قول ِ بمی ها ، همه رو حیرون می کنه. بلاخره به میدون اصلی شهر انزلی می رسی، همون میدان شهرداری. سمت راست رو که نگاه کنی، چندتا سینما و آخرش پله های ورودی بلوار معروف انزلی خودنمایی میکنه. آب طالبی فروشی معروف و زندان و ... اینا پدر خاطرات رو به خاک و خون می کشه، میگین نه از برادر ِ بزرگم، بپرسید. ولی برای رسیدن به دریا باید سمت راست و بی خیال بشی و بپیچی به سمت چپ و یه ترافیک درست حسابی رو تا چند کیلومتر، ببینی. این تیکه هم بچه هارو قشنگ نابود میکنه. به چشم خودم دیدم که بچه ها از همین جا شروع به کندن لباس ها می کنن و با مایو آماده پریدن تو آب می شن. اینجا شانس جغرافیایی یه ذره کمک می کنه که چهارراه اول بپیچی به سمت چپ و انتهای خیابان دریا رو ببینی. ما همیشه که رد می شدیم از اونجا میگفتیم این خونه ی ماهان خانم ایناست. اینجا احتمالا برادرم داره به بدجنسی ِ من حسابی می خنده. به کسی نگین، خودش این اسم رو ... بلاخره این جا هم بچه ها به دریا نمی رسن چون که دیوار سپاه پاسداران هزاران متر رو در بر گرفته و بازم به قول ِ شیرازی ها اگه آقوی بچه ها یه کم باهوش باشه از یه کوچه ی باریک عبور می کنه و پشت ِ خروارها سنگ که برای جلوگیری از پیش روی ساحل ریخته شده، این بچه های بیچاره رو به این دریا ی لعنتی می رسونه. تازه سراسر ساحل نوشته شنا اکیدا ممنوع. برای شنا به مکان های ... مراجعه کنید. اینها رو گفتم که اگه خواستید برای شنا انزلی برید قبلش یه تماس بگیرید که بهتون بگم الان وضعیت انزلی چجوریه و به جای رفتن به اون ساحل کثیف با قایق های مسافر بر مرداب و اونهمه موج و بنزین و تورهای به چوب بسته شده و ...از رشت نرسیده به انزلی به سمت ساحل زیبا کنار، برید و بدون حضور اغیار واشرار و ترافیک، این بچه های بیگناه یه تنی به آب بزنن. اما برگردیم آخر اون خیابون که دیوار سپاه آخرش امید رو از دل بچه ها برای رسیدن به آب، می بره و بچه ها یواش یواش آماده ی پوشیدن لباس ها می شن. آخر خیابون سمت راست یه کوچه ی خاکی هست که اگه تا انتها بری، می رسی به اول موج شکن. از کنارموج شکن که به سمت چپ بری یه دیوار سنگی تو رو تا جای عمیقی تو دریا می بره و همون بوی نم که گفتم. برای تخریب نشدن این موج شکن سنگ های عظیم بتنی روی هم تلنبار شده. این سنگ ها سالهاست سکوی شیرجه ی برو بچه های شناگر شده. صبح تا دمدمای غروب تابستون اگه هوا خوب باشه، شنای جوونا و توپ بازی و شنیدن لهجه ی اصیل گیلکی بهمراه کلی ناسزا و حرفهای رکیک که جالبه بدونین جزء زبان گیلکی شده و ... ولی آفتاب که میخواد غروب کنه، یواش یواش خلوت می شه. رو سنگ ها می شه بشینی و غروب آفتاب رو تماشا کنی و غم ها و دلتنگی ها و دوست داشتن ها و خاطرات و خلاصه همه چیز رو باهم، حس کنی. البته باید مواظب باشی که با اینهمه بار، سنگین ِ سنگین میشی و نباید زیاد رو سنگ ها جابجا بشی، چون بیفتی تو اون تاریکی شب دیگه... و اما من و این پیشروی سنگی ماجراهایی داریم. اون جلوی جلو که روزا جای ماهیگیراست، شبهایی که موج ها با شدت هرچه تمام تر به سنگ ها می خورن، من توی یه پستوی سنگی میشینم و خیس میشم و تو خاطراتم پشتک و وارو می زنم. یاد برادر و پسر خاله و دوران بچه گی و پدر تنومند و رویاهای به انجام رسیده و مانده. پرانتز هایی که هنوز بازن و یکی یکی با هر جون کندنی هست دارم می بندمشون. اینجایی که میگم نشستن و سیگار کشیدن کار حضرت فیله، چون موج حسابی لباست رو خیس کرده و بلاخره اینکاره که باشی یه فندک کارت رو حل میکنه. دیگه از قرمزی خورشید خبری نیست و نگاهت با هر پک عمیقی که به سیگار می زنی، متوجه روشنی آتش سیگار می شه و دلش نمیاد خاطره ی غروب رو، تموم کنه و خودشو با آتش سیگار به یاد غروب چند لحظه پیش، مشغول نگه می داره. من هم با خاطرات برادرم...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

شما ملاقاتی نداری!!!!؟


کسی که می خواهد مانند من فیلم بسازد و یا ذوق هنری خویش را به نمایش گذارد، باید همه چیز را با خود و بدون پرده، نشان مخاطبش دهد...

دیروز تو مجله سالانه ادبیات و سینما، این جمله رو از امیر کاستاریکا، فیلم ساز بوسنیایی خوندنم. یادم اومد که سالهاست، تو بند اخلاق گرفتارم و هر وقت خواستم حرف بزنم، رعایت اینکه کی داره گوش می ده، باعث شده که انقدر دایره لغاتم رو زیر و رو کنم تا اینکه... اینطور نیست که حرف زدن، زمانیکه خانم ها تو جمع هستند، فقط باعث این موضوع باشه، بلکه حضور آدمهای مسن و تحصیل کرده و بزرگتر و ... حالا که میشینم و به گذشته نگاه می کنم می بینم که بدلیل نداشتن تخصص، هیچوقت بعنوان یه متخصص که نه، بعنوان یه انسان حتی جرات نظر دادن هم، نداشتم. همیشه تمام سعی ام رو کردم که تا حد امکان رعایت نزاکت رو بکنم و سوال ها و نظراتم رو جوری مطرح کنم که باعث بزرگنمایی نشه و یا اینکه باعث آزار کسی نشم... الان سالهاست وارد بازار کار و آشفته بازار دنیا شدم، نزدیک به چهل سال از عمرم می گذره و کسی برای این کار مدال افتخاری و یا جایزه ی یک عمر با نزاکت بودن رو به من پیشنهاد نکرده...تا اینکه قرار شد حرف بزنیم، قبل از اینکه بمیریم و تصمیمم اینجوری گرفته شد که : حالا که هیچ کس هیچی رو رعایت نمی کنه، من هم بعنوان یک انسان آزاد حرفها و نظرهام رو بگم. هر کس به من رسید گفت: عزیز من تو چرا انقدر رعایت این و اونو می کنی؟ یه کم حواست به خودت باشه. لازم نیست چیزی رو از کسی قایم کنی و یا رعایت کسی رو کنی. مگه نمی بینی که بچه ها تو جمع چقدر راحت راجع به همه چیز نظر می دن؟ مگه نمی بینی که چه جمع پر باری داریم؟ خوب نگاه کنی میبینی که: سیاستمدار، مسیونر اجتماعی، دکتر، مهندس،کارشناس علوم نظری و... همه جور آدمی تو جمع ما پیدا می شه. تو رو هم که همه دوست دارن. همه پشت سرت میگن خیلی آدم خوبیه. میریم خونشون همیشه زنش غذاهای خوب درست می کنه. آدم انقدر خون هی اینا راحته که دوست داره، هر جمعه بره پیششون. همه می گن: بزور زنگ می زنن و تو رو می کشونن تو جمع! چرا؟ چرا اینقدر گوشه گیری؟ چرا نمی شینی حرف یزنی؟ چرا نظرتو نمی دی؟ و چرا ... من خودم آقای ایکس شخصا از تو می خوام که اینقدر رعایت دیگرون رو نکنی. مردیم بسکه تو بند اخلاق گرفتار موندیم. بچه ها همه دوست دارن حرف بزنن و باید اینطور باشه. باید با هم گفتگو کرد... تو باید...
بلاخره من تصمیم گرفتم که راجع به چیزهایی که تو کتابها خوندم و این سالها تو کتابها توجه ام رو بیشتر جلب کرده بود، موقعش که شد حرف بزنم... صبر کنید تا درست حسابی همه بیان بشینیم راجع به این موضوع صحبت کنیم. موضوع صبحت بچه ها اینه که چرا زن و شوهرا باید رعایت حقوق ِ همدیگرو بکنن؟...
بعد از یه بحث مفصل 2 ساعته، که توش من فقط 5 دقیقه حرف زدم خدارو شکر و خداروشکر ما بعنوان مفسد فی العرض، شناخته شدیم و اینکه کلا این آدم خطرناکه و زنو بچه هامون رو باید ازش دور نگه داریم و... الان هم اینکه بدلیل حضور خوانندگان گرامی و ترس از... اینجا هم باید رعایت عزیزان خواننده رو کرده و خودم را سانسور کنم. نمیتونم حد وسط داشته باشم چون فکر میکنم، بین راست و دروغ، چیز دیگه ای وجود نداره. این ملت، سالهاست مانند کلاغ زندگی میکنن. چیزهای بد وخوب رو سوا می کنن. قاضی و هئیت منصفه که خودشون هستند، می شینن و تصمیم می گیرن که برای داشتن جامعه ای سالم،هر آنچه در اصول اخلاق، گفتنش و انجام دادنش مجاز نیست، به پستو کشانده شود و خفی الج... بودن، را بهترین راه پیش بردن این تصمیم می دانند... حالا این وسط یه نفر بیاد حرفی راجع به این پستو ها بزنه و یا نظر دیگرون رو به این موضوع جلب کنه که برای رسیدن به آرامش اجتماعی باید از...

الان سالهاست این تبعیدی به درون ِخود و محکوم به سر کردن با نفس ِ شیطان گونه اش، یه گوشه نشسته و در انتظار روزیه که بتونه بدون سانسور یه سری مطلب بنویسه... شاید یه بلاگ گمنام، بتونه از این تبعید خلاصم کنه... خیلی وقته که راجع بهش دارم فکر می کنم... فقط اینکه احتمالا قبل از اینکه حرفهام به گوش کسی برسه، طبق ضوابط ج... دسترسی به این بلاگ امکان پذیر نباشه...

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند، جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

وراثت


... ما بعنوان پدرو مادر چقدر راست می گیم که انتظار داریم بچه هامون تو همه چیز انقدر، صادق باشن...
... نه اشتباه می کنی. پدر و مادر ما رو تربیت می کنن و می فرستن تو اجتماع این ماییم که...
ببخشید حرفت رو قطع میکنم. مطمئن نیستم که پدر و مادر این کار رو انجام بدن. ما رو رَونه ی ِ زندگی می کنن ولی توافکار، ما رو سایه به سایه همراهی میکنن. گوشزد میکنن. راهبری میکنن. سعی میکنن خودشونو کپی کنن. تو تک تک اعمال و رفتار ما رخنه دارن. اونجایی که باید،ما خودمون باشیم، مگر غیر ازجاییکه ما تحلیل میکنیم؟ اتفاقا، اونجا بیشتر از همه جا حضور دارن. سعی نکن واژه ی زیبایی برای این عمل بسازی. همه ی آدمها، غرق لذت ها هستن و بچه هاشون رو تا نفس دارن از لذت ها منع می کنن. بیا یه خورده خوب به تربیتمون نگاه کنیم ببینیم چی خوب و چی بد ِ...

به مایاد دادن که:
تن فروشی گناه ِ ولی فروش کلیه برای پرداخت رهن ِ خونه مردانگی به حساب میاد...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش روح و هر چه هستی، برای گذران زندگی ِ بخور ونمیرت، هیچ عیبی نداره...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش تابلو های نقاشی، که قسمت هایی از وجود تو به حساب میاد، به آدم های معلوم والحال، هیچ موردی نداره چون اون اثر هنریه و...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش آثار باستانی ِ یه مملکت بدست ِ گروهی مشخص چون ربطی به تن نداره، مهم نیست...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش تنها سازی که تو خلوت، تو رو سر پا نگه می داره برای دادن ِ اجاره خونه، نه تنها بد نیست که اصلا مطربی زیاد کار جالبی ...
خلاصه اینکه تن فروشی گناه خیلی خیلی بزرگیه و باید تن و روح و روان و داشته ها و علایق و دلخواسته ها و امیدها و آرزوهات رو نگه داری و یه جا شبی که لباس سفید تنت کردی با هم ببری و بفروشی، که پدر ومادرت رو سربلند کنی که اینجور بچه ای تحویل اجتماع دادن ؛و البته باید یادت باشه که بعد از اون اتفاق هم که دیگه چیزی برات نمونده، بازم تن فروشی گناه خیلی خیلی بزرگیه چون که...
به همسرت دروغ بگو ولی تن فروشی نکن. اگه دیدی باهات بد رفتاری می کنه و انگار که کنیزش هستی، عیبی نداره، فقط یادت باشه تن فروشی نکن.
اصلا لازم نیست هیچ کاری بکنی و چیزی یاد بگیری، چیزی بفهمی و ... فقط تن فروشی نکن...
اصلا دوستش نداری یا هیچ حرفی برای گفتن نداری یا هیچ نقطه ی مشترکی باهم ندارین یا هرچیز دیگه مهم نیست چون وظیفه ی تو اینه که بچه هات رو بزرگ کنی و بهشون یاد بدی که تو فرهنگ ما، تن فروشی گناه بزرگیه...
شاید ندونی تو فرهنگ چندین و چند هزار ساله ی ما فقط تن فروشی گناه بزرگیه. واسه ی همینه که فرهنگ ِ ما ایرانی ها انقدر عظمت داره چون تو فرهنگ ما...
چرا اینجوری نگاه می کنی، یه کلام بگو: خفه...


تا کجا


شاید بهتره دیگه منتظر تو نباشم و برم بخوابم. داشتم فکر می کردم،این چند سال با تو بودن چقدر لذت بخش بود؛ فقط میمونه اینکه چرا من همیشه در حسرت بودن ِ با توام و ...


۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

تقدیم به مرجان هوشیار


آموختن، تنها چیزیه که این روزا دلخوشم میکنه. سالهاست که کودک درونم، فقط زمان یادگیری ِ چیزی کیفم رو کور نمی کنه و ادا اصول در نمی یاره. تازه شروع کردم. دستام و چشمام، هماهنگ نیستن. کودکم، بعضی اوقات بعض می کنه و هی نهیب می زنه که عرضه ی نداری چهارتا خط بکشی. خط کشیدن آرومم می کنه. یعنی نمیذاره فکر کنم. شاید این روزا،بهتره که اصلا فکر نکنم. راستی جلوی زبونم رو هم می گیره. کمتر غر می زنم. باید می رفتم پیش استاد، که ببینم طی یک هفته چیکار کردم. مثل ِ پرستو می مونه. نمی تونم به هیچ پرنده ی دیگه ای تشبیه اش کنم. همش فکر می کنم، می خواد پرواز کنه بره یه جایی و زود برگرده. نمی دونم چیکار داره. مثل ِ اولین باری که دیدمش، عجله داشت. تند تند می خواست، چیزهایی رو که کشیده بودم ببینه. داشتم می جنگیدم که... به هنرمندی معرفی شدم. هرچه اون ساکت بود، من مثل ِ همیشه پر حرف. استاد، معرفیمون کرد. نتونستم جلوی پر گویی هامو بگیرم. شروع کردم با استاد سر یه موضوع جر و بحث کردن. هر بار که چهره شون رو میدیدم یک چیز نظرم رو جلب می کرد. فرای دانسته ها، سکوتی پر معنا و لبخندی بر لب داشت. مدتهاست که با خنده بیگانه ام. چقدر برایم زیبا بود که توی این دنیا هنوز هست کسی که لبخند بر لب داره... نقاش که نیستم بتونم اون لبخند رو بکشم پس اسم این نوشته رو گذاشتم، لبخندی برای تمام زندگی...

ساکت

همه چیز درست همونجوریه که باید باشه. نشانه ها همه درسته. آنقدر درست چیده شده که مجبور نیستی جور دیگه ای ببینی. همه چیز واقعی ِ واقعی کنار هم داره می ره جلو. دلت چیز دیگه ای میخواد، ولی همونجوریه که هست، کاریش هم نمیشه کرد. ساکت و آروم باید حرکت کنی، هر چقدر هم که تلاش کنی، همونجوریه. پس بهتره که آدم زور بیخود نزنه و با واقعیت نجنگه. واقعیت اون چیزیه که هست؛ بماند که من، حقیقت رو بیشتر دوست دارم چون چیزیه که باید باشه. اینجا یه باید ِ چهار حرفی ذات ِ زندگی رو عوض می کنه... باید به زبونم یاد بدم کمتر تکون بخوره، نه بهتره به قلبم بگم کمتر، زبونم رو تحریک کنه... خلاصه اینکه یه سری چیزا رو بعضی ها دارن و بعضی ها ندارن. منظورم اینه که بعضی چیزا، بدست آوردنی نیست...

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

جایی که بوتیمار قدم بر می دارد


...ای پدر ما که در آسمانی. نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است بر زمین نیز کرده شود. نان کفاف ما را امروز...
نام پدر آسمانی نوشته بر شن های ساحل آبی، مرا با خود به دوردست ها برد. سالها پیش غرق در آبی بیکران، شناور در دست خداوند می زیستم؛ من که انسانی زمینی بودم. زمانی که در حضور خداوند معلقی و لذتی بالاتر از مغروق بودن در این حضور را متصور نیستی، انسانیت را به خاطرت می آورند و تو نیز باز به یاد می آوری که انسانی و در عمق ِ زیبای ِ آبی ِ بیکران، بدنبال جایی می گردی که پای بر آن گذاری و چون انسان به پشت گرمی حضور ِ پدر، زندگی کنی. آنگاه است که ساحل را خواهی دید و به یاد شن های گرم و خفته بر آن می افتی و به سویش می روی؛ زیرا که تو انسانی و اینک زمین جایگاه توست. پای بر ساحل می گذاری و می بینی که بین تو آن بیکران حضور، فاصله ی سبزی ایست که نشان از آلودگی آب دارد. اینک تو برای رسیدن به آبی حضور باید از این سبزی بگذری و دیگر تو را و شاید تنها، مرا یارای تحمل این سبزی نیست...
باری میلیون ها سال است که ساحل، پذیرای مغروقین است. این گونه است که من زمانی که در دستان خدایم و نشسته در حضورش، سر خوش می زیم. اما در حضور انسانها، نا آرامم و خدا نیز به کمکم نمی آید. به گمانم، آدمی که بدستان او زاده شد با اینانی که اکنون حضورشان عالم گیر شده، تفاوت های بنیادین داشت. امروز بردن نامش نیز تنها برای ریاست. امروز روز در حضورش و به نام او چه ها که نمی کنیم... راه را بر هر معجزه ای بسته ایم، چون قرن بیست ویک قرن دانسته هاست. هر چیز که به تعقل نشست ماندگار است و هرچیز که از اندیشه ما برون شد، حتی لایق اندیشیدن نیست... خدای را به بالاترین نقطه آسمان فرستاده ام، نکند که من و اینان، دیگر بار به صلیبش کشیم. هرچه دورتر از ما بهتر... نشسته بر ساحل و غوطه ور در اندیشه ی خویش، بدنبال راهی برای حضور بی تالم میان آدمیانم. سالهاست، پشت به شن های داغ چسبانیده و چشم به افق زیبا دوخته ام. در این اندیشه ام که چگونه می شود، انسان را رعایت کرد؟ با کوله بار سنگینی از عیب و نداستن، با لباسی سفید که لااقل ظاهرم را پاک جلوه دهد، بدنبال انسان شدن راه می پیمایم... پاهایم توان راه رفتن ندارند. کمرم زیر بارسنگینم خم شده و انسانم آروزست... بر لب زیباترین سروده را دارم : آی آدمها که ...در ساحل... یکنفر در آب دارد می سپارد جان...


۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

برای حمید - دوستی روی پشت بام همسایه -


آدم بود وقتی اومد تو این شهر. آدم بود ولی خیلی کوچیک. مهم نبود چند سالشه و چقدر چیز می دونه و چقدر و چقدر ... اونموقع آدم بود. یعنی همه می گفتن آدمه. خودش هم از تعریف هایی که راجع به آدما شنیده بود، می تونست قبول کنه که آدمه. اولین باری که حس کرد یه چیز خوشایندی هست رفت طرف اونا و پرسید که اینو بهش چی میگن؟ جوابی نبود. هرچی سوال کرد ، کسی نبود که جواب بده. بلاخره یه روزی یه جایی تو یه پستویی تو یه کتاب، که مال هیچ کس نبود خوند، که بهش می گن لذت. اونروز فهمید که اگه حس خوبی بهت دست می ده داری لذت می بری. یادش اومد چرا دنبال این سوال رفته. دندوناشو بهم چسبونده بود و از بین اونا نفس کشیده بود. تموم فضای دهنش یخ کرده بود و این خنکی باعث شده بود... از اون روز تو شهر می گشت و به همه می گفت که اگه اینجوری نفس بکشید خیلی لذت بخشه ولی هیچ وقت کسی صداشو نشنید یا اگه شنید هیچ جوابی نیومد. واسه همین اونم دیگه با کسی حرفی نزد و هیچی نگفت و هیچی نپرسید... یه روز رو کمرش یه چیزه سفت حس کرد. هر کاری کرد از شرش خلاص شه نشد. خیلی تقلا کرد. خودشو به زمین می کشید که این مزاحمو از خودش دور کنه، اما نشد. خواست بره بپرسه که به این احساس ناخوشایند چی می گن، ولی پشیمون شد و رفت تو اون پستو سراغ اون کتاب. فهمید بهش می گن درد. هر چی بیشتر از اومدنش به این شهر می گذشت اون تیکه مزاحم رو کمرش بزرگ و بزرگتر می شد. خیلی گذشته بود. انقدر گذشته بود که دیگرون ، اونو بعنوان یه شهروند قدیمی به حساب بیارن. تو این سالها خیلی تلاش کرده بود اون تیکه مزاحمو از رو کمرش ور داره اما هیچوقت... حالا سالها بود که اون تیکه انقدر بزرگ شده بود که کمرش رو خم کرده بود و باعث شده بود مثل روزای اول که به این شهر اومده بود چهار دست و پا راه بره. تیکه سنگی روز بروز داشت بزرگ و بزرگ تر می شد و انگار تمام وجودش داشت به سنگ تبدیل می شد. تا یه روز،به دوربرش که نگاه می کرد یه نفرو دید که مثل دیگران بی صدا و بی حرکت نبود. اومد به سمتش و اونو با خودش به یه پستو کشوند و براش تعریف کرد که اینجا آدما سنگی نیستند. اینجا از سنگ ها خبری نیست. اینجا آدما زندن. حرف می زنن. همدیگرو دوست دارن. از درد کشیدن هم لذت نمی برن.اینجا کسی از سنگ شدن کس دیگه خوشحال نمی شه. اینجا آدما با هم مخالفند ولی دشمن هم نیستند. از اون موقع تا حالا مثل یه مجسمه سنگی نشسته تو اون پستو و دیگرون رو نگاه می کنه. خودش می دونه که دیگه خیلی از قسمت های بدنش سنگی شده. تنها چیزی که دلخوشش می کنه اینه که، مواظب باشه اینجا آدما سنگی نشن. فقط صداش هنوز سنگی نشده و می تونه خاطرات شهر سنگی و بخونه و به بقیه بگه که از کجا و اومده و ... آخه تو شهر سنگی هم اول آدما زنده بودن و ...


۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

هیچ کس


می خوام بخوابم، بدون هیچ دغدغه ای. می خوام وقتی سرم رو می ذارم رو بالش ، هیچ فکر وخیالی باهم نباشه. می خوام با خودم تنها بخوابم. می خوام خواب نبینم. خواب دیدن هم یه جورایی خوابم رو خراب می کنه. صبح که پا میشم یه دنیا کوفتگی خواب دیشب رو بهمراه دارم. می خوام بعد از دنیای شلوغ واقعی، تو دنیای مجازی راحت باشم. دزد ها و تبهکارها و بدهکارها و ... هم تو بیداری گرفتارن، وقتی که میخوابن، دیگه این صفت ها باهاشون نیست... من هم دلم میخواد بدون هیچ عنوانی مثل برادر، پسر، شوهر، پدر، دوست و ... خوابم ببره. دنیای واقعی مال اونایی که خیلی دوستش دارن، من دلم میخواد بخوابم...

برش کوتاه

بعد از مدتها، یعنی بعد از یه پانزده روزی یه سری به خودم زدم ببینم چه خبره. سر وصدام از تو اتاق می یومد. لای در مثل همیشه باز بود. یواشکی بدون اینکه متوجه بشم تو اتاق نگاه کردم ، دیدم پشت کامپیوتر نشستم و دارم موسیقی کپی می کنم. دقت کردم ببینم چی گوش می دم. مثل همیشه فلامنکو. چند کلیپ تصویری از سان لوکار. چند ثانیه بیشتر از شروع موزیک نگذشته بود. صورتم داغ شد. کلیپ قطع شد. یه سی دی از تو قاب در اومد. نمیتونستم اسم شو بخونم. روش آفتاب می خورد. حافظه ام کمک کرد. دیشب از فرید گرفته بودم. آخرین آلبوم ویسنته آمیگو. پنج سال هیچ کاری نکرده و این آلبوم و داده بیرون. اونا چیکار می کنن ما اینجا چه دسته گلهایی به آب می دیم... این دیونه عجب رویی داره . میشینه با موسیقی ور میره... خوب دقت کردم. هنوز با شنیدن موسیقی گریه می کنم. هنوز با دیدن فیلم، قلبم تند تند می زنه و نفسم به شماره می افته. هنوز وقتی بهم اطلاع می دن که حبیب مفتاح بوشهری از ایران برای همیشه رفت؛ همینطور محسن نامجو، گلوم چنان می گیره که... انگار هنوز زنده ام... هنوز زنده... هنوز...

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

برای تو...



سلول به سلول او را طلب می کنی، بی هیچ دروغی او را ، فقط او و نه کس دیگر. انگار جز او کسی نیست. تمام عالم باشند، باز نمی شود؛ او را می خواهی... به او نزدیک... او می آید وکنار توست و با تو... حال می خواهی که برود و تو باشی بی همراه . تو او را طلبیده ای، نمی رود! گریزان می شوی از هم او... از او دور... در تنهایی خودت غرق می شوی و کسی را می خوانی. شاید او و شاید دیگری را ، بی هیچ دروغی... از او دور و به دیگری نزدیک... دیگری نیز زمانش به اتمام می رسد بسته به همراهیش و نه عنوانی که به او داده اند... از دیگری دور... باز می خوانی اش؛ دیگری نیز می خواندش بی هیچ دروغی، او به دیگری نزدیک... تو اینک تنهایی چون او را می خوانی، او از تو دور... به خواندن ادامه می دهی؛ به سوی تو می آید بی هیچ دروغی، به تو نزدیک و از دیگری دور... با تو خواهد بود و تو به اتمام می رسی، از تو دور... او نیز چون تو می خواند و یا تو خواهی آمد و یا دیگری، شاید از تو دور و به دیگری نزدیک... و تو نیز چنین می کنی بی هیچ دروغی. دیگری نیز تو را می خواند، شاید از او دور و به دیگری نزدیک... شاید تو به او نزدیک و او به دیگری نزدیک... شاید او به تو نزدیک و تو به دیگری نزدیک... شاید تو از او دور و او به تو نزدیک... شاید شاید شاید او به تو نزدیک و تو به او نزدیک ... همه اش همین است و چیز دیگری نیست... تنها و تنها خواندن است... زمانی دور ... زمانی نزدیک...

همراه با پرواز پروانه



زندگی؛ زندگی به هیچ روی اسرار آمیز نیست. زندگی بر برگ برگ درختان و بر تک تک شنهای ساحل دریا نوشته است. به هرچه بر می خوری زندگی است، با تمام زیبائیش. در هر کاری که انجام می دهی، بی همتایی خویش ار به نمایش بگذار. فردیت خویش را عرضه کن. بگذار هستی به تو افتخار کند. آنگاه زندگی، همچون وبالی بر گردن احساس نخواهد شد، بلکه به عطری دل انگیز بدل خواهد گردید.


عشق؛ . عشق هرگز قادر به تملک نیست. عشق آزادی بخشیدن به دیگران است. عشق هدیه ای بدون قید و شرط است. عشق معامله نیست. اگر بیشتر بورزی بیشتری و اگر کمتر عشق بورزی،کمتری. تو همیشه در تناسب با عشقت هستی. تناسب عشقت تناسب بودن توست.


مرگ؛ مرگ تنها برای آن عده ای زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند. آنان که از زیستن نهراسیدند. آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند. آنان که عشق ورزیدند، آنان که به رقص در آمدند و آنان که جشن گرفتند.


خدا؛ خوش باش، لذایذ را دریاب. خداوند شی نیست. موضع است. موضع جشن و سرور. غصه را دور بریز. او به تو خیلی نزدیک است. به پایکوبی برخیز. این چهره ماتم زده را کنار بگذار. غمگین بودن توهین به مقدسات است، چرا که او بسیار نزدیک است.


تو؛ درختان عاشق زمین اند و زمین عاشق درختان. پرندگان عاشق درختان اند و درختان عاشق پرندگان. زمین عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمین. سراسر هستی در اقیانوس عظیم عشق به سر می برد. تو نیز عشق بورز تا در این اقیانوس شنا کنی. کل کائنات یک شوخی است، یک لطیفه است، یک بازی است. روزی که این را فهمیدی به خنده می افتی و این خنده به سراسرِ پهنه یِ کائنات گسترش خواهد یافت.

اوشو...

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

خاطرات

سالهاست که کودکی را پشت سر گذاشته ام. نوجوانی را نیز . با خاطرات رابطه ی خوبی ندارم ؛ بدلیل خودخواهی مفرطی که در وجودم دارم، عزیزانم را نزدیک و در دست رس می خواهم که حداقل بشود دیدشان. اصولا خاطره خوب و بد مدتهاست که جایشان برای من عوض شده. خاطره خوب باعث دلتنگی و تاسف و یاد آوری زوال این جهان می شه و برعکس خاطره بد باعث خنده... وقتی یادم می آید که تو جنگلی بی صدا غرق در رنگ های پاییزی کنار عزیزی... دلم سخت می گیره و وقتی یاد شکستن دست وپا و مشت و لگد پرانی، فقط به خنده می افتم... دوران نوجوانی را جوری پشت سر گذاشتم که فکر می کنم ، بدلیل سعی در عاشقانه زیستن تمام لحظاتش بیشترش تبدیل به خاطره بد شده و یاد آوریش من رو غمگین می کنه.پس سعی کردم هنگام آموختن چیزی به کسی گوشزد این موضوع را نیزانجام دهم که رسیدن و بدست آوردن و از دست دادن، زمانی به صورت خاطرات خوب و بد یقه انسان رو می گیره... تا اینکه خودم رو پشت دروبین دیدم و در حال گرفتن عکس از دخترم... همون رفتار عموی بزرگش (صوفی) و خودم وعموی کوچکترش... همان کتابخونه... همان اطرافیان... و احتمالا همان خاطرات بد و خوب... بهتره که ساکت باشم... آموختن و گوشزد رفتار انسانی...


به سراغ من اگر می آیید

نمی دانم چرا؟ اما از سهراب غیر از چند اثر دیگر چیزی نمی فهمم. اولین باری که به قولی فهمیدم که کی هستم، زمان زیادی از زندگیم گذشته بود. براستی که بیست وچهار سالگی برای فهمیدن و درک زندگی به مفهوم الان خیلی دیر بود اما... بهر حال دوستی برای نجات من از جهالت هشت کتاب سهراب رو بهم هدیه داد. هرچه دنبال شعر گشتم چیزی ندیدم. داستانی هم در کار نبود. از قافیه و ردیف هم که خدارو شکر خبری نبود. آدم کوچولوی درونم یواش یواش داشت بغض می کرد و گریه رو سر می داد که بتونه مثل همیشه یه جوری تحم بار این دنیا رو تحمل کنه... که برخوردم به این قطعه که، بسراغ من اگر می آیید ، نرم وآهسته... کمی آروم گرفتم و بعد مسافر و یواش یواش یکی دو تا شعر دیگه و تصمیم گرفتم که دنیامو عوض کنم. همه چیز رو عوض کنم. شخصیتم رو. افکارم رو . همه چیزو همه چیز رو. تا امروز تمام سعی مو کردم اما... هنوز خودم بهتر از هر کسی می دونم که چقدر عوض شدم و چه جور آدمی هستم. جای من نزدیک آدم ها نیست... همیشه یا اونا من رو آزار دادن یا برعکس من اونا رو... هستند آدمهای اصول گرای دوست داشتنی که واقعا من بهشون احترام می ذارم و دوست شون دارم... اما نزدیک که می شم، قالب ها و تحمیل تفکرات، گوشزد هایی که بدون درخواست تو به تو می شه و زیر سوال رفتن... تنها به دلیل نزدیک شدن به کسی و تغییر کردن به خاطر کسی، همیشه باعث می شه به عقب برگردم و نزدیک نشم تا پاسخگوی چیزی که به نظر می رسم نباشم... نمی توانم اینگونه به نظر نرسم. خیلی تلاش کردم که دلی را نشکنم. کم سن و سال تر که بودم کسی دلم رو می شکست چیزی نمی گفتم و خلاصه زمانی تحمل شکستن را داشتم و اما...تمام آدمها خوب هستند و می توانند بی آزار باشند وقتی با دیگران در ارتباط نیستند. زمانی که باید ارتباط برقرار کنند باید به مهارت های اجتماعی خاص دست بیابند. پس اگر قرار باشد من نیز به این مهارت ها مسلح شوم، این چند سال باقی مانده را نیز مثل چند سال سپری کرده، باید تلف کنم... به سراغ من کسی، نرم و آهسته نیامد و من نیز درتوانم نیست که نرم و آهسته به سراغ او روم... پس برای چینی هر دوی ما بهتر است که سراغی از هم نگیریم...

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

اشک مجالم نداد

برای حضور در ارگ فروریخته ی بم به منظور باز سازی مسیر کوتاهی رو برای بازدید کنندگان در نظر گرفتن. من بدلیلی اجازه رفتن به تمام مناطق ارگ قدیم رو داشتم. حتی بالا ترین نقطه ارگ یا همون شاه نشین. همینطور که به سمت بالای ارگ می رفتم، نظرم به بازسازی ارگ جلب شدداربست های هدیه ژاپنی ها و پله هایی که مشخصا کار اونا بود و ... مسیر رو ادامه می دادم و سعی می کردم ارگ رو ببینم . اولین بار بود پا تو ارگ می ذاشتم... حواسم به تکنولوژی و ابزار آلات بازسازی مشغول شده بود... خیلی دنبال ارگ گشتم. دوباره جستجو کردم... چند برج نیمه ریخته در حال بازسازی و دیوار های تازه با گل روکش شده... همش باز سازی... قسمت های کد گذرای شده ، توسط یونسکو... دیگه خورشید داشت غروب می کرد و من باید برای سقوط نکردن تو چاه های عمیق زودتر برگردم. قدم زدن دوباره شروع شد ولی اینبار همراهانی داشتم که مجال دیدن از دریچه ی رو نمی دادند تا منجر به خلق تصویری بشه که اینجا نمایش بدم... اشک هایم انگار با دلم به من نهیب می زدند که باید به باورت احترام بگذاری... کاش این باورم نبود... ارگ مرده بود... مرده... و اشکم مجال نداد تا از جنازه اش که سهم لاشخور ها شده تصویری بردارم...

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

خداحافظی

دارم جمع و جور می کنم. ذهنم و نه، باروبندیلمو. اینجوریه دیگه... یعنی همینه که هست... تازه داشتم به این مدل زندگی خو می کردم... اما بنا به دلایل اقتصادی که خدارو شکر از بچه گی با اون دست و پنجه نرم می کنم، مجبور به ترک دیار هستم و برای بازسازی آخرین نقاط شهر زلزله زده بم ، عازم استان کرمان. خوبیش اینه که شما از دست نوشته های بی سر و ته من راحت می شین و لازم نیست برای دلجویی از نویسنده ش، به این بلاگ سر بزنید و کامنتی بذارید. طبق بازدیدی که که ماه گذشته داشتم ،محل استقرار ما در بم ، روستایی ایست به نام پشت رودکه دقیقا روبروی خرابه های عظیم ترین بنای گلی دنیاست و هر روز که برای کار به خود شهر می رم ، پنج دقیقه ای رو از جلوی ارگ فروریخته ی بم رد می شم و ... کتاب هامو می برم و هرچی فیلم و کنسرت و موزیک تو کمدم هست. چون مجبور به گرفتن مرخصی تحصیلی شدم ، از کتابخونه دانشگاه هم دور افتادم و خوندن تاریخ تحولات اجتماعی ، متوقف می شه ولی تحقیقات پیرامون مارکس و مدرنیسم و ... ادامه داره فقط خوشبختانه خط تلفنی در کار نیست که اسباب زحمت دوستان را فراهم کنم... تازه تازه داشتم عادت می کردم که هر شب سری به هم کیشانی که طی این سی و چند سال جاشون تو این زندگی خالی بود ، بزنم و فارق از هر مقدمه و مترجم و ناشر وسانسور ، مطالب بی پرده ای رو بخونم . هر شب به ترتیب وبلاگ ها رو باز و با تک تک نویسنده هایی که غیر از پنج نفر بقیه رو حتی یک بار هم ندیدم ، ملاقات بی پرده ای می کردم. باید اعتراف کنم دوره ی بسیار لذت بخشی بود. البته مدتی بود که چشمه داستان های کوتاه منم خشکیده بود. البته روحمم، تازه گی شو از دست داده بود... ولی خسته گی های ناشی از این جبر محیط به زندگی رو، با چرخی تو وبلاگ ها زدن، از تن در می کردم و خودمم رو هم کمی خالی... چرا اینگونه باید به جایی رفت که او می خواهد ، برام زور داره... اینکه چرا اونجوریه که اون می خواد... فقط چون ما تو یه طبقه خاص دنیا اومدیم... چقدر دلم می خواست ، سرگذشت خانه ی اموات هنوز تو کتابخونم بود... روحم انگار سالهاست که مرده... دوستانی که منو می شناسن می دونن که بچه ننه نیستم که از کار سخت بترسم و یا دوری... اینجوری نیست... جنگ من سالهاست که با این جبر مسخره ادامه داره. چرا ما نباید تصمیم بگیریم که کجا و چطور... تا کی برامون تصمیم بگیرند که اگه جزئی از ما نباشی محکومی به رفتن به ناکجا آباد برای به دست آوردن... آه ... با تو قصه ها توانست کرد، غم نان اگر می گذاشت... حالا منو هر روز منظره ای از ارگ بم ... فعلا خداحافظ...




۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

دو روز با یک محکوم

به سمت کویر که راه می افتم یه احساس خلاء سراسر وجودم رو می گیره. دوست دارم بشینم و تمام مدت مسیر به بیابون نگاه کنم و هیچی نگم . ولی من محکوم به خنداندنم!!!؟ من باید بخندم تا زندگی روی خوشش رو به اطرافیانم نشون بده. هرز چندگاهی مجبورم چیزی بگم و خونواده ای رو که داریم با خودمون می بریم ، بخندونم که یه وقت فکر نکن که مزاحم هستن و ... تو حال وهوای کویر انتخاب نکته ای که باعث خنده بشه ذهنم رو مشغول کرده. استفاده از هزل برای خندوندن دیگران راحت تره ولی اگه بخوای از طنز استفاده کنی انرژی می بره ، گو اینکه در بداهه چرت و پرت گویی، ید طولایی دارم ؛ آخه یادتون نره من یه محکوم به خندوندن هستم. با این حال داریم به مقصد نزدیک می شیم. هرچه نزدیک تر حال و هوای دوستامون که اولین باره دارن میان اونجا ، دیدنی تره. با لذتی خاص می پرسن : کاملا دهات محسوب می شه نه؟ منِ شماره 1جواب می دم :آره. اما منِ شماره 2 جواب می ده: ایکاش کاملا دهات محسوب می شد. می پرسن: اصلا از شهریت و شلوغ پلوغی خبری نیست؟ من شماره 1جواب می دم: نه دیگه اینجا آدم تو خلسه ی مطلقه. من شماره 2 به خودم می گه: صداقتت کجاست پسر؟ تو اینجا تو خلسه ی کاملی یا دلت می خواست باشی؟ منِ 2 : چیکار کنم خوب؟ می گی بشینم برای این بیچاره یه مشت درد دل کنم که بله اینجا هم همه چیز مثل بقیه جاهاست، چون آدمها همه چیز رو به گند کشیدن. اینجا یه مکان بسیار زیباست که آدمی مثه همسر من توش دنیا اومده ولی خدا وانسان دست به دستِ هم دادن تا مثل بقیه جاهای زیبای دنیا خرابش کنن. اینجا هم من باید به همه جواب پس بدم که چرا و چرا . بگم اینا رو برای این بیچاره ها؟ من 1: بابا تو کاملا روانی هستی؟ پس چرا وقتی که ازت می پرسن اهل سفر هستی می گی آره! من ِ 2 : خوب منم مثل بقیه آدما سفر رو دوست دارم. منم دلم می خواد برم جایی غیر از جای همیشگی؟ من ِ1: بری جایی که آدم نباشه و تو مثل موش بری یه گوشه کز کنی و بازم عینه این احمقا زل بزنی به در ودیوار و به تاریخ و کوفت و زهر مار فکر کنی ... اصلا حیف اینجا که یه احمقی مثل تو بیاد توش... منِ 2: راست می گی اینجا جای مهسا خالیه که تو این دشت ها مثل پروانه بال بزنه... جای پیام و شهرام خالیه که از این همه زیبایی عکس بگیرن و ... جای نقاشی مثل همسایه مون مرسده خالی که بشینه خط و خطی کنه از معماری چند صد ساله، تابلویی بسازه به سبکِ خودش که مطمئنم رئال از توش در نمی یاد. جای پروانه خانم خالیه که ببینه این معماری با معماریِ یزد چقدر فرق داره و پلی رو ببینه که آلمانیها تو جنگ جهانی دوم چند قدم بالاتر از خونه ی بانو اینا ( همسرم) رو رودخونه زدن؛ آخه اتصالات این پل تو اون سالها با پرچ زده شده!!! قابل توجه مهندسین... خلاصه اینکه اینجا جای غزال و بانو و تو یک کلام آدماست که با طبیعت عجینن نه من که یه محکوم به خندوندنم. منِ1 : برو گم شو بابا حیف نون، پاشو برو تو این طبیعت چرخ بزن و نشین اینجا. دیونه جا از این قشنگ تر که نیست. بیابون و نگاه کن. دورنما رو ببین. گندم هارو و دشت پر از ذرت رو و کشاورزها رو. آخه تو چه مرگته؟ چی تو اون مغر پوکت می گذره؟ منِ 2: چی فکر می کنی ، راست راستی فکر می کنی هیچکدوم رو نمی بینم؟ تو فکر می کنی من از زیبایی چیزی سرم نمیشه؟ من زردی گندم ها تو این دشت خیرم نمی کنه؟ آبی که تو این جوب ها رونه مجذوبم نمیکنه؟ بازی سایه های این درختها وسط این دشت کدوم انسانی رو به یادِ... منِ1: ای وای تو رو خدا یه بارم که شده، خفه شو و موعظه نکن و وسط همین صحرا تو خودت هم که شده سکوت کن و قدم بزن ، فقط قدم بزن. فقط قدم بزن... این محکوم به خندوندن رو دیگه کی به این یاد یاد داده؟

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

خودِ خودم

مدتهاست که نفسم خوب از تو سینم در نمی یاد. انگار شش هام با هم بالا و پایین نمی شن. چالاکی مو از دست دادم. چقدر زود خوابم می گیره. من که هر شب تا نیمی از شب گذشته بیدار بودم. من که خواب برام بی معنی بود... موسیقی که می شنیدم بال در می آوردم، اما انگار دیگه چیزی نمی شنوم رو هارد کامپیوتر یه دنیا موسیقی دارم، هر چی مرورشون می کنم، الان وقت هیچکدومشون نیست... یه جورایی همه چیز تکراری شده... نگاهم اصلا با زیبایی تلاقی نمی کنه. اگه اشتباه نکنم، با زشتی هم همینطور... این همه فیلم تو کمد تلنبار شده، فیلم هایی که آرزوی دیدنشون رو داشتم، دستم به سمت هیچکدوم دراز نمیشه... انگار جنازم رو، روزها عمودی و شب ها افقی، تو این زندگی بزور یکی حمل می کنه. یه زمانی هر سازی که دستم می رسید، یه سالی مشغولم می کرد. امروز برام ساکسیفون آوردن، فقط ده دقیقه... انگار سالهاست نیستم. فکر کنم، میون شب و روز گم شدم. کتابخونه هم همینطور. دو سه روز پیش بود، دلم برای هفت هشت سال پیش تنگ شد. گرگ بیابانِ هرمان هسه رو که خونده بودم، به خودم می گفتم که هرمان هسه با روندی بسیار کند یه دیدگاه روانشناسی رو مطرح می کنه. تعریف یه آدم دو شخصیتی که اینقدر، آسمون ریسمون نداره. با این حال اون کتاب رو خیلی دوست داشتم. دوباره برای خوندنش نیم خیز شدم، هنوز هم آثار هدایت تو کتابخونه خود نمایی می کنند... فیلم کافکا رو هم دارم... شاید سرعتم خیلی زیاد بوده... سبکی بی معنایی دارم... هیچ چیز معنی نداره...احساس عجیب غریبی بهم دست داده... دلم می خواد کف استخر باشم و یه دنیا آب روم تلنبار بشه... بیش از حد سبک شدم... یاد فیلم the wall پینک فلوید افتادم ، اونجا که سراسر وجود بازیگرش رو، کرم گرفته بود... دلم می خواست رو دیوار اتاقم یه نقاشی از دریای بیکران باشه، آبیِ آبی... راستی ببینم دریا آدم رو پاک می کنه؟ وقتی میون این همه... فکرم رو نمی تونم جمع و جور کنم...فقطیه چیز می خوام، هر چه از ساحل دورتر بهتر... دورتر بهتر... دورتر... بهتر ... دورتر... بهتر...