۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

... نفر بعدی

توجه: افراد زیر 18 سال از خواندن این مطلب خودداری نمایند.

مریض: سلام آقای دکتر . من که دنیا اومدم مادرم به خاطر اینکه سر کار می رفت منو ...

دکتر: آقای عزیز صبر کن ببینم. بذار من بیام تو اتاق. بشینم.

مریض: آخه منشی تون گفت هم نیم ساعت وقت دارم و 35000 هزارتومن از من پول گرفت. خوب بذارین حرف بزنم دیگه .

دکتر : آخه عزیزِ من ، اول اسمتو بگو من یه پرونده برات باز کنم.

مریض: آقای دکتر من یه عالمه پرونده باز پیش دکترای دیگه دارم، اومدم شما پروندمو ببندین. حالا شما تازه می خواین یکی دیگه باز کنین.

دکتر: باشه باشه حرف بزن ببینم چی می گی!!!؟

مریض: داشتم می گفتم که مادرم چون سر کار می رفت منو می ذاشت پیش زن همسایه. 6 ساله که بودم خوب یادم می یاد که زن همسایه منو مورد آزار جنسی قرار می داد. واسه همین من دوست نداشتم برم خونشون. بزرگتر که شدم فهمیدم این خانم به یاد آغوش شوهره همیشه در ماموریتش، منو محکم تو بغلش فشار می داد. اَه که هیچوقت بوی بدنش از مشامم بیرون نرفت. من پامو تو یه کفش کردم که دیگه خونه همسایه نمی رم. هر چی که مادرم اصرار کرد من گوش ندادم و گفتم که نمی رم که نمی رم. یه پرستار برام گرفتن که اونم 16 ساله بود و تازه نامزد کرده بود. دو سه روز اول کاری به کارم نداشت. چند روز که گذشت از می خواست که بذارم با من بازی کنه. منم که خاطره خوشی از این ماجراها نداشتم با همون سن کمم فهمیدم که این بار نباید اجازه بدم. گفتم اگه بهم دست بزنی به مامانم می گم که منو اذیت می کنی. کابوس از اونجا شروع شد که قرار شد این پرستار شبها خونه ما بمونه و از قرار معلوم پیش من بخوابه. انقدر شبها سعی می کردم دستشو از خودم دور کنم که دیگه صبح رمقی برام نمی موند تا باهاش کلنجار برم. 2 سالی رو با بدبختی سپری کردم تا دیگه به سن مدرسه رسیدم. تو مدرسه معلم کلااس اولم یه خانم خوشگل بود که منو خیلی دوست داشت یه بار خواست منو ببوسه که من از ترس جیغ کشیدم و فرار کردم. یه روز به مادرم گفتم که کلاسمو عوض کن. وقتی پرسید چرا،گفتم: منو ببر کلاسی که خانم معلمشون شلوار می پوشه، من از پاهای خانم که از دامنش بیرون زده می ترسم. اونروز به عنوان یه پسر چشم چرون 7 ساله بشدت تنبیه شدم و قرار شد تحت نظر باشم که حرفهای چرندم به گوش خانم و یا کس دیگه ای نرسه. تو دوره راهنمایی هم چند بار توسط دختر های فامیل تهدید شدم که اگه به این کار تن ندم به پدرشون می گن. برای همین به گوشه اتاقم پناه بردم و از هر چی زن و دخترهِ گریزون بودم. چهار سال دبیرستان هم تو رویای خودم گوشه اتاقم سپری می کردم. همه تو دبیرستان بعنوان یک اُمل که دوست دختر نداره یا نداشته بهم، نشونم می دادند. ولی تو خونه مورد توجه مادر که پسرم فلان و فلان است. تو دوره سربازی فهمیدم که هم جنس بازی چیه و با بدبختی برای اینکه درگیرش نشم و ازش دور بمونم سیگاری شدم، چون کسی که بهم ابراز علاقه می کرد از سیگار بشدت متنفر بود. الان ازدواج کردم. وقتی می دونم زنم چیکارم داره و چرا صدام می کنه، وحشت سراسر وجودمو می گیره.اصلا راستش، من از زنم می ترسم. از نگاه خواهر زنم هم می ترسم. از دختر خاله زنم بیشتر از همه می ترسم. من حتی از....

دکتر: وقتت تموم شد. چیزیت نیست. یه پرونده برات باز کردم و یه قرصم برات نوشتم که یه کم آروم بشی حالا برو ... خانم منشی نفر بعدی لطفاً ...

۶ نظر:

ناشناس گفت...

واقعي يا غير واقعي بودنش مهم نيست
مهم اينه كه خيلي بامزه بود از ديدگاه من ...
من بالاي هجده هستم در ضمن
داودي

Ba in hame گفت...

اول اینکه بگم من هم بالای هجده سال هستم . دوم اینکه خیلی خوب فضای مشاوره های روانکاوی را در جامعه نشان دادی و سوم اینکه از نظر من اگر داستان در مورد یک دختر بود (با توجه به شرایط اجتماع و تجربه هایی که دیده ام و شنیده ام) ملموس تر بود چون فکر می کنم آزار های جنسی در دوران کودکی پسران از جانب هم جنسان بزرگ تر خود به مراتب بیشتر است تا جنس مخالف. چهارم اینکه با وجود خلاصه وموجز بودن داستان، روند منطقی و تحلیل شرایط رابه خوبی پردازش کرده ای.


چیستا

یوگی بدون گورو گفت...

آقای داودی عزیز ضمن تشکر از اینکه مطلب رو مطالعه کردین فقط من فکر کنم تو این نوشته به جای کسی خون گریه کردم ، برای من هم جالبه که مطلب چطور به نظر شما با مزه اومد!!!!!!

ناشناس گفت...

این مطلب اون قدر اوردنش در اینجا عجیبه که واقعی بودنش عجیب تر برای همین برای من بامزه بود نه اوضاع درونش ...
آوردن این مطلب در اینجا و نوشتن این مطلب و اصلا کلا طرح فکری ش برای من خیلی بامزه بود ...
والا منم برای همچین آدمی باید خون بگریم ...
همهمه ی عظیمی شد برای تباهی کلمات من
داودی

khakiasmani گفت...

این از معدود مواردیه که اسمش رو بن بست میگذارم برای خودم
وبا فکر و جست وجوو... به نتیجه ای می دونم که نمی رسم براش
نه در مورد اون اتفاق و نه در موردفضای مشاوران امروزی
واقعا چیزی ندارم که بگم غیر از اینکه بن بست و خوب نشون دادید

صوفی گفت...

دورۀ کارآموزی باید صدای خودم را با مریض ضبط می کردم و بعد باید بدقت می نوشتم که مریض چی گفت... من چی گفتم...و بعد نوار را با نوشته تحویل دکتر سرپرست بخش می دادم. یادم می یاد اوایل همش کنار پاراگرافهایی که پر بود از کلمات حکیمانه و شفا بخش من می نوشت ساکت باش پسر جان اینقدر حرف نزن و بگذار خودش را خالی کنه. بعد کم کم که از دست من خسته شد بجای ساکت باش از عبارات دیگری استفاده می کرد. بعداز خواندن این نوشته باز هم خواستم که چیزی بگم ولی یاد حرفهای استادم افتادو ترجیح دادم که در سکوت سعی کنم به دنیا از پشت عینک این فرد نگاه کنم شاید برای لحظه ای بتوانم تصویری را که او می بیند نظاره کنم و حس کنم آنچه را که او احساس می کند، اما صدایی مانع می شود ... فریادی گوش خراش...نفر بعدی
صوفی