۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

تاریخ تحولات اجتماعی 5

ارسطو

اندیشه ارسطو زیر سلطه کامل افکار افلاطون است. از این رو نظریه افلاطون را درباره بردگی طبیعی تایید و مدون می کند و می نویسد: برخی کسان طبیعتا برده و بعضی آزادند؛ برای دسته اول بردگی نه تنها فراخور حال بلکه عادلانه است. کسی که طبیعتا مال خودش نیست و از آن دیگری است، طبیعتا برده است.[ این نکته لازم به ذکر می نماید که ارسطو معلم اسکندر مقدونی بود. ظاهرا این مردان و طرح هایشان را دست کم گرفته بود. نظر گومپرتس در مورد ارسطو شنیدنی است که: ارسطو با پادشاهان بر سر سفره می نشست و خود از این امر آگاه نبود.]نظریه ارسطو راجع به بهترین دولت، از سازش دادن سه چیز با یکدیگر بوجود می پاید: یکی صورت رمانتیکی از حکومت افلاطونی اشراف؛ دوم فئودالیسمی متین و متوازن؛ و سوم پاره ای اندیشه های دموکراتیک. ارسطو معتقد است که شهروندان باید حق داشته باشند در حکومت مشارکت کنند ولی بی درنگ توضیح می دهد که نه تنها بردگان بلکه کلیه طبقات مولد نیز باید از شمار شهروندان حذف شوند.بنابراین او با افلاطون اتفاق نظر دارد که کارگران نباید حکومت کنند و طبقات حاکم نیز نباید کار کنند. در باب علت نیز ارسطو آنچه را که افلاطون آموخته بود تصدیق می کرد و خود چنین می پنداشت که : صورت یا ماهیت هر شی متحول ، با غرض از آن شی یا حالت غایی یا غایتی که شی مذکور به سوی آن تحول می یابد، یکی است. پس همچنان صورت و مثال، امری نیک بشمار می رود، فقط به جای اینکه در آغز باشد، در پایان و فرجام قرار می گیرد. با این ویژگی ارسطو خوشبینی را جایگزین بدبینی کرد. ارسطو از آن قسم مورخانی بود که بیشتر سبک دایره المعارفی دارند و مستقیما کاری در پیشبرد مذهب اصالت تاریخ انجام نداد. او پیرو صورت محدود و مقیدی از نظریه افلاطون بود دایر بر اینکه حوادث عظیم مصیبت بار که بتکرار روی می دهند، هر چند گاه نسل آدمی را بر می افکنند و تنها عده ای انگشت شمار باقی می گذارند.نظریه وی به درباره گردش و تغییر به تعبیراتی بر مبنای اصالت تاریخ می انجامد.[ این نظریه به صورت سه آموزه درآمد و بدست هگل تغییر یافت که آنها را بعنوان ریشه های ارسطویی فلسفه هگل در بخش مربوط به هگل ذکر خواهد شد.] به موجب رای ارسطو شناخت یا علم می تواند بر دو گونه باشد: برهانی یا شهودی. معرفت برهانی، در عین حال معرفت به علتهاست و و عبارست از قضایا و اخباری که که می توان آنها را به برهان ثابت کرد. دیگری معرفت شهودی است که عبارتست از دریافت ماهیت یا طبیعت ذاتی شی . معرفت شهودی سرچشمه ای است که هر علم از آن نشات می گیرد، زیرا در آن مقدمات یقینی هر برهان در یافت می شود. حق با ارسطو بود که تاکید می کرد نباید سعی در اثبات همه شناختهای خود از طریق برهان داشته باشیم. هر برهان باید از مقدماتی شروع شود. از این رو استنتاج از مقدمات به خودی خود هرگز نمی تواند صدق نتیجه را تعیین کند، بلکه فقط نشان می دهد که نتیجه باید صادق باشد، مشروط بر اینکه، مقدمات صادق باشد.[ امیدوارم ذکر این مطالب پیچیده باعث بی حوصله گی خواننده نشود]. اگر قرار باشد مقدمات به نوبه خود به اثبات برسند، مسئله صدق فقط یک گام به عقب و به یک سلسله مقدمات جدید رانده می شود و همینطور تا بی نهایت ادامه پیدا می کند. برای اجتناب از این موضوع ارسطو گفت باید فرض کنیم مقدماتی هستند که بدون شک و بیقین صادقند و به اثبات نیاز ندارندو این مقدمات تنها از طریق دریافت شهودی ماهیت اشیاء کسب می گردد.[ امیدوارم توانسته باشم چگونگی شکل گیری اصالت ماهیت و اصالت تاریخ را از آموزه های ارسطو، آنطور که مورد قبول پوپر باشد، بیان کنم.]

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

تاریخ تحولات اجتماعی 4

بخش سوم

[ اصولا کلمه فلسفه در ذهن، یکسری معانی پیچیده و مبهم را تداعی می کند. این موضوع سالهاست که بسیاری را بخود مشغول داشته که موضوعات فلسفی اصولا پیچیده و بسیار ثقیل هستند. چرایی این موضوع شاید در ابتدا ساده به نظر برسد ولی زمانیکه ریشه آنرا از بعد تاریخی بررسی می کنیم، ریشه را در جایی می بینیم که نه تنها به مسائلی که دردو بخش گذشته مطرح نمودیم بی ربط نیست، که خود راهگشای ما به شناخت انواع حکومت و طرق تثبیت آنها و در نهایت تصمیم به چگونگی برخورد با آنها، خواهد بود. کتب تاریخ فلسفه نوشته ویل دورانت، برتراند راسل و حتی فلسفه به زبان ساده (دنیای سوفی ) یوستین گادر، انسان را چنان مجذوب تحول فکر می کند، که شاید کمتر کسی بتواند ضمن دنبال نمودن سیر فلسفه در تاریخ، نقش این مقولات را در شکل گیری مناسبات اجتماعی نیز از نظر بگذراند. شاید اولین بار این پنجره توسط پوپر بروی جهانیان گشوده شد و همه را به تفکر واداشت که اگر فلسفه بعنوان ابزار در دست حاکمین قرار گیرد چه نتایجی در بر خواهد داشت. نگاه این چنین به بزرگان فلسفه ممکن است، کام انسان را به خشکی بکشاند ولی بد نیست یکبار نیز از دید چنین فیلسوفی بدانها نگریست. اگر به مبنای بحث بازگردیم که شکل گیری نهضت ها علیه نظام های استبدادی بود، خاطر نشان کردن این نکته ضروری است که به نظر پوپر چند تن از فلاسفه در تئوریزه کردن چنین حکومت هایی نقش بنیادی داشته اند. افلاطون ، ارسطو ، هگل و مارکس فیلسوفانی هستند که با نگرش تاریخی ( تاریخی نگری ) خود همیشه راه را بر ظهور دموکراسی، بسته اند. پوپر با تعریف جامعه بسته که در آن مبنا بر اصالت جمع قرار دارد وجامعه باز که در آن اصالت فرد بعنوان مبنایی برای اسقرار دموکراسی است، دست به قلم برده و سعی برای نشان دادن این دارد که چگونه می توان دموکراسی را از طریق مهندسی اجتماعی و تحولات جزء به جزء مستقر نمود. بنظر نگارنده بررسی اجمالی دیدگاه های فلاسفه ای که نامشان رفت خالی از لطف نبوده و شاید به نگاهی جدیدی در نقد برای خواننده بیانجامد. ]

افلاطون

طرح کلی زمینه نظری یا مابعدالطبیعی نظریه افلاطون درباره تغییر اجتماعی، در کتابهای او جمهوری و قوانین، چنین ترسیم شده است. زمینه مذکور همان جهان لایتغیر صور یا مثل است که جهان چیز های متغیر در زمان ومکان، فرزند آن است. صور یا مثل نه تنها لایتغیر و فساد ناپذیر، بلکه کامل، راستین، حقیقی و خوبند. اگر نقطه آغاز هر گردش و تغییر، کامل و خوب باشد، تغییر فقط می تواند حرکتی باشد دور شونده از کامل و خوب و باید به سوی نقص وبد، یعنی به سوی فساد سیر کند. پس به موجب تعالیم افلاطون تغییر، شر و سکون ایزدی است. پیداست که این نظریه به جامعه بشری و تاریخ آن قابل اطلاق است. نظریه صور چنین سهم مهمی در فلسفه افلاطون پیدا کرد زیرا که او پی برد که که این نظریه قادر به تبیین روند انحطاط است. لیکن عظمت افلاطون به عنوان جامعه شناس در نظر ورزی های کلی و انتزاعی او درباره قانون انحطاط اجتماعی نیست؛ در غنا و جزئیات مشاهدات و در حدت وتیزی شهود جامعه شناختی اوست. افلاطون اقسام دولت ها را بدین ترتیب توصیف می کند. نخست پس از دولت کامل ، جاه سالاری می آید یعنی حکومت اعیان و نجبائی که جویای نام وافتخارند. دوم الیگارشی یعنی حکومت خانواده های توانگر. در مرتبه بعد دموکراسی متولد می شود که حکومت آزادی به معنای بی قانونی است و آخراز همه حکومت جبر وزور. به بیان دیگر وجهه نظر او نظریه ای اصالت تاریخی در باب جامعه است. افلاطون دموکراسی را فرزند جنگ داخلی بالقوه میان الگاریک ها می داند و می گوید : دموکراسی زمانی به دنیا می آید که تنگدستان چیره می شوند، بعضی را می کشند و دیگران را بیرون می رانند و حقوق شهروندی و مناصب دولتی و اجتماعی را به طور برابر با بقیه تقسیم می کنند. تحلیل جامعه شناسی افلاطون، برنامه سیاسی او را آشکار می سازد. طبق اعتقادش به اصالت تصور می گوید هر تغییر سیاسی را متوقف کنید. و هرگونه تغییر را می توان متوقف کرد اگر دولت به نسخه دقیق اصل- یعنی صورت یا مثال شهر- مبدل گردد. با این ضابطه که بازگردید به طبیعت. بازگردید به وضع اولیه نیاکانمان، وضع بدوی یا اولیه ای که موافق طبیعت بشر بنیاد شده بود و بنابراین با ثبات و پایدار بود. بازگردید به پدرسالاری قبیله ای روزگار پیش از هبوط، به حکومت طبقاتی فرزانگان اندک شمار بر جاهلان بسیار. نمای آرمان شهر افلاطون چنین است: در شهر ما هرکس باید به یک کار بپردازد و آن کاری است که سررشت او طبیعتا و به بهترین وجه با آن متناسب است. و اگر کسی که طبیعتا کارگر است وارد طبقه جنگاوران شود و یا جنگاوری بدون داشتن شایستگی به طبقه نگهبانان درآید، این قسم تغییر و توطئه گری پنهان به معنای سقوط شهر خواهد بود. وقتی عدالت در دولت برقرار می شود که حاکم حکومت کند و کارگر کار کند و برده به بردگی مشغول باشد. افلاطون در رساله قوانین تساوی طلبی را در این ضابطه جمع بندی می کند که : سلوک برابر با نابرابران لزوما بیعدالتی به بار می آورد. و همچنین در رساله جهموری برای نیشخند زدن به دموکراسی چنینی می گوید: دموکراسی یعنی برابری را یکسان در میان برابران و نابرابران ، توزیع کردن. عدالت یعنی در جای خود ماندن و خویشتن داری یعنی جای خود را دانستن. افلاطون از ستایشگران اسپارت بود و مانند تمامی میلیتاریستهای توتالیتر می نویسد: بزرگترین اصل این است که هیچ کس، چه مرد وچه زن، بدون رهبر نباشد. یا ذهن کسی بدین خوی نگیرد که، خواه به انگیزه حمیت و غیرت وخواه از سر شوخی و بازی، بگذارد شخص به کاری به ابتکار خود دست بزند. بلکه در جنگ وصلح مکلف است چشم به رهبر خود داشته باشد و با وفاداری از او پیروی کند. حتی در کوچکترین امور نیز تحت رهبری او باشد... در یک کلمه باید به عادت طولانی، نفس خویش را آموزش دهد که هرگز در خواب هم نبیند که مستقل عمل کند. بدینگونه عمر همگان تماما به طرز مشترک یا جمعی سپری خواهد شد. هیچ قانونی نیست و هرگز در آینده هم نخواهد بود، که برتر از این باشد...پس می بینیم که افلاطون یک شاخص نهایی برای سنجش مصلحت دولت بیشتر نمی شناسد. هر چیز که مصالح دولت را پیش ببرد، خوب و توام با فضیلت و عدالت است و هر چیز آنرا تحدید کند بد و شرارت آمیز و خلاف عدالت است.آئین اخلاقی افلاطون آیینی است بر پایه اصالت سود جمعی و معیار اخلاق، مصلحت دولت است. این یعنی نظریه جمعی قبیله ای یا توتالیتر: خوب آن چیزی است به به نفع من یا مصلحت گروه من باشد. [ به عقیده ی من همینقدر برای اینکه خواننده گرامی را به چالش بازشناخت افلاطون، انداخته باشم کافیست. اینکه تئوریزه شدن قدرت چگونه و بدست چه کسانی در تاریخ انجام گرفته بسیار مهم بوده و تا امروز نیز ادامه دارد. نظریات افلاطون در دیگر شاگردانش نیز نمود خاص دارد که به آنها نیز خواهیم پرداخت]

تاریخ تحولات اجتماعی 3

پروتستانیسم و نظرات ارتجاعی ژان کالون

تحول و رفرم کلیسایی تنها در آلمان گسترش نداشت بلکه در انگلستان، سوئد، دانمارک، نروژ، هلند و سوئیس نیز رسوخ یافت. بنیانگذار این نوع پروتستانیسم کالوَن بود.او ضمن مواعظ و اندرزهای خود می گفت که ماموریت مردمان از پیش به وسیله خداوند مقدر شده است. ثروت بورژوا ها را خداوند به آنها سپرده و بهره کشی از کارگران مزدور در نزد کالون و پیروانش امری خداپسندانه بود. از نظر اقتصادی کالون حافظ و حامی منافع ظبقه بورژوازی بود و کسانی را مانند او نمی اندیشیدند، از کلیسای خود طرد می کرد، به زندان می انداخت و ملحدان را به اعدام و تبعید کیفر می داد. در این میان شرح سوزانده شدن میشل سروه بدست کالون که در کتابی نوشته اشتفان تسوایک گرد آمده است .او در کتاب با توصیف سوختن موجود شریفی چون سروه در خرمن آتش، روح خشنی که این تعصب و جمود را به بار آورده است به باد مذمت می گیرد. اشتفان تسوایک با طرح و تشریح اعمال خشونت بار کالون، که با آیین جامد خود، آزاد اندیشان را به زندان می اندازدو شکنجه می دهد، به سوی همه دیکتاتورها، روحانیون قشری، به ویژه دیکتاتوری چون هیتلر نشانه می رودکه کشور خود را به سرزمین مردمی مطیع و بی اراده مبدل کرد، سپس این کشور را به جنگی سوق داد که تمامی کشورها را در آتش خود سوزاند. همچنین در این کتاب از قیام کاستلیون در برابر کالون سخن رفته است. از قول مونتنی گفته می شود : آنکه در جریان مبارزه با سرسختی و شجاعت بر زمین می افتدو با وجود خطر مرگ، ذره ای از اطمینانش را از کف نمی دهد و به هنگام جان دادن، هنوز با نظری راسخ و تحقیر بار به دشمن می نگرد، کشته شده است ولی مغلوب نگشته است؛ دلیرترین انسان ها گاهی تیره تخت ترین آنها هستند، از این رو شکست های ظفرنمونی هستند که به پیروزی های بزرگ پهلو می زنند. کالون در سایه سازمانی خارق العاده ،توفیق یافته بود که سراپای کشورش را به صورت ماشینی فرمانبردار درآورد و هرگونه آزادی فکرو استقلال را -تنها به سود عقیده خود- از میان ببرد. هیچ چیز از حیطه اختیار او خارج نبود. شورا، انجمن کشیشان، دانشگاه، دادگاه ها، نظام مالی، مدرسه ها، زندانها، همه چیز و همه کس در قید نظارت او واز لحاظ معنوی و روحی وابسته او بودند.مذهب کالون قانون بود و هر گونه اعتراضی برابر بود با زندان، تبعید و خرمن آتش. در این میان کاستلیون، ایده آلیستی که که به نام آزادی فکر در مقام افشای جور و استبداد وی برآمده بود، دانشمندی بود که از راه ترجمه و تدریس، به سختی امرار معاش می کرد. این فرانسوی ، یکه و تنها بدون داشتن هیچ پشتیبانی در مقابل کالون با شهامت ایستاد و سروه را که به فرمان او سوزانده شده بود بی گناه خواند و اظهارداشت : انسان سوزی دفاع از آئین و عقیده خوانده نمی شود، بلکه این کار قتل نفس است. وی سالها پیش از لاک، ولتر و هیوم از حق آزادی فکر دفاع کرد.

[ نهایتا این موضوع شایان ذکر است که نظام هایی این چنین توسط یک نفر تئوریزه می شود، سرانجامی جز یک دیکتاتوری جزمی نخواهد داشت و اینکه تمامی نهضت ها از این مدل ها نشات می گیرند . پروتستانیسم لوتر با انگیزه نجات انسان ها از دست حکومت مطلقه پاپ ها و قیام سروه و کاستلیون علیه رفرم کالون، نشان از این دارد که نظام ظلم و جور، به نحوی با انگیزش های انسانی روبرو خواهد شد. بهمین دلیل شکل گیری نظام های استبدادی را از دیدگاه فلسفه و ماهیت تاریخی آنها با بهره گیری از آموزه های پوپر به بحث می نشینیم؛ تا هم شکل جدیدی از آنچه تا به امروز در خاطرم بعنوان تاریخ فلسفه نقش بسته را پالایشی کنیم و از دید انسانی که هم از طرف راست ها ( نظام سرمایه داری ) و هم از طرف چپ ها ( مارکسیست ها و سوسیال دموکراتها ) متهم به آنارشیست بودن است، به فلسفه نگاهی بیاندازیم.]

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

تغییر نام

می بایست این کار را می کردم. امروز دیگر افسانه ها مرا بخود نمی خوانند. می خواهم رهروی باشم ، بی استاد. به هرآنجا روم که برای خودم ناشناخته است. نمی خواهم توضیحی پشت آن باشد. گورو نمی خواهم. می خواهم زندگی کنم بی هیچ پیش زمینه ای .تمام سعی ام را می کنم.

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

2 تاریخ تحولات اجتماعی

بخش دوم

نهضت اومانیسم

پس از رواج مسیحیت، توجه انسان از انسان به خدا و ماوراء طبیعت معطوف شد، فلاسفه قرون وسطا انسان را موجودی گناهکارو بی ارزش می شمردند و هنرمندان این عصر رنج و عذاب و مرگ را مجسم می کردند.

اومانیسم به نهضتی اطلاق می شود که درآن تحصیل و مداقه در مسائل مربوط به انسان بسیار مورد توجه قرار می گیرد.این نهضت در قرن چهاردهم میلادی در اروپا پدید آمد و بیشترحالت طغیان علیه سلوک و سلطه اولیاء دین در قرون وسطا را داشت.نهضت اومانیسم مقارن با رشد تدریجی جنبش بورژوازی و نهضت اصلاح دینی بود و بسیاری از اومانیست ها به مذهب پروتستان گرویدند. در این دوره که تا قرن شانزدهم برقرار بود هنر از جنبه عذاب نگاری، منحرف شد و مبین نشاطِ زیستن گردید. در اروپا، از اواخر قرون وسطا، پس از تحولات و دگرگونی هائی که در نظام اقتصادی و اجتماعی مردم پدید آمد، ارزش و مقام انسانی بالا رفت، و متفکرین و صاحبنظران بر آن شدند که با تنظیم مقررات و قوانین، حدود و حقوق و وظایف افراد را در جامعه، مشخص نمایند، و به نیروی قانون حتی الامکان از ظلم و تعدی و بی عدالتی های اجتماعی جلوگیری کنند. اومانیست ها که مردمی کتابدوست و دانشمند بودند، ذهن مردم را از دین به فلسفه و از آسمان به زمین بازگردانیدند. در طول نیم قرن پیش از سقوط قسطنطنیه به دست ترکان، دوازده تن اومانیست برای مطالعه و جهان گردی به یونان سفر کرده و همراه خود آثار خطی بسیاری را از دستبرد ترکان نجات دادند. دانشمندان یونانی –بیشتردرایتالیا- آثار ادبی و فلسفی باستان را در اندک زمانی به زبان لاتین برگرداندند. و از این میان آثار افلاطون بیش از همه اومانیستها را مفتون و شیفته خود کرد. آنها به سبک روان نگارش افلاطون دل بستند و بر آزادی یونانیان روزگار سقراط که آزادانه درباره مسائل دینی و سیاسی گفتگو می کردند، غبطه می خوردند. آن دوره سوال مردم بیداردل این بود که آیا سزاوار است، تن و مغزو روان خود را به دست روحانیون و پیشوایانی بسپارند که خود آنان تا گلو در منجلاب فساد و دنیا پرستی فرورفته اند. اومانیستها در ابتدا کوشیدند تا تعلیمات مسیحیت را را با فلسفه یونان تلفیق کنند، ولی در این راه توفیقی نیافتند و عقل را مرجع نهایی تشخیص و قضاوت دانستند و مکالمات افلاطون را در مقابل تعلیمات عهد جدید نهادند و دانسته و ندانسته، معتقدات دینی مردم را متزلزل ساختند. آنان علم را از بند الهیات رهانیدند ولی با پرستش گذشته و تمرکز اندیشه در امور ذهنی و اکتسابی به جای پرداختن به امور عینی و مسائل بکر، خود موانعی در راه پیشرفت علم قرار دادند. دوران آنها دوران تحقیق و آموزش بود و نه خلاقیت.

پروتستانیسم و رفرم مذهبی مارتین لوتر

چیزی که لوتر -مرد میانه رو ومعتدل- را انقلابی کرد و علیه پاپ روم برانگیخت، این بود که در سال 1517 تتسل Tetzel کشیش عامی و بیسواد با انبانی پر از الواح آمرزش گناه به آلمان اعزام گردید و کالای خود را به افرادی که مایل به خرید آمرزش گناه بودند، عرضه می داشت. لوتر از این تجارت برآشفت و تازیانه خود را به صورت 95 اصل در آستانه کلیسای خود « وی تمبرک » که در آن موعظه می کرد فرود آورد.خروج و مخالفت شجاعانه لوتر در سراسر آلمان طنین افکند و پاپ وی را از کلسیا طرد کرد ولی وی دستخط پاپ را در آتش انداخت.نکته مهم اینکه امیران،سکنه شهرها و حتی دهات دوردست، همه بر حسب منافع طبقاتی به صورتی خواهان رفرم و دگرگونی اوضاع بودند.دهقانان و تهیدستان شهر، رفرم را نه تنها به صورت اصلاح کلیسا، بلکه به عنوان تغییر شکل کامل سازمان اجتماع تلقی می کردند. این اندیشه ها و جنبش انقلابی « مونتسر» حتی لوتر را به هراس انداخت.لوتر خود مدعی اینکه مذهبی تازه آورده است نبود و قصد این را نداشت که در کلیسا جدائی افتد، بلکه می خواست سوءاستفاده هایی را که قرن ها از مسیحیت می شد، ازمیان بردارد.. کلیسا را به حالت اولیه اش بازگرداند. لوتر معتقد بود یگانه سند معتبری که آدمی برای رسیدن به حقیقت و هدایت معنوی و روحانی بدان نیاز دارد، همانا کتاب مقدس است.مارتین لوتر تشریفات پر طمطراق و مجلل کلیسا را ملغی ساخت و مراسم نماز و دعا را مختصر کرد، رسم پرستش شمایل قدیسین و اشیاء متبرک نیز برافتاد. سرانجام پس از سالها جنگ و خونریزی کاتولیک ها و پروتستانها از حقوق برابر برخوردار گردیدند. ولی حق تعیین مذهب رعایا، از حقوق امیران بود، یعنی رعیت باید به مذهب امیر خویش در می آمد.

خلاصه ای از تاریخ تحولات اجتماعی

این نوشته شاید نظری اجمالی به چندین کتاب به نظر برسد و لیکن آوردن این مطالب در اینجا بیشتر به این دلیل است که شما را، به گفتمانی دعوت کنم که در شناخت درست و تحلیل مطالب نوشته شده در این کتب، یاریم نماید. این نوشته برگرفته از تاریخ تحولات اجتماعی نوشته مرتضی راوندی، کتاب کاپیتال و همچنین مقایسه آن با مبانی نقد اقتصاد سیاسی ِ کارل مارکس به ترجمه باقر پرهام و کتاب جامعه باز ودشمنان آن نوشته کارل پوپر به ترجمه عزت اله فولادوند می باشد؛ تمامی مطالب پیرامون شکل گیری طبقات اجتماعی و تأثیر آن بر روند تاریخ خواهد بود.امید که این مطالب به کشف این موضوع رهنمونم کند که آیا تاریخ بصورت سیری مبنی بر قواعدی علمی و قابل پیش بینی در جریان است ؟ و یا تنها نشانگر گذشت زمان و قرار گرفتن رخداد ها بر اساس تقدم و تأخر است .

لازم به ذکر است که تحولات اجتماعی تقریبا با اتمام رنسانس به مرحله ای می رسد که حرکات اجتماعی بصورت نهضت های مختلف یکی پس از دیگری ظهورمی کند، به همین دلیل، سیر تاریخ را تا آن زمان بسیار کوتاه، برای مشخص شدن دلایل شکل گیری نهضت ها بیان می کنم .توضیح اینکه نوشته هایی که در [ ] قرار دارد نظرات شخصی نگارنده می باشد.

بخش اول

[ انسان در ابتدای آفرینش، آزاد و بدون در دست داشتن سند مالکیتی، آفریده شد. بنابراین هیچ انسانی برتر از دیگری پا به عرصه وجود نگذاشت. کم کم با گذشت زمان و شکل گیری مناسبات اجتماعی به شکل قبایل و جوامع، برای در امان ماندن افراد از تجاوزات دیگر قبایل، افرادی بنام سرکرده و بزرگ و ... ظهور کردند که بتوانند قوانین ساده ای را در میان افراد یک قبیله و یا قبایل مختلف، حاکم سازند، که کلیه افراد آن جامعه در شرایط مطلوبی از زندگی به سر برند. همچنین این روند با شکل گیری مناسبات اقتصادی (کشاورزی) نیز اتفاق افتاد و افرادی که به جمع آوری غله بیش از نیاز کشاورزان و تبادل آنها، پرداختند و به دلیل نحوه کارشان که درگیری مستقیم با تولید نبود، در طی زمان تبدیل به ارباب و کاردار و ... شدند؛کم کم این روند باعث گردید، حضور افرادی که برای عده ای معدود تصمیم می گیرند الزامی شود و در واقع اولین تفاوت بین افراد جامعه ظهور کرد. این روش در روند رو به جلو اشکال گوناگونی به خود گرفت که مهم ترین آن فراهم آوردن شرایطی برای شخص مذکور بود تا بتواند با تفکر و راه کارهای گوناگون قبیله خود را قوی تر نماید. این قدرت عموما به دو شکل کلی در اجتماعات اولیه ظاهر گردیده؛ اولی برای دفاع از منابع،که به صورت طبیعی و یا جغرافیایی در اختیار آنها قرار گرفته بود و دیگری قدرتی که برای تصرف منابع جدید، به کار گرفته می شد. به همین دلیل عموما فردی که بعنوان رئیس انتخاب می شد در بین افراد از بیشترین قدرت جسمانی برخوردار بوده و طبیعتا میان افرادتحت سرپرستی کسی یارای مخالفت در برابر وی را نداشت. به همین منوال قدرت در طبقه رؤسا و رهبران موروثی گردید . با رو آوردن انسانها به گرم خواری و رشد قوای فکری، جابجایی قدرت اتفاق افتاد و افراد با قدرت تفکر بیشتر به عنوان رهبر انتخاب گردیدند و منتخبین قبلی به دستیاران آنها و محافظینشان تبدیل شدند.بدین ترتیب اشکال ابتدایی فرمانده و لشکر نمایان شد. با گذر زمان وظهور مذاهب مختلف گرایش انسانها به مجموعه قوانین مدون -که یک بار برای همیشه تکلیف چه باید کرد و چه نباید کرد را روشن کند- بیشتر شد. طبیعتا واعظین این تکالیف جایگاهی خاص پیدا کردند. از طرفی چون اجرای این قوانین توسط عموم ( غیر از پذیرش آن ) به یک ضامن نیاز داشت، استفاده از چاشنی ترس (ترس از عقوبت درزندگی پس از مرگ )، به شکلی ضمانت اجرایی قوانین را فراهم آورد و استفاده از آن در کلیه مذاهب، عمومیت پیدا کرد. استفاده از حربه ترس میان افراد عامی کار را به جایی رساند که واعظین شرع گاهی پا را از پیامبران نیز فراتر نهاده و جایگاه اجتماعی خود را اعطا شده از جانب خداوند دانسته و یکسره راه را بر هرگونه انتقادی از عملکرد دینی می بستند. این جریان در زمان سلطنت پاپ ها در اروپا به اوج خود رسید و این موضوع تا جائی پیش رفت که در قرون وسطی دانشمندانی چون گالیله از نظریات علمی خود دست کشیده و یا سوزانده شدند. در این میان نکته قابل ذکر، همراهی طبقه اشراف و ابواب کلیسا در مقاطع گوناگون است که به تدریج باعث انحصار قرارگیری منابع اقتصادی و انباشت ثروت در دست معدودی از افراد جامعه قرار داد و این خود باعث بروز شکاف بیش از حد، میان افراد اجتماع گردید. اولین اعتراضات به صورت نهضت ها، در قالب تشکلاتی برای رهایی اقشار محروم، از این مناسبات مستبدانه ، بروز کرد. این مناسبات در دوران برده داری و فئودالیته ادامه داشت. با شروع انقلاب صنعتی، تغییرات عمده ای در لایه های قشری جامعه صورت گرفت. توصیف اتفاقاتی که در اجتماع روابط بین افراد در این دوره رخ داد، پیوندی جاودانه با کارل مارکس، فیلسوف و دانشمند آلمانی دارد. او پس از دریافت دکترای فلسفه، مجذوب نظرات اقتصادی آدام اسمیت (بنیان گزار اقتصاد نوین در انگلستان) و همچنین ریکاردو که او نیز به نوعی کامل کننده اسمیت بود] گردید و به این نتیجه رسید که هر دوی آنها، از ارزش افزوده، بسادگی عبور کرده اند. سعی در تبیین این واژه انقلابی را در توضیح مناسبات اجتماعی سبب شد؛ بطوریکه کارل پوپر معتقد است، بررسی تحولات اجتماعی را قبل از مارکس، نمی توان متصور بود. مارکس روابط افراد بر اساس تولید و توزیع دید. در هیچ کدام از دوره های برده داری و فئودالیته (زمین داری) برده و رعیت، تولید کننده نبودند؛ به بیان دیگر با شروع انقلاب صنعتی افرادی که سالهای متمادی زیر سلطه ارباب و ... بودند به کارگران تولیدی تبدیل شدند. همچنین اربابان که اکنون تبدیل به اصحاب تولید بودند، توزیع را بدست گرفتند، و همچنان دست کارگر (زحمت کش) از بهره کوتاه بود. از این به بعد در تاریخ کلمه طبقه توسط مارکس بیان شد و شاخص آن کارگر و سرمایه دار(بوژورا) بود. تمامی انقلاب هایی که در تاریخ رخ داده، با خواست تغییر مناسبات برای رهایی طبقه زحمت کش، صورت گرفته است. در این میان بدلیل همسو بودن، اهداف بوژوازی و رهبران مذهبی، که همانا مطیع بودن طبقه زیر دست بود، همواره این دو آب به آسیاب یکدیگر ریخته اند. در مورد نظام تولید و اقتصاد سیاسی مفصل بحث خواهیم نمود.]

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

هراس

دیدمش ، دیدمش .بخدا که خودش بود. استاد بود. سیه کرده چهره ، به تن جامه ای قرمز ، سازی به بغل ، رقصان در انتظارَ شه باشی از عروس و داماد. دیگر چه مانده باقی … به کمانم هیچ …