۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

گزارش

لیاقت نداشتم یه باتون سیاه بخورم که جاش قهوهایی بشه و یه پز سبز بدم. از هرکی سوال می کردم کجا بودی می گفت : تو خیابون و سریع بهم می گفت : مگه تو نبودی و ادامه ماجرا با سر افکندگی بنده از اینکه تظاهرات قسمت ما نمیشه و ... تا اینکه امواج مغز با کائنات دست به دست یکدیگر داده و از اونجایی که انرژی و جاذبه و ... آیینه ی حمام با سقوط روی مچ دست اینجانب یه صحنه ایی رو بوجود آورد که با عکس های منتشر شده از اتفاقات این روزها و آسیب های وارده به اشخاص ...، شباهت بسیار بسیار نزدیکی داشت. پاره گی شدید تاندون ها و اعصاب و شریان های ناحیه ی مچ دست و رفتن مقدار قابل توجهی خون و ... باعث شد که دو ساعت و نیم تو اتاق عمل باشم و به مدت بیست و یک روز با آتل دست راستم بسته باشه و تازه بعد از باز کردن بخیه ها با فیزیو تراپی شاید انگشت شصتم کمی تکون بخوره البته دکترها هیچ قولی ندادند... اما این وسط حیف شد که عکسی از دستم نداشتم تا شاید بتونم جای یه انقلابیه قلابی خودمو جا بزنم و کمی پز بدم که من هم ... زخم دستم واقعا شبیه همون زخمها بود که تو عکس ها دیدم ، مثل جای قمه و ... اما این کجا و آن کجا...

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

تو - او

«تو» درون خود، آشنایی دارد و این آشنایی مرا می آزارد. «او» آشنا نیست. «او» نزدیک نیست. «او» دور است ولی من و «او» یک صدائیم و یک فریاد در گلو داریم. به آشنایی نیازی نیست. آشنایی، گاه مزاحمت است؛ گاه دیوار؛ گاه تکرار و حتا گاه دروغ. « تو» می خواهد بماند اما نمی تواند؛ تلاشی مذبوحانه و ناگاه، عصیان خستگی و فروریختن چهره ی گذشته که به آسانی از برابر چشمان ِ اینک، نمی گذرد. لحظاتی که دیگر همان لحظه ها نیستند. اما «او» دور تر است و نزدیک تر. برای رهایی از «تو» بهترین جایگزین، «او»ست. «او» در بند هرچه باشد، من آزادم، اما «تو» تداوم آزاری است، برخاسته از گمانِ ِ نزدیکی . دیگر نیازی به «تو» نیست. می خواهم ما شدن را تجربه کنم، ولی دیگر نه با «تو». «او» برای ما شدن کافیست. با «او» ما می شوم حتا بدون آشنایی؛ حتا...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

شاید اینگونه بهترباشد

شاید همین یکبار تاریخ فرصتی بدست داده تا بسازیم... شاید همین یکبار در این زندگی کوتاه پیش آمده باشد تا ما نیز جاودانه شویم... بیاییم یکبار هم که شده، ساده عبور نکنیم ... رهایی و آزادی را طلب می کنیم ، برای که ؟ انسان؟ یادمان باشد تاریخ و انسانیت در هم عجین هستند و انسان تنها با زمان، دم خور است... در این روزها بهتر نیست که بجای بازی گرفتن این طوفان پر هزینه، کمی اندیشه کنیم؟ باز هم نقابی برای نمایش؟ تا کی فریب دیگران و دروغ به خود؟ پنهان شدن پشت صورتکی سبز برای رسیدن به اهداف ... حضور نمایشی، برای ساختن یک من ِ جدید که چه؟ کاش همه چیز برای انسان نبود... کاش همه چیز برای انسانیت بود و بس... کاش این تلخ ترین صحنه ها، زیباترین حضورها، هم صدایی ها، سرانجامی بجز ساختن ِ فضایی برای عرض اندام همان انسانِ دیروز، داشت... کاش ما نیز با این تحولات، تغییر می کردیم... ضدیت با دروغ را فریاد می کنیم، اما خودمان در حال فریب دادن خودمان و دیگران هستیم ... کاش حرمت نگه داشته و همه چیز را به بازی نمی گرفتیم... من که نمی توانم ، شاید بهتر باشد، در خانه بمانم و حسرت شجاعت و صداقت ِ دیگران را بخورم... من که نمی توانم بهتر است با خودم تمرین ِ انسانیت کنم و بی خود در عرصه ی سیمرغ جولان ندهم... بنشینم تا آنها برایم آینده ایی بهتر بسازند و من از ساحل سلامت، ریگ بردارم و... شاید اینگونه، روزی که در چهری آنها نگریستیم، در خودم احساس شرم نکنیم... شاید اینگونه بهتر باشد...