۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

براستی شاید فقط ده سال دیر رسیدیم. بارها و بارها نشسته و مرور کردم. شاید باورتان نشود، سرنوشت آنقدر مجذوبم نمی کند که سرگذشت. نگاه تاریخی به زندگی ندارم بلکه تمامی رخداد ها را با تمامی جزئیات، محصول زمان بوقوع پیوستن آن در تاریخ می دانم. هوش سرشار، استعداد، قابلیت ها، ذهن پویا و ... همه گی ذهن را به نحوی برنامه ریزی می کند که پس از گذشت مدتی از شکل گیری شخصیت اجتماعی، انتظار داریم در موقعیتی غیر از این قرار داشته باشیم. سعی و تلاش آغاز می شود و هزاران طرح و برنامه... صرف نظر از تمامی پتانسیل های موجود که برشمردم، دو دلیل عمده باعث می شود که این چنین مغموم و به زعم ده سال زودتری ها شکست خورده باشیم. قبل از آنکه دلایل را مطرح کنم، این نکته را لازم به ذکر می دانم که به غیر از ما، قشر زودتر رسیده یا بهتر بگویم به موقع رسیده نیز از این موقعیت راضی نبوده و احساس رضایت ندارند و حتی افسردگی در لایه های زیرین شخصیت آنها بسیار نمایان است.

یکی از این دودلیل همان اکتشاف دانشمند بی همتا در مباحث نظری کارل مارکس، طبقه ایست که در آن پا به این جهان گذاشتیم و دیگری که بیشتر از اولی مرا به خود واداشته تنها چند سال دیر رسیدن به سنی است که می توانستیم سرنوشت مالی مان را رقم بزنیم. در میان اطرافیان من لااقل، هیچکدام را نمی بینم که قابلیتی عجیب در او نمایان نباشد؛ لیکن در چنبره روزمرگی و تلاش تنها وتنها برای معاش گرفتار آمده اند. با این همه این انسانهای به واقع متوسط بوده اندکه در جای جای تاریخ، جاودانگی را رقم زدند. پانزده سال پیش در امتداد اتفاقات بعد از جنگ و شرایط شکل گیری یک سیستم اجتماعی در ایران موجی برای سازندگی برخاست که در آن دوره افرادی که تنها و تنها ده سال زودتر بدنیا آمده بودند از همین طبقه متوسط برخاسته و در صدد تغییر موقعیت اجتماعی برآمدند؛ و براستی آنانی که تلاش و خواست خستگی ناپذیر و از همه مهم تراستعداد بالقوه برای تبدیل شدن به بورژوای کوچک شدن را داشتند، قبل از آنکه به فرهنگ و سیاست این نظام مسلح شوند، ره صد ساله را یک شبه پیموده و اقبال خوش با همکاری طبقه آریستو کرات تبدیل به سرمایه داران بزرگی شدند که هیچکدام آموزش لازم را برای تداوم شرایط بدست آمده را نداشتند. پس،ترس از دست دادن ثروت بدست آمده که لزوما باعث شادکامی نیست، بیش از پیش آنها را تبدیل به افرادی نمود که دائما در رعب و وحشت بسر می برند و برای حفظ موقعیتشان، بنظر ما طبقه متوسط در حال دست و پا زدن هستند. این گروه از آنجا که تنها راه برای رسیدن به شادکامی را کسب ثروت می دانند و برای نشان دادن اینکه اوضاع بر وفق مراد است، ناخواسته و ناآگاهانه تبدیل به طبقه مصرفی شده اند که چاره ای جز استفاده از کالای لوکس و تجملات ندارند؛ و این خود براحساس نارضایتی شان می افزاید. لیکن ارایه این دلایل برای این بود که به خودمان بازگردیم. که اگر ما ده سال زود تر می رسیدیم و با این مجموعه همراه می شدیم، آیا ما نیز مانند ایشان درگیر این چنین مسایلی بودیم؟ یا یکبار برای همیشه با تغییر موقعیت اجتماعی، رو به سمت اهداف خود می نمودیم و هرکدام بی دغدغه از مسایل پیش پا افتاده ی روزمره، به قول معروف به کارمان می رسیدیم. اگر شرایط این چنین نباشد آیا می توانیم هر کدام در راه خودمان قدم برداریم؟ آیا اصالت تاریخ ما را نیز با خود می برد؟ نمی دانم آیا تنها را رسیدن به خواسته هایم رفتن به آن طبقه است یا نه، لیکن ترس از دادن دغدغه ها و تبدیل شدن به ماشین انباشت ثروت، باعث می شود که مدام خود را مرور کنم. یک اتاق، یک کتابخانه، یک پیانو و درآمدی که از چالش های روزمرگی دورم کند. فقط همین.

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

بازم تو

بازم تو!!!!!!؟

مریض: سلام آقای دکتر. دو تا وقت پشت سرهم گرفته بودم، عیبی داره؟

دکتر: نه. آخه تو که الان وقتت تموم شد؟

مریض: درسته، ولی حرفم که تموم نشد!

دکتر: تو که یه دور تموم زندگی تو برام گفتی.

مریض: تموم زندگیمو گفتم ؟ من هنوز از دلتنگی ها، آرزوها، مسئولیت ها، احساسات ، عواطف ، روابط و این چیزها حرفی نزدم.

دکتر: ببینم اصلا تو تا حالا با کسی حرف زدی ؟

مریض: آره با خیلی ها. تازه برادرم دکتر روانشناسه!!!!؟

دکتر: اه. پس چرا با اون حرف نمی زنی ؟

مریض : چون اون چند ساله خارج از کشوره. تازه آدم روش نمیشه که به برادرش این چیزا رو بگه؟

دکتر: یعنی چی ؟ ما دکترها می تونیم بدون اینکه مسائل رو شخصی کنیم به حرف دیگرون گوش کنیم.

مریض: آخ کاش همه مثل شما این قدرت رو داشتن.

می شه از شما چندتا سوال کنم؟

دکتر : آره بپرس.

مریض : آقای دکتر شما زن ها رو بعنوان یک انسان باور دارید؟

دکتر: آره. معلومه.

مریض : شما باور دارید که زن ها نماد زیبایی در هنر و غیره هستند و اینکه مثلا در فرهنگ یونان الهه گان همشون درتجسم، جسمیت زنانه دارن؟ ببینم شما قبول دارین که زن ها چون نماد زیبایی انسانی هستند مورد توجه مردها هستند؟ شما قبول دارین که اگر زنی در مجلس عروسی در حال رقصیدن باشه، کلی نگاه به اون می شه ، و اگر مجرد باشه خیلی ها می خوان تصاحبش کنن و اگر متاهل بازم خیلی ها اینو می خوان، ولی ابراز نمی کنن؟ شما قبول دارین که اگه متاهل باشه یه نفر نشسته و دندون قروچه می کنه که این آهنگ لعنتی کی تموم می شه این بیاد بشینه و یه زن دیگه پاشه برقصه و خودش بره جزء اونای دیگه و یه نفر دیگه دندون قروچه کنه؟ شما اگه که با منشی تون اینقدر صمیمی هستین، اگه مثلا خانمتون به شما بگه که منم با مدیرم همینقدر صمیمی هستم، دوست ندارین خفه ش کنین؟ دوست ندارین بهش هزار صفت ببندین؟ واقعا اگه به خودش چیزی نگین بین دوستان مرد که نشستین ، نمی گین زنها همه همینطورن؟ یکیش منشی من مگه شوهر نداره چقدر راحت با من رفتار می کنه! مثلا شما که هفته پیش به خانومی که من معرفی کرده بودم گفتین ، شما باید بتونین یه رابطه آزاد با دوست پسرت داشته باشی؛ اینو به دخترتون هم میگین؟راستی شما تو دانشگاه از لحاظ روحی ضد ضربه می شین؟ آقای دکتر چطورمی شه مثل شما بود؟ چطور می شه شماها رو از روی تابلوهاتون شناخت؟ چطور می شه فهمید کدومتون بیشتر حوصله دارین؟آقای دکترحالتون خوبه؟ آقای دکتر... باشمام. ببخشید نارحتتون کردم.

می رم با برادرم...

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

شاید

· چه می شد کرد. محکوم به نظاره ی زندگی از پشت پنجره بود. پس برای هرچه بیشتر نزدیک شدن به این هیاهوی پر شتاب خود را بیشتر به آهن نیم زنگ زده و نیم رنگ خورده می فشرد...

· دخترکی را به بهانه ی ابروان بهم رسیده اش، به سخره گرفته بودند. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· پسرکی گم کرده نگاه، در جستجوی راهی برای ساختن خاطره ای. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· درویشی ریاکار و لیکن خوش صدا یاهو گویان بدنبال مریدی اهل صفا. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· پرده فروشی در انتظار مشتری که بفهمد رنگ سرخ ترمه اش . خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· کتاب فروشی دوره گرد و پاپیون زده، بدنبال خریدار کتاب هایی که نامشان را نیز به خاطر نداشت. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· نوازنده آکاردئون انگار او را به آهن پنجره به صلیب کشیده بود در تمنای هورایی . خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· ... خواست به کمکش بشتابد، اما خود در خود هیچ نداشت.

· انگار جز تنش هیچ نداشت...

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

... نفر بعدی

توجه: افراد زیر 18 سال از خواندن این مطلب خودداری نمایند.

مریض: سلام آقای دکتر . من که دنیا اومدم مادرم به خاطر اینکه سر کار می رفت منو ...

دکتر: آقای عزیز صبر کن ببینم. بذار من بیام تو اتاق. بشینم.

مریض: آخه منشی تون گفت هم نیم ساعت وقت دارم و 35000 هزارتومن از من پول گرفت. خوب بذارین حرف بزنم دیگه .

دکتر : آخه عزیزِ من ، اول اسمتو بگو من یه پرونده برات باز کنم.

مریض: آقای دکتر من یه عالمه پرونده باز پیش دکترای دیگه دارم، اومدم شما پروندمو ببندین. حالا شما تازه می خواین یکی دیگه باز کنین.

دکتر: باشه باشه حرف بزن ببینم چی می گی!!!؟

مریض: داشتم می گفتم که مادرم چون سر کار می رفت منو می ذاشت پیش زن همسایه. 6 ساله که بودم خوب یادم می یاد که زن همسایه منو مورد آزار جنسی قرار می داد. واسه همین من دوست نداشتم برم خونشون. بزرگتر که شدم فهمیدم این خانم به یاد آغوش شوهره همیشه در ماموریتش، منو محکم تو بغلش فشار می داد. اَه که هیچوقت بوی بدنش از مشامم بیرون نرفت. من پامو تو یه کفش کردم که دیگه خونه همسایه نمی رم. هر چی که مادرم اصرار کرد من گوش ندادم و گفتم که نمی رم که نمی رم. یه پرستار برام گرفتن که اونم 16 ساله بود و تازه نامزد کرده بود. دو سه روز اول کاری به کارم نداشت. چند روز که گذشت از می خواست که بذارم با من بازی کنه. منم که خاطره خوشی از این ماجراها نداشتم با همون سن کمم فهمیدم که این بار نباید اجازه بدم. گفتم اگه بهم دست بزنی به مامانم می گم که منو اذیت می کنی. کابوس از اونجا شروع شد که قرار شد این پرستار شبها خونه ما بمونه و از قرار معلوم پیش من بخوابه. انقدر شبها سعی می کردم دستشو از خودم دور کنم که دیگه صبح رمقی برام نمی موند تا باهاش کلنجار برم. 2 سالی رو با بدبختی سپری کردم تا دیگه به سن مدرسه رسیدم. تو مدرسه معلم کلااس اولم یه خانم خوشگل بود که منو خیلی دوست داشت یه بار خواست منو ببوسه که من از ترس جیغ کشیدم و فرار کردم. یه روز به مادرم گفتم که کلاسمو عوض کن. وقتی پرسید چرا،گفتم: منو ببر کلاسی که خانم معلمشون شلوار می پوشه، من از پاهای خانم که از دامنش بیرون زده می ترسم. اونروز به عنوان یه پسر چشم چرون 7 ساله بشدت تنبیه شدم و قرار شد تحت نظر باشم که حرفهای چرندم به گوش خانم و یا کس دیگه ای نرسه. تو دوره راهنمایی هم چند بار توسط دختر های فامیل تهدید شدم که اگه به این کار تن ندم به پدرشون می گن. برای همین به گوشه اتاقم پناه بردم و از هر چی زن و دخترهِ گریزون بودم. چهار سال دبیرستان هم تو رویای خودم گوشه اتاقم سپری می کردم. همه تو دبیرستان بعنوان یک اُمل که دوست دختر نداره یا نداشته بهم، نشونم می دادند. ولی تو خونه مورد توجه مادر که پسرم فلان و فلان است. تو دوره سربازی فهمیدم که هم جنس بازی چیه و با بدبختی برای اینکه درگیرش نشم و ازش دور بمونم سیگاری شدم، چون کسی که بهم ابراز علاقه می کرد از سیگار بشدت متنفر بود. الان ازدواج کردم. وقتی می دونم زنم چیکارم داره و چرا صدام می کنه، وحشت سراسر وجودمو می گیره.اصلا راستش، من از زنم می ترسم. از نگاه خواهر زنم هم می ترسم. از دختر خاله زنم بیشتر از همه می ترسم. من حتی از....

دکتر: وقتت تموم شد. چیزیت نیست. یه پرونده برات باز کردم و یه قرصم برات نوشتم که یه کم آروم بشی حالا برو ... خانم منشی نفر بعدی لطفاً ...