۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

فراتر

۳ نظر:

صوفی گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
صوفی گفت...

نوشته بسیار زیبایی است. برای من مراحل عبور از واقعیتی را زنده کرد که گاه پذیرفتن آن می تواند بسیار دردناک باشد. در چنین سفری که به دوران بلوغ بی شباهت نیست ما با انکار واقعیتها آغاز می کنیم که بسیار کودکانه، خام و زرداست و می گوییم که بدی، دوری، و تلخی برای من اتفاق نخواهد افتاد و من تافته ای هستم جدا بافته، سپس شرط می کنیم که اگر بدی از من بگذرد بهتر خواهم شد و سفید می بینیم و دشمنان بسیارند و آنگاه به دوره خشم پا می نهیم که با چرا من؟ آغاز می شود و سرخ فام است نگاه ما در این دوران. اما دوران بی تفاوتی می رسد و افسردگی که نمی دانیم چگونه در آغوش بگیریم واقعیتی بس تلخ را که چنین سیاه است و یکنواخت و خشک است ولی تنها به زمان نیاز داریم تا پا به بلوغ پذیرش واقعیت ها بگذاریم و زندگی را مثل هدیه ای در آغوش بکشیم و در هر یک از روزهای این سفر ارزشی بیابیم و معنی ای جستجو کنیم تا رنگ تغییر کند و گاه دوست به دشمن و دشمن به دوست مبدل گردد و نماند به جز رعایت دیگران که نزدیک اند و نزدیکتر اند و نزدیکترین اند.و مشکل ترین گزینه در این مرحله پاسخ به سئوالی بظاهر بس ساده، که نام تو چیست؟
پاینده باشی

chista گفت...

هماهنگيِ مناسب و معني‌داري حس‌ كردم بين قالب و فرم جالبي كه - هم شبيه يكي از بازي هاي دوران كودكي است( اسم فاميل ) و هم شبيه تست هاي مدرن روانشناسي ( بر مبناي كلماتي كه به طور ناخودآگاه بعد از شنيدن يك واژه به ذهن متبادر مي‌شود) - بااين مضمون روانكاوانه و سمبليك. پيروز باشي