۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

کافه


همون لباس سبز همیشگی تنش بود. دامن چین چین بلند، شال روی دوشش و کفش های سیاه و براق. موقع پایین اومدن از پله ها، هر قدم رو، با ضربه ی کمپاس موسیقی که شنیده می شد، بر می داشت. نوازنده روی همون صندلی همیشه گی نشسته بود و سرش روی دسته ی گیتارش خم شده بود Libertango. رو می زد. اثر یکی بزرگ ترین سازنده های تانگو. astor piazzola. هردفعه که به این کافه اومده بود و با این آهنگ رقصیده بود، تمام مدت به نوازنده خیره می شد. سالها فلامنکو رقصیده بود. با سولئارس، آلگریاس، سگریاس، زاپاتادو، ماگنیا و تانگو های مختلف، اما از رقصیدن با این یکی سیر نمی شد. با ضربه هایی که به کفپوش سراسر چوب سالن می زد، خودش رو به یک خلسه ی باور نکردنی می برد. موهای بلند و مجعد نوازنده ی گیتار، کاملا صورتش رو پوشونده بود وهیچوقت نگاه نکرده بود که رقاص همیشگی این آهنگ رو ببینه. موسیقی به اوج می رسید و راسکوادوهایی که به سیم های گیتار می خورد، دلش رو ریش می کرد.با اینحال سراسر آهنگ، خنده از رو لباش محو نمی شد. تانگو به یکباره با رسیدن به اوج پایان می گرفت. تلخ ترین لحظه ی عمرش بود. همه به یکباره به سمت میزها میرفتند و لیوان های مشروب رو سر می کشیدند و اون دلش نمی خواست از جائیکه داشت می رقصید تکون بخوره. تنها نقطه ی تماس با زندگی همین رقص بود. نه نوازنده و نه اون جرات نداشتند تو این لحظه به هم نگاه کنن. زیرچشمی نگاهی به اون انداخت. شاید امشب، سرش رو بلند کنه. همون دستمال سفید همیشگی از جیبش بیرون اومد و عرق رو از روی صورتش پاک کرد. نگاهش همچنان به زمین دوخته شده بود. سیگاری آتیش زد. دود فضای کافه رو پر کرده بود. پشت هیچ میزی نمی تونست بشینه. با هیچکس نمی تونست کلمه ای حرف بزنه. تمام آدمهایی که زمان رقص دورش رو گرفته بودند و اون لبخند زیبایی تحویل یکایکشون می داد، می دونستن که بعد از چند لحظه با سرعت هرچه تمام تر پله ها رو میره بالا، تا شبی دیگه، تانگویی دیگه، رقصی دیگه...


۳ نظر:

khakiasmani گفت...

زیبا بود...

ناشناس گفت...

فضاي جالبي داشت . ممنون

مرسده گفت...

يوگي عزيز
توي پست قبلي به قدري نفسم بريده بود كه تا اومدم نفسي تازه كنم و برات پيغامي بذارم ديدم اومدي به كافه.
مثل زندگيه كه هميشه منتظري نگات كنه، با سازش خوب مي رقصي اما اون...
شايد شبي ديگه.