۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

شاید

· چه می شد کرد. محکوم به نظاره ی زندگی از پشت پنجره بود. پس برای هرچه بیشتر نزدیک شدن به این هیاهوی پر شتاب خود را بیشتر به آهن نیم زنگ زده و نیم رنگ خورده می فشرد...

· دخترکی را به بهانه ی ابروان بهم رسیده اش، به سخره گرفته بودند. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· پسرکی گم کرده نگاه، در جستجوی راهی برای ساختن خاطره ای. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· درویشی ریاکار و لیکن خوش صدا یاهو گویان بدنبال مریدی اهل صفا. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· پرده فروشی در انتظار مشتری که بفهمد رنگ سرخ ترمه اش . خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· کتاب فروشی دوره گرد و پاپیون زده، بدنبال خریدار کتاب هایی که نامشان را نیز به خاطر نداشت. خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· نوازنده آکاردئون انگار او را به آهن پنجره به صلیب کشیده بود در تمنای هورایی . خواست به کمکش بشتابد، تنش به حصاری فشرده می شد. خود برای خویش آزاد بود اما خود در خود هیچ نداشت.

· ... خواست به کمکش بشتابد، اما خود در خود هیچ نداشت.

· انگار جز تنش هیچ نداشت...

۳ نظر:

khakiasmani گفت...

سلام
همیشه گفتم که انسان موجود بی بضائتیه
به طرز رقت انگیزی بی بضائت
و جالبه که مدام پی بخشیدنه و دادن از چیزی که نداره
قضیه وقتی رو میشه که یک لنز خاص بتونه دست های خالیمون رو که به سمت هم دراز کردیم نشون بده
بعضی ها پی دادن هستند ، بعضی ها گرفتن و بعضی ها هم دزدیدن
فرقی بینمون نیست
ما همه نیازمندیم
و این میون فقط کسی متفاوته که بی نیاز باشه
بی نیاز از کمک کردن یا گرفتن
کسی که به حد و مرزهاش یا به بی حد و مرزی عجیب و غریب و بی فایده اش خو کرده باشه
آره گاهی به این فکر می کنم چیزی ندارم
غیر از صورتی که تو آینه می بینمش و گاهی جوش میزنه
غیر از پاهایی که از نرفتن خسته شدن
....غیر از دست هایی که
مهم نیست
گاهی احساس مس کنم روی زمین فراموش شدیم و داستان هامون توی این منظومه مدام در حال تکرار شدنه
----------
دلم نیومد یه جمله ی زیبا رو ازت نقل نکنم : راجب اون پرده فروش
که خودش نمی دونه پرده هاش اونقدر ها هم نمی ارزن
و هی اصرار می کنه و اصرار می کنه
-----------
با تشکر از همه ی آکاردئون نوازها
سلامت باشی

Ba in hame گفت...

زيبابود.تنم به حصاري فشرده مي‌شود هر بار ، هربار..، ش

صوفی گفت...

یکی بود یکی نبود، هم خدا بود و هم یکی پشت یه حصار! و هر وقت بر می گشتم نگاش می کردم داشت تنش را می فشرد که به کمکم بیاد، آنقدر تنش را فشرده بود که عضلاتش مثل فولاد شده بود. نمی دونم کی می تونست بیاد اینور ولی می دونستم اگه یه روز آزاد بشه و بیاد اینور اگه یکی تو این دنیا باشه که بخواد کمکم کنه، اونه! اما با اینکه اون پشته، همین که هست خیلی خوبه، همین که می دونم یکی دوست داره به من کمک کنه! نگاهش پر از درد بود و چشمهاش پر از اشک ولی من رو تسلی می داد. چون می دونستم یکی دوست داره به من کمک کنه، همینجوری، مجانی، هیچ چی نمی خواست! اون قهرمان زندگی من بود! چون بود!؟ هیچ چی نداشت جز تنش و نگاهش ولی نمی دونم چرا حرف نمی زد، می تونست داد بزنه تا صداش رو بشنوم ولی این انتظار زیادیه، شاید نمی خواست، منم چقدر پر توقع ام. -