براستی شاید فقط ده سال دیر رسیدیم. بارها و بارها نشسته و مرور کردم. شاید باورتان نشود، سرنوشت آنقدر مجذوبم نمی کند که سرگذشت. نگاه تاریخی به زندگی ندارم بلکه تمامی رخداد ها را با تمامی جزئیات، محصول زمان بوقوع پیوستن آن در تاریخ می دانم. هوش سرشار، استعداد، قابلیت ها، ذهن پویا و ... همه گی ذهن را به نحوی برنامه ریزی می کند که پس از گذشت مدتی از شکل گیری شخصیت اجتماعی، انتظار داریم در موقعیتی غیر از این قرار داشته باشیم. سعی و تلاش آغاز می شود و هزاران طرح و برنامه... صرف نظر از تمامی پتانسیل های موجود که برشمردم، دو دلیل عمده باعث می شود که این چنین مغموم و به زعم ده سال زودتری ها شکست خورده باشیم. قبل از آنکه دلایل را مطرح کنم، این نکته را لازم به ذکر می دانم که به غیر از ما، قشر زودتر رسیده یا بهتر بگویم به موقع رسیده نیز از این موقعیت راضی نبوده و احساس رضایت ندارند و حتی افسردگی در لایه های زیرین شخصیت آنها بسیار نمایان است.
یکی از این دودلیل همان اکتشاف دانشمند بی همتا در مباحث نظری کارل مارکس، طبقه ایست که در آن پا به این جهان گذاشتیم و دیگری که بیشتر از اولی مرا به خود واداشته تنها چند سال دیر رسیدن به سنی است که می توانستیم سرنوشت مالی مان را رقم بزنیم. در میان اطرافیان من لااقل، هیچکدام را نمی بینم که قابلیتی عجیب در او نمایان نباشد؛ لیکن در چنبره روزمرگی و تلاش تنها وتنها برای معاش گرفتار آمده اند. با این همه این انسانهای به واقع متوسط بوده اندکه در جای جای تاریخ، جاودانگی را رقم زدند. پانزده سال پیش در امتداد اتفاقات بعد از جنگ و شرایط شکل گیری یک سیستم اجتماعی در ایران موجی برای سازندگی برخاست که در آن دوره افرادی که تنها و تنها ده سال زودتر بدنیا آمده بودند از همین طبقه متوسط برخاسته و در صدد تغییر موقعیت اجتماعی برآمدند؛ و براستی آنانی که تلاش و خواست خستگی ناپذیر و از همه مهم تراستعداد بالقوه برای تبدیل شدن به بورژوای کوچک شدن را داشتند، قبل از آنکه به فرهنگ و سیاست این نظام مسلح شوند، ره صد ساله را یک شبه پیموده و اقبال خوش با همکاری طبقه آریستو کرات تبدیل به سرمایه داران بزرگی شدند که هیچکدام آموزش لازم را برای تداوم شرایط بدست آمده را نداشتند. پس،ترس از دست دادن ثروت بدست آمده که لزوما باعث شادکامی نیست، بیش از پیش آنها را تبدیل به افرادی نمود که دائما در رعب و وحشت بسر می برند و برای حفظ موقعیتشان، بنظر ما طبقه متوسط در حال دست و پا زدن هستند. این گروه از آنجا که تنها راه برای رسیدن به شادکامی را کسب ثروت می دانند و برای نشان دادن اینکه اوضاع بر وفق مراد است، ناخواسته و ناآگاهانه تبدیل به طبقه مصرفی شده اند که چاره ای جز استفاده از کالای لوکس و تجملات ندارند؛ و این خود براحساس نارضایتی شان می افزاید. لیکن ارایه این دلایل برای این بود که به خودمان بازگردیم. که اگر ما ده سال زود تر می رسیدیم و با این مجموعه همراه می شدیم، آیا ما نیز مانند ایشان درگیر این چنین مسایلی بودیم؟ یا یکبار برای همیشه با تغییر موقعیت اجتماعی، رو به سمت اهداف خود می نمودیم و هرکدام بی دغدغه از مسایل پیش پا افتاده ی روزمره، به قول معروف به کارمان می رسیدیم. اگر شرایط این چنین نباشد آیا می توانیم هر کدام در راه خودمان قدم برداریم؟ آیا اصالت تاریخ ما را نیز با خود می برد؟ نمی دانم آیا تنها را رسیدن به خواسته هایم رفتن به آن طبقه است یا نه، لیکن ترس از دادن دغدغه ها و تبدیل شدن به ماشین انباشت ثروت، باعث می شود که مدام خود را مرور کنم. یک اتاق، یک کتابخانه، یک پیانو و درآمدی که از چالش های روزمرگی دورم کند. فقط همین.