۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

ازدواج ، پیچ خطرناک زندگی

این مطالب برگرفته از کتاب بلوغ نوشته اوشو می باشد. بارها و بارها به عزیزانی که در ابتدای شروع زندگی مشترک هستند و پرسیده اند که نظرت راجع به ازداوج چیست، خواندن این کتاب را پیشنهاد کرده ام. بیشتر این عزیزان تماس گرفته ومی گویند که این کتاب نایاب است. برای همین تصمیم گرفتم قسمت های از این کتاب را به صورت خلاصه اینجا جمع کنم. شاید کمکی باشد برای شروع درست تر یک زندگی . این کتاب توسط خانم مرجان فرحی ترجمه و چاپ اول آن سال 1380 توسط انتشارات فردوس صورت گرفته است.

دیگر اینکه برای ازدواج باید به بلوغ و آگاهی نسبی رسیده باشیم ، پس ابتدا چیزهایی را که دانستن آن لازم است را می آورم و سپس به مسئله ازدواج از نگاه اوشو می پردازم.

بلوغ

سالخوردگی چیزی نیست که تو خودت در آن دخالتی داشته باشی، چیزی است که خود بخود اتفاق می افتد. هر بچه ای که بدنیا می آید با گذشت زمان پیر می شود. بلوغ چیزی است که تو خودت آن را به زندگی می آوری. بلوغ برآمده از آگاهی و دانایی است.

دوره های هفت ساله ی زندگی

در هفت سال اول، کودک خود مرکز است، گویی او مرکز کل عالم هستی است و همه ی افراد خانواده به دور او می گردند. نیازهای او هر چه باشد باید فورا تامین شوند وگرنه اوقاتش تلخ می شود و دیگ عصبانیت و خشم او به جوش می آید.

چهارده سالگی سال انقلابی عظیم است، جنسیت به کمال می رسد؛ شخص فکر کردن بر حسب جنسیت را آغاز می کند. رویاهای خیال پردازانه آنها با جنسیت همراه است. شعر و شاعری و ماجراهای عاشقانه در رمان ها، دنیای آنهاست. آنها در دنیا را به روی خود باز می کنند.

در بیست ویک سالگی چنانچه همه چیز به طور طبیعی پیش برود او دیگر بیش از عشق به نقشه کشیدن برای آینده مشغول می شود. می خواهد موفقیت را درمشت بگیرد .تحصیل ، بازار و پول و قدرت و اعتبار برای او از همه چیز مهم تر است.

افراد حدود بیست وهشت سالگی به شرکت بیمه مراجعه می کنند ، کم کم جاگیر و پاگیر می شوند. حالا دیگر او خانه بدوش اینجا و آنجای آواره نیست. ماجراجویی کمتر اتفاق می افتد و هیجانات فروکش می کند.

این جند دوره برای موضوع ما کافی است . سه دوره ی دیگر باشد برای بعد ...

وابستگی ، استقلال ، همبستگی

اولین حالت وابستگی است. این همان چیزی است که اکثرا اتفاق می افتد.شوهر به زن وابسته است و زن به شوهر؛ آنها یکدیگر را مورد بهره کشی قرار می دهند. نسبت به یکدیگر سلطه جویی می کنند. یکدیگر را به تملک می گیرند. بیشتر موارد این اتفاق می افتد. به عوض باز شدن درهای بهشت عموما در های جهنم بروی آنها گشوده می شود.

دومین حالت عشق بین دو فرد مستقل است. این نیز گهگاه اتفاق می افتد. این هم موجب بدبختی است، زیرا تعارضی مدام بین آنها وجود دارد. هیچ نوع سازگاری ممکن نیست، هردو مستقل و بخود متکی هستند و هیچیک در این میان حاضر نیست کناربیاید و خود را با دیگری وفق دهد. زندگی با شاعران ، هنر مندان ، اندیشمندان و دانشمندان که در نوعی استقلال بسر می برند اینگونه است. آنها برای یک زندگی مشترک افرادی نا متعارف به حساب می آیند. هر چند به دیگری آزادی می دهند، اما آزادی آنها بیشتر شبیه به بی تفاوتی و بی اعتنایی است تا آزادی .آنها با ترک یکدیگر به فضای شخصی خویش پناه می برند. آنها از داشتن ارتباطی عمیق وحشت دارند، چون بیشتر به آزادی خودشان اهمیت می دهند تا عشق.

سومین امکان همبستگی است. این چیزی است که به ندرت اتفاق می افتد، اما هر بار که روی می دهد، گویی بخشی از بهشت از آسمان به زمین می آید. در این حال نه دو نفر به هم وابسته اند و نه مستقل از یکدیگرند، بلکه در هماهنگی و همزمانی فوق العاده ای به سر می برند. گویی برای خاطر یکدیگر نفس می کشند. هرگاه چنین حالتی اتفاق بیافتد، عشق حادث شده است. فقط به این می شود گفت عشق. آن دو مورد دیگر عشق واقعی نیستند و فقط قول وقرارند. یک توافق اجتماعی ، روانی یا زیست شناختی. بعد سوم حالتی معنوی و روحانی است.

طلب و بخشش، عشق ورزی و مالکیت

لویس معتقد است دو نوع عشق وجود دارد یکی از روی نیاز و دیگری عشق از روی بخشش و همچنینی آبراهام مزلو عشق را دو نوع می داند یکی عشق ناشی از کمبود و دیگری عشق برآمده از وجود. تفاوت بین این دو بسیار مهم و اساسی است و باید آنرا درک کرد. عشق از روی نیاز و یا عشق ناشی از کمبود بستگی به طرف مقابل دارد. این عشقی نا بالغ است. در حقیقت اصلا عشق نیست، نیاز است. تو از آن دیگری استفاده می کنی . بهره کشی می کنی و می خواهی مالک شوی و آن دیگری نیز با تو همین را می کند و می خواهد از تو استفاده کند. استفاده کردن از یک انسان رفتاری غیر دوستانه است. این ناشی از بالغ نشدن است ؛ از کودکی سرچشمه می گیرد. این عشق ناشی از کودکی است که هنوز به مادر احتیاج دارد. بطور غریزی به هر زنی، به هرکس که از او محافظت کند تا نیازش را برآورده کند عشق می ورزد. میلیون ها نفر از مردم در سراسر زندگی خود کودک باقی می مانند و هرگز بزرگ نمی شوند. از نظر سنی بزرگ می شوند ولی از نظر ذهنی کودک می مانند؛ از نظر روانی خام و نابالغ اند. آنها همیشه نیازمند عشق اند و برای عشق درست مانند غذا بی تابی می کنند. انسان بالغ فقط می بخشد. تنها بالغ از این توانایی برخوردار است. در مورد اول ، تاکید بر این است که چطور بیشتر دریافت کنی و در مورد دوم تاکید بر این که چطور بیشتر ایثار کنی . تو می توانی عاشق باشی ، دیگر فرقی نمی کند که معشوق عاشق تو هست یا نه. عشق وفور نعمت است، فراوانی است. نیاز نیست. تو آنقدر سرشار از زندگی هستی که نمی دانی با آن چه کنی ، این است که تصمیم به تقسیم آن با دیگران می کنی . عشق مانند رودخانه است. برای تو یا دیگران به جریان در نمی آیند. تو باشی یا نباشی آنها جاری هستند. وقتی به دیگری وابسته هستی، احساس می کنی که بیچاره و بدبختی، چون وابستگی یعنی عبودیت و بردگی . وابستگی قاتل آزادی است و عشق نمی تواند در وابستگی شکوفا شود. عشق شکوفه آزادی است، به فضا احتیاج دارد، به فضای مطلق و بی حد و مرز. وقتی عشق نداشتی، از دیگری می خواهی که آن را به تو بدهد؛ تو گدایی و آن دیگری هم از تو می خواهد که به او عشق ببخشی. اکنون دو تا گدا دست پیش یکدیگر دراز کرده اند و هر دو امیدوارند که آن را داشته باشند. کوری شود عصا کش کوری دگر...مساله اساسی عشق این است.که قبل از هر چیز باید بالغ شوی. بعد همسر بالغی پیدا خواهی کرد؛ افراد نابالغ اصلا تو را به خود جلب نمی کنند. داستان به همین سادگی است. اما وقتی دو فرد بالغ عاشق یکدیگرند، یکی از بزرگترین تناقضات زندگی، یکی از زیباترین پدیده های عالم هستی روی می دهد. آنها با هم اند و با این حال فوق العاده تنها هستند. آنها به قدری با هم اند که تقربیا یکی هستند، اما این یگانگی فردیت آنها را از بین نمی برد. تو عاشق این هستی که او را کاملا آزاد و فارغ بال و مستقل ببینی . تو فردیت بیشتر می بخشی . هر دو تلاش می کنید که آزادی بیشتری بدهید تا بیشتر یگانه شوید. این است بزرگترین تناقض هستی . یادت باشد برای اینکه چیزی را ببخشی باید از آن سرشار باشی . عشق را می گویم . چطور می توانی چیزی را که نداری ، به دیگران ببخشی؟ تکرار می کنم، برای بخشش، اساسی ترین شرط دارا بودن آنست.

عشق و ازدواج

در حقیقت ازدواج باید بعد از ماه عسل صورت بگیرد ، اما قبل از آن هرگز. ماه عسل پس از ازدواج بسیار خطرناک است. بعد از آن که دم به تله داده باشی بخواهی همسرت را ترک کنی ، آن وقت همه ی اجتماع ، دادگاه ، قانون ، همه و همه بر ضد تو خواهند بود. وقتی بهم انس و الفت گرفتید زیبایی پر می کشد و پی کارش می رود. قبل از این دوره اگر دو نفر خواهان ازدواج باشند نیز نباید این اجازه داده شود. آنوقت طلاق از روی زمین محو می شود. طلاق وجود دارد چون ازدواج ها نادرست است. طلاق هست چون ازدواج ها در حال و هوایی رویایی و شاعرانه صورت می گیرد.آدم نباید با کسی که در خواب و خیال های عاشقانه قصری باشکوه بر روی ابرها برای خود ساخته، ازدواج کند. باید اجازه داد شعر و شاعری از سرش بیفتد و روحیه ی نثر نویسی پیدا کرده و آتشش فرو بنشیند. چرا که زندگی روزمره بیشتر به نثر می ماند تا به شعر. عشق با ازدواج کردن نابود نمی شود. عشق بدست کسانی نابود می شود که نمی دانند چگونه عشق بورزند. عشق نابود می شود چون در وحله نخست عشقی در کار نبوده است؛ تو درباره خودت دچار سوء تفاهم شده ای . چیز دیگری آنجا بوده . شاید تو آنرا با هیجانات جنسی اشتباه گرفته بودی. دراین صورت این هیجان زودگذر به زودی فروکش خواهد کرد و از بین خواهد رفت. بنابراین باید مراقب باشی که فریب آنرا نخوری. هشیار باش و وقتی این احساس در تو پدید آمد که در کنار کسی هستی و فقط با حضورش حضور مطلق او و نه چیز دیگر، بدون آنکه چیزی احتیاج باشد، تو هیچ تقاضایی نداری و فقط بودنش برای خوشحالی و به وجد درآمدنت کافی است چیزی در درونت شکفتن را آغاز می کند. گویی هزاران نیلوفر آبی شکفته می شوند. آنگاه تو عاشقی . آنوقت می توانی از میان مشکلاتی که واقعیت بر سر راهت می آفریند، عبورکنی . در آخر بدان عشق جاودنگی به همراه دارد. اگر عشقی در کار باشد ، همچنان به رشد و نشو نما ادامه می دهد. عشق از آغاز خبر دارد ، اما انجامی نمی شناسد.

غرب زده گی

پشت میز نشسته بود. از در رفتم تو سلام کردم. با فروتنی خاصی مثل همیشه از جا پا شد و دستم رو فشرد. چیکار کردی خوندی؟ بله. تموم کردی یا نه؟ بله استاد تموم شد. خوب نظرت چیه؟ والا چی بگم اینها همه آب به آسیاب اعراب می ریزند. لبخندی زد و گفت دیدی پسر جان. هرچه بیشتر بری جلو بدتره. استاد تاخت و تاز به سرزمین برام مهم نیست. ما هم تاختیم؛ به یونان ، به هند ، به بابل. مهم نیست؟ نه اینقدری که تاخت و تاز به اندیشه این قوم شده. می شه بپرسم منظورت چه کسانی هستند؟ آره استاد. این مردم. چه قشری؟ از همه جور آدمی . از آمی بگیر تا روشنفکر. خسی در میقات نوشته جلال آل احمد. آیا ارادتش رو به اعراب ثابت نمی کنه؟خوب آفرین تو فقط مشکل رو تو همین می بینی؟ فقط ناراحتی که روشنفکری این جوری کتاب نوشته؟ بله استاد. همین کمه مگه؟ از جاش بلند شد و بسمت میزم اومد. ریز بین هستی ولی تیز بین نه؟ چطور مگه استاد؟ سید جلال آل احمد- به این کلمه ها دقت کن. همش عربیه ، بعد این آقا کتاب می نویسه به اسم غرب زدگی . اون کتاب رو خوندم کتاب قابل تاملیه. بله که قابل تامله. فقط موندم چطور این آقا غربزدگی رو اینقدر بزرگ می بینه ولی عرب زده گی رو نه؟!!!!! ولش کن چایی رو بخوریم...

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

چهارشبنه آخر سال

نزديك ترين هزاره را با راوندي طي مي كنم.آه كه چقدر دلم مي سوزد. حقيقتي اين چنين را چگونه بايد بازگو كرد. خوب يا بدش بماند؛ تاريخ يك ملت است. ولي به تاراج رفت. سال هاي سال سنت هايي بصورت مراسم نمود حضور ملتي بود. هر بار كه سالگشت يكي از آنها مي رسد، حسي سراسر وجودم را فرا مي گيرد. نمي دانم اين سنت هاست كه مرا آزرده مي كند يا استحاله آنها به اين شيوه نوين. درست به خاطر مي آورم. سي سال پيش بعداظهر چهارشنبه آخر سال آرام آرام همسايه هاي نزديكتر از فاميل منتظر غروب آفتاب دور هم جمع شده و سراسر يك كوي پر از كپه هاي آتش و شادماني مردمان از پريدن از روي آتش و خواندن زردي من از تو ... چه شديم . اين تهاجم چند بار . تاوان بي لياقتي و بي سياستي يزگرد را تا كي بايد داد. در انگاره ام تنها يك چيز نقش بسته است. اگر خفقاني اينچنين مانع هلهله و رقص وپايكوبي نبود، اينهمه طرقه و نارنجك و ... نيز نمي داشتيم. من اسمش را گذاشته ام چهارشنبه سوري هسته اي . شايد كه آينده

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

برای چیستا

زیبایی مدام مجذوبم می کند، خاصه آنجا که نزدیکِ نزدیک ترین زشتی می بینمش. بهانه ای برای نگریستن به آن لازم نیست. بی هیچ گونه دلیلی، تو را به خود می خواند. به همراهت در این سفر بنگر. به جایی که در آن زاده شده. به مهربانی اش؛ با کوچکترین آگاهی از درد مندی انسانی ، لب به دندان می گزد. به اطرافیانت. به دوستانی که از آنها در نوشته هایت سخن می رانی . به طبیعت .به رابطه ی با مادر و پدر. دلتنگی برای کسانی که از تو دورند . کتابخانه ات. به سال گشت هم پیمانی ات. به رویاهایت. به اندیشه هایت که چه می خواهی برای شکوه هر چه بیشتر این میمهانی گذرا. به قطعات موسیقی. به بازی سایه و نور پس از بالا رفتن پرده نمایش. به زیبایی کلمه ای که آفریده ای بنگر. شادی شهید.... کمی دقت کن . لحظه ای به تماشا بنشین. به مراقبه . صدای جشن و سروری که سراسر هستی را فرا گرفته می شنوی؟ تو نیز بخند و به پایکوبی برخیز.... شنیده ام که کل هستی یک شوخی است. یک لطیفه است؛ یک بازی است. روزی که این را فهمیدی به خنده می افتی و این خنده به سراسر پهنه کائنات گسترش خواهد یافت...

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اولین دست یاری


خلق یک زیبایی توسط همسرم. ممنون از همراهیش. تقدیم به تمامی زیبایی دوستان.

راز نو

امشب گونه ای دیگر شده ام. زیباست می خواهم نگهش دارم. آری می خواهمش .انگار سالهاست که با زندگی در آمیخته ام. احساسم دیرینه تر از آنست که به شمارش درآید. توامان چشیده ایم رنجها را و ثبتشان نموده ایم. زیبایی را نیز . گاه با خود می اندیشم که لذت را جستجو می کنیم و از نجستن آن در عذابی نوستالژیک فرو می رویم. بیاید با هم بدان بنگریم. آیا بیش از آنکه رنج می بریم، غرق لذت نیستیم. آری در همین دنیا. به دفعات سختی ها را ثبت کرده ایم اما نسبت به ثبت لذت ها کم لطفی می کنیم. شاید نزدیک به نیمی از زندگی را سفر کرده ایم. در همین جهان می بینیم کسانی را که از میان شادی و غم ، اولین واژه را برگزیده اند. بیایید کنار هم لذت هایمان را در همین زمان و زمانه بشماریم. بیایید طیفی بسازیم از رنگ هایی نو برای آیندگان. بیایید برای جنگ با زشتی ، زیبایی بیافرینیم. رنج بیشتر را دلیلی کنیم برای آفرینش هرچه بیشتر لذت. با خلق هرچه بیشتر نیکی جایی برای اینگونه خودنمایی شرارت باقی نگذاریم. آنقدر خنده را گسترش دهیم تا گریه معنایی نو بیابد . دستانمان را برای خلق لذت در دستان یکدیگر حلقه کنیم . رنج وشرارت دارد تمامی جهان را می گیرد. لذت و نیکی دارد به فراموشی سپرده میشود . هر که هرچه در توان دارد برای آفرینش زیبایی بگذارد. شاید به نظر رویایی باشد ، ولی با من بیایید . یادتان باشد من به تنهایی نیز خواهم رفت ... نوشته ، عکس ، خبر ، قطعه موسیقی ، ... چشم براهتان خواهم بود ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

ازفرهنگ گیلان

شاید کوچکترین کاری که بعنوان یک گیلانی بتوانم برای آن فرهنگ انجام دهم، کاریست ناچیز ؛ ولیک از من همین بیش بر نمی آید. امید است با معرفی این شاعر و چند مجموعه از او، خدمتی برای آشنایی دوستان کرده باشم.

تمامی این مطالب با عنایت استاد بزرگوارم آقای کشاورز عزیز که عشق به سرزمین مادری اش برایم ستودنی است، به تحریر در آمده است. گفتنی است که مطالب بر گرفته از کتاب "شعرهای گیلکی افراشته" ، می باشد. همچنین این کتاب به همت محمود پاینده لنگرودی گرد آوری شده.

محمد علی رادباز قلعه ای در سال 1278 خورشیدی در روستای بازقلعه رشت بدنیا آمد. این گیله مرد، شاعر مردم پوینده و دردمند سرزمین گیلان و شعرهایش بیان آرزوها و زبان گویای انسان های بی زبان است. مثل ها و اصطلاحات و باورداشت های او آنقدر با زبان مردم آن دیار جوش خورده که به صورت ضرب المثل نزد گیلکان مانده گار است. این شاعر آزاده در تبعید و دور از سرزمین گیلان در غربت اورپای شرقی در 16 اردیبهشت 1338 به ابدیت و تاریخ پیوست. یادش گرامی .

مفتخور الاعیان : تابلو اول

قاجارها شیوه درنده خویی صفویان را دنبال می کنند و سردار سپه هم، مرهم بر شانه آزرده و زخم خورده برنجکاران نمی نهد. خان ها می آویزند و می زنند و دور می کنند و خیزش های جدا جدای دردمندان گیلان راه به جایی نمی برد و سرکوب می شود.

تابلوی اول : بیانگر چنین حال و هوایی است. مفتخور الاعیان از قدرت ابدی خانان گیلان می بالد و مشتی حسن نیز از درد زمانه و غم پرداخت بهره مالکانه و ...

مفتخور الاعیان : پرده اول

  • یه مشتی حسن باز کی تی بّج ایشکوره ، خورده؟!
  • آهای مشتی حسن باز که برنج تو شکسته است.
  • ارباب! بوخودا پادنگ بده، تقصیرِ کورده!
  • ارباب بخدا دستگاه خرابه و تقصیر کارگره.
  • تی باقی بیدهی چِِره فَندی ، حوتِ مایه!
  • باقیمانده بدهکاریت را چرا نمی دهی ؟
  • عارض واببم؟ اِجرا بَدم؟ اَن چی اَدایه؟
  • ماه اسفند. باید شکایت کنم. اجرا بگذارم. این چه کاریه می کنی.
  • ارباب! تی مو قسم، ای تا بار، باقی مَحَلّه
  • ارباب به مویت قسم یکبار باقیمونده.
  • ایمسال، گیرانی سالِ، نَیه کله به کله
  • امسال سال گرونی است. دخلو خرج بهم نمی رسه.
  • من ضامینمه؟ صدقه خایم؟ما اللّه یه؟!
  • گاو نرت رو بفروش بده. حق نام خداست.
  • تی وَرزایه بوفروش فادن، حق نام خُدایه
  • من ضامنم؟ صدقه می خوام؟ مال خداست؟
  • دیَمه بَنائی قولِ خودا، قول روسولَه
  • کنار گذاشتی قول خدا و پیغمبرش رو.
  • تو نماز خوانی می ملکِ سر فَندی می پولَه
  • روی زمین من نماز می خونی ، پوله منو نمی دی.
  • اصلاً گیله مرد تابیع زوره، تو بوگو نه!
  • اصلا روستایی گیل تابع زوره تو بگو نیست.
  • فیل و چوکوشه نَقله، هوجوره، تو بوگو نه!
  • داستان فیل وچکشه که حتما باید به سرش بکوبی توبگو نیست
  • بی دین! تو چوطو تی دخترَه مردَ بدائی
  • بی دین. چطور دخترت رو شوهر دادی ؟
  • رخصت ناموئی،شیرینی ناوردی، فَنَدائی
  • برای کسب اجازه نیومدی شیرینی نیاوردی و ندادی؟
  • تی غسل و تی روزه، تی نمازو تی زیارت
  • غسل و روزه و نمازت و زیارت تو .
  • همّه اَیه اربابِ ره، حتی تی طهارت
  • همه به حساب ارباب می آد ، حتی طهارت تو
  • بی راضیتِ من چی بخوانی ، چی نخوانی
  • بدون رضایت من چه بخونی و چه نخونی .
  • غصب غصبه، چی می مال،چی بیشی کمند دگانی
  • غصب غصبه، چه مال من باشه ، چه از دیوار مردم بالا بری.
  • ارباب! تو می پئره جایی، من خانه زادم
  • رابا تو جای پدر منی ، من خانه زاده توام.
  • تی سرگی، همه لُختیمی، نارم، تَره فادم
  • به سرت قسم همه لختیم ، ندارم به تو بدم
  • ایمسال، اَما نه قَنذه بیده ایم، نه قوماشَه
  • امسال ما نه قند را دیدیم و نه پارچه رو.
  • چَف بَوردیمی بس کی بوخوردیم اَ چوواشَه
  • باد آوردیم از بس سبزیه چوواش خوردیم
  • رِه، شُکُر بوکون خالی چوواشه تَنی خوردن
  • پسر شکر کن می تونی چوواش بخوری.
  • لُختی گیله مَردی، بیمیری تَنی مَردَن
  • گیله مرد لخت هستی ، می تونی بمیری.
  • از جَغَلِگی عادت بوکودیم،پوشت اندر پوشت
  • از بچه گی عادت کردیم پشت در پشت.
  • می ایشتیها هرگَز واَنبِه بی کره بی گوشت
  • اشتهایم باز نمی شه بدون کره و گوشت
  • آسوده تویی، رخت و لیباسَه غمَ ناری
  • آسوده توهستی که غم رخت و لباس رو نداری.
  • تابستانی، پائیزی، زَمَستانی، باهاری
  • تابستانی و پاییزی و زمستانی و بهاری
  • کفش و گالوش و پالتوی پوست و شالِ گردن
  • کفش ، گالش ، پالتوی پوست و شال گردن رو
  • سرما روزانه، اَنهمه بارَه نَشَه بَردَن
  • تو روزهای زمستون نمی شه حمل کرد
  • هف ماه که تو پاورانده کونی، بی دیل و غم
  • هفت ماه سال رو بی غم و اندوه پابرهنه راه می ری.
  • پنج مای دیگرچاروق نوبوسته به جَهندَم
  • پنج ماه دیگه هم کفش نباشه به جهندم
  • می پا ایته مِخچِه بزه، می مُردِه بوسُختِه
  • پای من یه دونه میخچه زد مرده ام سوخت.
  • تو راحتی از مِخچِه، تی پا همه لُختِه
  • تو از میخچه پا راحتی پایت همیشه لخت است
  • تی لرزه تبه حکیم دوا، تی خانه بید دار
  • حکیم و دوای درد تو همان برگ درخت بیده که بالای سرت می ذارن
  • آفتاب دیمه تی تبَ تا کونی، شی تی پی کار
  • . سینه کش آفتاب تب می کنی می سر کارت
  • می چازِه گی رِه هف تا حکیم وابایه فی الفور
  • برای چاییدن من هفت تا دکتر باید با شتاب بیاد.
  • با کلفت وبا نوکر و چاکَر، می سَره جُور
  • با کلفت و نوکر و چاکر بالای سرم
  • هی سیس نوکونید، دَم نزنید، حال نَرِه آقا
  • سرو صدا نکنید، نفس نکشید، حرف نزنید آقا حال نداره.
  • پَشّه آقایه چک بِزه، احوال نَره آقا
  • پشه به آقا لگد زده آقا احوال نداره
  • تا چاقَ نَبَم، بی چاره دکتر به عذابه
  • تا سرحال وتن درست نشم، دکتر بیچاره به تکاپو است.
  • تلفن تلفنِ سر، چیسه؟ آقا حال خرابه
  • تلفن پشت تلفن چیه؟ حال آقا خرابه
  • می خرج و مخارج زیاده، مشتی حسن جان
  • هزینه زندگی من زیاده مشتی حسن جان!
  • اینصاف تو بَدَن، دوکتور اَیه، بی پولو مجّان؟
  • انصاف بده دکتر بدون پول و مجانی میاد.
  • درچاربراران هشتا خاخور،خوشگیل و سرمت
  • تو محله چها برادران رشت هشتا خواهر بودن خوشگل و شاد.
  • بی حکیم دوا، هف تا بوشو، ای تا بَمانست
  • بدون دوا و دکتر همشون مردن یه دونشون موند
  • پول ناشتیدی دِه، هرکی نَرِه پول، وَ بیمیرِه
  • برای اینکه پول نداشتن، هر کس پول نداشته باشه باید بمیره.
  • پول دار تَنه خو گوشه کینارانَه بیگیرِه
  • پولدار می تونه دور وبرش رو جمع کنه
  • تو فتقِ چهل ساله داری، هیچی نوبُستِه
  • تو چهل سال فتق داری هیچی نشده.
  • من شیش دَفعه باخیه بِزِمِه ، بازَم وابُستِه
  • من شش بار بخیه زدم بازهم باز شده
  • تی زن، تی خاخور، جغله بوکُل تَنیدی بیجارکار
  • زنت و خواهرت بچه به پشت بسته می تونند برن برنج بکارن.
  • اقدس مولوکی نَتَنِه پیاده بَشه بازار
  • اما اقدس ملوک من نمی تونه پیاده بازار بره
  • تی جَغله ماشاءالله! فورانه ورزاء و لیشِه
  • ماشاالله بچه تو می تونه گاو گوساله را راه ببره.
  • می جغله گیرفتارِه پیچا و سگ و گیشِه
  • ولی بچه من گرفتار گربه و سگ و عروسکه
  • مُفت مُفته رِه، زالو دوچوکِه تی زنِ پایَه
  • مفت و رایگان زالو به پای زن تو می چسبه .
  • باز شَکوه داری؟ زالو خودش حکیم دوایَه
  • باز شکایت داری؟ می دونی زالو خودش حکم دارو و حکیم رو داره
  • القصّه اگر فاندی تی قَرضَه بَدانم من
  • خلاصه اگه بدونم بدهکاریت رو نخوای بدی.
  • فرزندی بجا، تی ایجارَه پَس بَخوانم من
  • پدر فرزندی بجای خودش اجاره ات رو فسخ می کنم
  • اروای پیله مفتخور و بَه جانِ هَه دختر
  • به روح مفتخور بزرگ و به جان همین دختر سوگند
  • من کاری کونم، کاری کونم، صحرای محشر
  • . من کاری می کنم که صحرای محشر به پا بشه.
  • حاکم دانی بی مشورتِ من، نوخورِه آب
  • می دونی حاکم بدون مشورت من آب نمی خوره.
  • فردا نوکونی شَکوه، نی گی ، ظالیمِه ارباب
  • فردا گله نکنی بگی ارباب ظالمه
  • او شَکلَه دینی نقره عصا ترمه قبایَه؟
  • اون عکس عصا نقره ای قبا ترمه ای را می بینی ؟
  • جنّت آشیان، مفتخورالاعیان، می بابایَه
  • بهشت آشیان مفتخور الاعیان بابای من است
  • از خاقان مغفور داریمی القاب و بنچاق
  • از شاه قاجار القاب و پنجاب داریم.
  • با لفظِ مبارک، بابایَه گفتی : قرمساق!
  • با زبان مبارکبه همین بابا می گفت: قرمساق !
  • می اسمِ واسی، رسمِ واسی، گفتارِه واسی
  • برای اسم و رسم و گفتارم.
  • پونصد تومونَه، خوار کونَمه، هَه کارِ واسی
  • پانصد تومان می ریزم دور برای همین کار.
  • تا رعیت لُختی نُخوره می مال و حالَه
  • تا رعیت لخت مال و حال و منو نخوره.
  • فردا نوگویه، ارباب مال خوشانَه حلالَه
  • فردا نگه که مال ارباب برای ما حلاله
  • او روزَه خودا پیش نَوَره، حرمت آیات
  • اون روز رو خدا پیش نیاره به حرمت آیات.
  • کارکردن خر خوردن یابو/ف بوگویه، لات
  • که لات بی سرو پا بگه کار کردن خر و خوردن یابو
  • وای! از او روزانی کی تو تی حقّ بَدانی
  • وای بر آن روز که تو حق وحقوق خودت رو بدونی .
  • از سر بایی پیش و فَلک خطه نَخوانی
  • رو در رو بایستی عصیان کنی و خط فلک رو نخونی
  • تا من بوگویم: بَج! بَزنی می چک و چانَه
  • تا من بگم برنج تو بزنی دک و پوزم رو خورد کنی.
  • دازِه اَمرَه بِر جینی تو می ببیشته جانَه
  • با داس تن برشته ام را خورد کنی
  • هَه دست که سینه نَهَه امروز، به اطفار
  • همین دست که با ادا اصول روی سینه قرار داره.
  • می خَرخَرَه فردا بیگیره، دَخشاره دیفار
  • فردا خرخره ام را بگیره و به دیوار بفشاره
  • هو ساعتَه من سکته کونم جانِه می اقدس
  • همون ساعت جان اقدسم من سکته می کنم.
  • چون مُفت بوخوردَم نَتَنَم کارَه بَشَم پَس
  • چون مفت خورده ام از پس کار بر نمی آم
  • یارب به حق حرمت ریشِ حاجی قاضی
  • یا رب به حق حرمت ریش حاجی قاضی.
  • مجلس، نکشه نقشه تقسیمِ اراضی
  • مجلس یه وقت نقشه تقسیم اراضی رو نکشه.
  • افراشته هرقدر خدایا، کی زَنه جوش
  • خدایا افراشته هر قدر که جوش می زنه.
  • هونقَدَر دَبَد تو گیله مردانِ چوم و گوش!
  • همونقدر تو چشم و گوش گیله مردا رو ببند

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

از دیرباز

قدیمی بود،خیلی قدیمی. این ترس به سالهای خیلی دور بر می گشت. یادش می اومد اولین بار خیلی بچه بود که بالا رفتن رو تجربه کرده بود. انقدر ترسیده بود که قلبش داشت از سینه کوچکش بیرون می زد. همیشه دلش می خواست دوباره اونجا باشه. اون بالا. درست رو قله. از دور که نگاهش می کرد، سراسر جلوه عظمت هستی بود. نزدیک اون که می شد، انگار قلبش هنوز یادش مونده که تو این لحظه چطور باید ضرب آهنگ تپیدن رو عوض کنه. با این حال ترس نمی تونست جلوی بالا رفتن رو بگیره. هیچ چیز بجز تکرار اون تجربه نمی تونست تو اون لحظه اونو آروم کنه. آروم آروم شروع به بالا رفتن می کرد. همیشه تو این لحظه رطوبتی صورتش رو نوازش می کرد. غرق در لذت، دامنه رو به چشم به هم زدنی طی می کرد و به قله می رسید. همه سعی می کردن اونو به موندن رو قله تشویق کنن، ولی ترس چنان وجودش رو می گرفت که تنها راه، برگشت به دامنه بود.به چشم بهم زدنی خودشو به اونجا می رسوند. اما غربتی که از قله با خودش آورده بود دیگه نمی ذاشت اونجا هم احساس لذت کنه. باید اونجا رو ترک می کرد. مکانی رو هم که خیلی دوست داشت باعث وحشتش می شد. با خودش می گفت: کاش قبل از موعد تجربه اش نمی کردم. کاش می تونستم دوباره... تصمیمش رو گرفته بود. دیگه نمی خواست اون ترس لعنتی که تماما براش سر افکندگی می آورد رو تجربه کنه. برای آخرین بار برگشت و با حسرت سرتا پایش رو نگاه کرد. انگار زیر لب زمزمه می کرد: دوست داشتن، دوست داشتنی، دوستت داشتم، دوستت دارم... باد می وزید.