۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

مانیفست



من از لحظه ای که خودم رو شناختم، عاشقانه زندگی کردم. به این موضوع باور دارم. کسانی که از بیرون زندگیه دیگران رو نگاه می کنند و به داوری میپردازند، انگار از پشت پرده ی تاریکی، در حال تماشای یک نمایش هستند. این داوریها هیچگاه باعث نشده که احساسی که در درون دارم، عوض بشه. من همواره موازی با همسرم حرکت کردم و حس کردم که از نشستن و تماشای رفتار اون، به اوج لذت می رسم. خودم شاید تو این سالها شریک خیلی از کارهاش نبودم ولی مدت هاست که فهمیدم،برای خوشبخت بودن، لازم نیست که من اون کارها رو انجام بدم. من کنار همسرم احساس خوشبختی میکنم. مدتهاست که تنها نقطه ای که باعث تلخی اوقات، می شه، مشکل مالیه. این موضوع روی هر کدوم از ما تاثیر جداگانه ای داره. من زمانی که با موضوعات انسانی که به مسائل مالی ارتباط پیدا میکنه،مواجه میشم، حالم دگرگون می شه. چون احساس می کنم، تنها نقطه ای تو زندگیه، که حل نشده و همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده و بیش از اندازه داره زمان از من میبره. زمانی که از لحاظ مالی تو آرامش نسبی هستم، کاملا احساس خوشبختی میکنم. واقعا احساس میکنم، اگه مشکلات مالی نباشه، من یکی از اونهایی هستم که، خوشبختی رو کامل احساس کرده و تماما بهش رسیده و تو این موضوع همسرم کاملا دخیل بوده. خوشبختی مگه غیر از اینه که آدم زنی مثل بانو داشته باشه. عاشق طبیعت، هنرمند، مهربون، آروم و بی تلاطم و بی هیچ نیازی به چیزهای خارجی و از درون شاد و سرخوش. خوشبختی غیر از این نیست که آدم دختری مثل غزال داشته باشه. هنرمند، ورزشکار، راستگو، مهربون و علاقه مند به کتابخوانی و در تحصیل شاگرد ممتاز. غیر از این چطور میشه خوشبختی رو تعریف کرد که آدم برادرهایی مثل افشین و رامین داشته باشه که هردوشون باعث افتخار باشن. واقعا از این خوشبختی رو بهتر میشه تعریف کرد، که آدم خواهر نداشته باشه ولی، مهسایی بیاد و چنان جایی تو قلبت پر کنه که تو این احساس رو داشته باشی که محبت خواهری رو چشیدی. خوشبختی غیر از داشتن دوستانی مثل شهرام و پیام، دیگه چی می تونه باشه. پیام و شهرام که تمام زندگیشون عشق ومحبت و احساس مسئولیت به این جامعه است. حضور آدمی مثل محمد ضمیری، واقعا خوشبختی نیست؟ 28 سال با یه همچین آدمی زندگی کردن اگه خوشبختی نیست، پس چیه؟ حضور مرسده نجفی رو که انگار از آسمون می افته تو زندگی و همسایه ات می شه رو شما چی بهش میگید؟ برای من جز نشانه ی خوشبختی، چیز دیگه ای نیست. از خودمم راضیم. این همه سال با این همه مشکلات، تموم سعی و تلاشم رو کردم که زندگی خوبی بسازم و بفهمم و یاد بگیرم و عشق بورزم، به تمام کسانی که جرات دوست داشته شدن رو دارن. طبیعت با تمام عناصرش، از ریزترین تا بزرگترین رو درک کردن برای من، تماما احساس لذت به همراه داره و خوشبختی، همیشه با احساس لذت در من، زنده می شه. احساس لذت در بیشتر مواقع با منه. من از رفتار آدم ها و قوانین دست نوشته شون و بلایی که سر طبیعت و این جهان میارن، بیزارم ولی این هم باعث نمی شه که احساس خوشبختی از من دور بشه. من بارون رو دوست دارم و هنگام باریدن بارون احساس ِ لذت می کنم. من تابش خورشید رو دوست دارم. برای من هیچ چیز بدتر از این نیست که با دید انسانی، این جهان رو به بند بکشیم و سعی در تعریف اون کنیم. چه برسه به مابعدالطبیعه. اما پرداختن به اموری اینچنین نیز باعث لذت و شادی میشه. انگار همه چیز برای اینکه من خوشبخت این دنیا رو ترک کنم فراهم شده، غیر از دوتا چیز. دور شدن از آدمهایی که باعث آزارم میشن و مشکل مادی. باور کنید، از درون احساس خوشبختی میکنم. نمی دونم اگه بیرون رو روبراه کنم، تو احساسم تغییری رخ میده یا نه. برای زیستن بیرونی نیز چاره ای جز حل این مشکلات نیست ولی لازمه ی خوشبختی برایم همونهایی بود که گفتم. خوشبختی چیزی جز یک احساس ِ درونی نیست و من این احساس رو دارم و تو اگه باورت نمیشه، دیگه مشکل من نیست...




۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تردید


امروز خالی از هرگونه انتظار، فردا را زندگی می کنم؛

چرا باید دستت را بگیرم؟

تنهایم ولی از اضطراب ِ نبود ِ تو خالیم؛

چرا باید دستت را بگیرم؟

تویی که مرا نمی شناسی و چون دیگران می پنداریم . تویی که می اندیشی امروز تنها مکان گرم شدن اجاق ِ اتاق ِ من است و برای فردا فکر دیگر خواهی کرد...

چرا باید دستت را بگیرم؟

تویی که مرا نمی شناسی و دست بسویم…

بگو خودت بگو چرا باید دستت را بگیرم؟

نشانم بده کدامین انسان در اندوه از دست دادن آنچه که دارد، فردا را انتظار نمی کشد… دستان من سالهاست که رمقی برای فشردن دست دیگری ندارد. چشمانم دیگر آنقدر سو ندارد که در انتظار دیگری بماند. قلبم که یکی در میان و هر گاه که دلش بخواهد، می تپد را، دیگر یارای تحمل ِ زحمت ِ عشق ِ انسان نیست… دل به درخت و باغچه سپرده ام؛ گو اینکه باغچه ای نیست. دل به سگ کوچک ِ همسایه داده ام؛ او می داند که چقدر دوستش دارم و چیزی از او نمی خواهم و تنها دوستش دارم؛ او نیز از آن من نیست. هرزگاهی بدون اجازی صاحبش دستم را می لیسد. دریا را دوست دارم؛ از من دور است اما میلیون ها سال است که از جایش تکان نخورده…

امروز که خالی از ترس ِنبودن ِ فردای ِتوام، باید دستم را …


۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

هنوز مانده تا...


قطعه ای از کتاب ِ بیگانه ای در دهکده اثر مارک تواین رو انتخاب کردم تا باهم مروری داشته باشیم که بزرگان چگونه می اندیشیدند و پشت نام بزرگ ِ بزرگان واقعی، چه وسعت نظری وجود داشته و چه رنجی را از جانب انسان ها متحمل شده اند. تنها بدلیل زیبا پرستی و عشق حقیقی به این جهان و... کودکان را خطاب قرار داده و امید تغییر را تنها از راه آموزش به این فرشته صفتان حقیقی، در دل ِ خود و کسانی که اینگونه زیستن را نمی پسندند، زنده نگاه داشتند...
... بعد تراشه های چوب را یکی پس از دیگری زیر ناخن هایش فرو کردند. او از شدت درد جیغ کشید.شیطان خم به ابرو نیاورد، ولی من تاب تحملش را نداشتم، ناچار از آن محل بیرون رفتیم. هوای تازه حالم را جا آورد و به طرف خانه راه افتادیم. من گفتم که عمل آن دژخیمان عملی حیوانی است.شیطان گفت: نخیر، این عمل انسانی است. نباید با استعمال نا بجای این کلمه به حیوانات توهین کنی؛ حیوانات مستحق چنین توهینی نیستند. و به همین ترتیب به صحبت ادامه داد: این اعمال برازنده ی نژاد پست و حقیر شما است که مدام دروغ می گوید ودعوی فضایلی می کند که از آن بویی نبرده و این فضایل را در حق حیوانات اشرف از خود، که دارای این فضایل هستند، منکر می شود. هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمی شود. این عمل منحصر به کسانی است که قوه تمیز اخلاقی دارند. حیوان وقتی که آزاری می رساند، در کمال معصومیت این کار را می کند. عمل او تباه نیست؛ برای آن آزار نمی رساند که به صرف آزار رساندن لذت ببرد. این کاری که فقط از انسان سر می زند. موجب ومسبب آن هم همان قوه تمیز اخلاقی کذایی اوست! قدرتی که وظیفه اش عبارت است از تمیز دادن بین صواب و خطا. با داشتن این اختیار که هر کدام را خواست انتخاب کند. ولی می خواهم بدانم انسان از این قدرت چه استفادهای می کند؟ البته همیشه انتخاب به عمل می آورد، اما در ده مورد، نه مورد را خطا انتخاب می کند. اصولا خطا نباید وجود داشته باشد و اگر حس اخلاق نبود وجود خطا ممکن نبود. مع ذالک این انسان به قدری نفهم وکودن است که نمی تواند درک کند که همین قوه تمیز اخلاقی است که او را به سافلترین درجه موجودات زنده تنزل می دهد و مانند طوق لعنتی است که همیشه به گردن دارد...
خوب که نگاه کنیم نیچه نیز در اراده ی معطوف به قدرت نیز به یادمان آوردن که اخلاق که قانون دست نوشته ی انسان است، چگونه ایرانیان باستان را به زوال کشاند و... آیا زمان آن نرسیده که به نسبی بودن اخلاق، تاثیر جغرافیا و فرهنگ بر آن و ... بیاندیشیم؟ سالهاست که از مرگ مارک تواین می گذرد و در مدارس به کودکانمان، همان را می آموزند که ما آموختیم و جالب اینکه،همه گی در صدد تغییر هستیم. این دور باطل تا کجا؟ تا چه زمان کودکان را بدست این دژخیمان ِ روح، بسپاریم؟ خوشا آنان که تنها با سوالی از خود، دانستند که چیزی برای کودکی که زاده نشده، ندارند و از این عمل سرباززدند تا لااقل به خود برسند... چرا یکدیگر را می آزاریم؟ چگونه از رنج دیگری لذت می بریم؟ به گریه واداشتن دیگران بسیار ساده است و لیکن لبخندی به لب دیگری نشاندن را بیازماییم، قهقهه که مقالی دیگر دارد... بسیار بیش از این باید بیاندیشم. خودم را می گویم. تا چون حیوان بی ریا زیستن، راهی بس طولانی دارم... بی جهت نام انسان به خود گرفته ام...


۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

وقتی دستت به کسی نمی رسه


از سمت رشت که به غازیان وارد می شی، اول یه میدون هست به اسم میدان ِ مالا. از همون جا بوی نم، دریا و مرداب مشامِتو نوازش می ده. البته اگر مثل من اول عمرت رو کنار اروند رود زندگی کرده باشی. هنوز حسرت بوی آشپزخونه ی آبادان، تو دلم هست. بوی تند ماهی جنوب و صدای ِ جلیزویلیز روغن توی ِ ماهی تابه، ادویه هندی و ... اینجوری آب و هوای انزلی خود نمایی می کنه. به قول شیرازی ها ، بابای اونایی که خاطرات ِ جورواجور دارن رو می سوزونه. یه پل بین غازیان و انزلی هست که برای بچه ها به اندازه ی هزار کیلومتر مسافت داره؛ آخه تابستون برای رسیدن به ساحل دریا، باید از روش عبور کنی و ترافیکش این بار به قول ِ بمی ها ، همه رو حیرون می کنه. بلاخره به میدون اصلی شهر انزلی می رسی، همون میدان شهرداری. سمت راست رو که نگاه کنی، چندتا سینما و آخرش پله های ورودی بلوار معروف انزلی خودنمایی میکنه. آب طالبی فروشی معروف و زندان و ... اینا پدر خاطرات رو به خاک و خون می کشه، میگین نه از برادر ِ بزرگم، بپرسید. ولی برای رسیدن به دریا باید سمت راست و بی خیال بشی و بپیچی به سمت چپ و یه ترافیک درست حسابی رو تا چند کیلومتر، ببینی. این تیکه هم بچه هارو قشنگ نابود میکنه. به چشم خودم دیدم که بچه ها از همین جا شروع به کندن لباس ها می کنن و با مایو آماده پریدن تو آب می شن. اینجا شانس جغرافیایی یه ذره کمک می کنه که چهارراه اول بپیچی به سمت چپ و انتهای خیابان دریا رو ببینی. ما همیشه که رد می شدیم از اونجا میگفتیم این خونه ی ماهان خانم ایناست. اینجا احتمالا برادرم داره به بدجنسی ِ من حسابی می خنده. به کسی نگین، خودش این اسم رو ... بلاخره این جا هم بچه ها به دریا نمی رسن چون که دیوار سپاه پاسداران هزاران متر رو در بر گرفته و بازم به قول ِ شیرازی ها اگه آقوی بچه ها یه کم باهوش باشه از یه کوچه ی باریک عبور می کنه و پشت ِ خروارها سنگ که برای جلوگیری از پیش روی ساحل ریخته شده، این بچه های بیچاره رو به این دریا ی لعنتی می رسونه. تازه سراسر ساحل نوشته شنا اکیدا ممنوع. برای شنا به مکان های ... مراجعه کنید. اینها رو گفتم که اگه خواستید برای شنا انزلی برید قبلش یه تماس بگیرید که بهتون بگم الان وضعیت انزلی چجوریه و به جای رفتن به اون ساحل کثیف با قایق های مسافر بر مرداب و اونهمه موج و بنزین و تورهای به چوب بسته شده و ...از رشت نرسیده به انزلی به سمت ساحل زیبا کنار، برید و بدون حضور اغیار واشرار و ترافیک، این بچه های بیگناه یه تنی به آب بزنن. اما برگردیم آخر اون خیابون که دیوار سپاه آخرش امید رو از دل بچه ها برای رسیدن به آب، می بره و بچه ها یواش یواش آماده ی پوشیدن لباس ها می شن. آخر خیابون سمت راست یه کوچه ی خاکی هست که اگه تا انتها بری، می رسی به اول موج شکن. از کنارموج شکن که به سمت چپ بری یه دیوار سنگی تو رو تا جای عمیقی تو دریا می بره و همون بوی نم که گفتم. برای تخریب نشدن این موج شکن سنگ های عظیم بتنی روی هم تلنبار شده. این سنگ ها سالهاست سکوی شیرجه ی برو بچه های شناگر شده. صبح تا دمدمای غروب تابستون اگه هوا خوب باشه، شنای جوونا و توپ بازی و شنیدن لهجه ی اصیل گیلکی بهمراه کلی ناسزا و حرفهای رکیک که جالبه بدونین جزء زبان گیلکی شده و ... ولی آفتاب که میخواد غروب کنه، یواش یواش خلوت می شه. رو سنگ ها می شه بشینی و غروب آفتاب رو تماشا کنی و غم ها و دلتنگی ها و دوست داشتن ها و خاطرات و خلاصه همه چیز رو باهم، حس کنی. البته باید مواظب باشی که با اینهمه بار، سنگین ِ سنگین میشی و نباید زیاد رو سنگ ها جابجا بشی، چون بیفتی تو اون تاریکی شب دیگه... و اما من و این پیشروی سنگی ماجراهایی داریم. اون جلوی جلو که روزا جای ماهیگیراست، شبهایی که موج ها با شدت هرچه تمام تر به سنگ ها می خورن، من توی یه پستوی سنگی میشینم و خیس میشم و تو خاطراتم پشتک و وارو می زنم. یاد برادر و پسر خاله و دوران بچه گی و پدر تنومند و رویاهای به انجام رسیده و مانده. پرانتز هایی که هنوز بازن و یکی یکی با هر جون کندنی هست دارم می بندمشون. اینجایی که میگم نشستن و سیگار کشیدن کار حضرت فیله، چون موج حسابی لباست رو خیس کرده و بلاخره اینکاره که باشی یه فندک کارت رو حل میکنه. دیگه از قرمزی خورشید خبری نیست و نگاهت با هر پک عمیقی که به سیگار می زنی، متوجه روشنی آتش سیگار می شه و دلش نمیاد خاطره ی غروب رو، تموم کنه و خودشو با آتش سیگار به یاد غروب چند لحظه پیش، مشغول نگه می داره. من هم با خاطرات برادرم...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

شما ملاقاتی نداری!!!!؟


کسی که می خواهد مانند من فیلم بسازد و یا ذوق هنری خویش را به نمایش گذارد، باید همه چیز را با خود و بدون پرده، نشان مخاطبش دهد...

دیروز تو مجله سالانه ادبیات و سینما، این جمله رو از امیر کاستاریکا، فیلم ساز بوسنیایی خوندنم. یادم اومد که سالهاست، تو بند اخلاق گرفتارم و هر وقت خواستم حرف بزنم، رعایت اینکه کی داره گوش می ده، باعث شده که انقدر دایره لغاتم رو زیر و رو کنم تا اینکه... اینطور نیست که حرف زدن، زمانیکه خانم ها تو جمع هستند، فقط باعث این موضوع باشه، بلکه حضور آدمهای مسن و تحصیل کرده و بزرگتر و ... حالا که میشینم و به گذشته نگاه می کنم می بینم که بدلیل نداشتن تخصص، هیچوقت بعنوان یه متخصص که نه، بعنوان یه انسان حتی جرات نظر دادن هم، نداشتم. همیشه تمام سعی ام رو کردم که تا حد امکان رعایت نزاکت رو بکنم و سوال ها و نظراتم رو جوری مطرح کنم که باعث بزرگنمایی نشه و یا اینکه باعث آزار کسی نشم... الان سالهاست وارد بازار کار و آشفته بازار دنیا شدم، نزدیک به چهل سال از عمرم می گذره و کسی برای این کار مدال افتخاری و یا جایزه ی یک عمر با نزاکت بودن رو به من پیشنهاد نکرده...تا اینکه قرار شد حرف بزنیم، قبل از اینکه بمیریم و تصمیمم اینجوری گرفته شد که : حالا که هیچ کس هیچی رو رعایت نمی کنه، من هم بعنوان یک انسان آزاد حرفها و نظرهام رو بگم. هر کس به من رسید گفت: عزیز من تو چرا انقدر رعایت این و اونو می کنی؟ یه کم حواست به خودت باشه. لازم نیست چیزی رو از کسی قایم کنی و یا رعایت کسی رو کنی. مگه نمی بینی که بچه ها تو جمع چقدر راحت راجع به همه چیز نظر می دن؟ مگه نمی بینی که چه جمع پر باری داریم؟ خوب نگاه کنی میبینی که: سیاستمدار، مسیونر اجتماعی، دکتر، مهندس،کارشناس علوم نظری و... همه جور آدمی تو جمع ما پیدا می شه. تو رو هم که همه دوست دارن. همه پشت سرت میگن خیلی آدم خوبیه. میریم خونشون همیشه زنش غذاهای خوب درست می کنه. آدم انقدر خون هی اینا راحته که دوست داره، هر جمعه بره پیششون. همه می گن: بزور زنگ می زنن و تو رو می کشونن تو جمع! چرا؟ چرا اینقدر گوشه گیری؟ چرا نمی شینی حرف یزنی؟ چرا نظرتو نمی دی؟ و چرا ... من خودم آقای ایکس شخصا از تو می خوام که اینقدر رعایت دیگرون رو نکنی. مردیم بسکه تو بند اخلاق گرفتار موندیم. بچه ها همه دوست دارن حرف بزنن و باید اینطور باشه. باید با هم گفتگو کرد... تو باید...
بلاخره من تصمیم گرفتم که راجع به چیزهایی که تو کتابها خوندم و این سالها تو کتابها توجه ام رو بیشتر جلب کرده بود، موقعش که شد حرف بزنم... صبر کنید تا درست حسابی همه بیان بشینیم راجع به این موضوع صحبت کنیم. موضوع صبحت بچه ها اینه که چرا زن و شوهرا باید رعایت حقوق ِ همدیگرو بکنن؟...
بعد از یه بحث مفصل 2 ساعته، که توش من فقط 5 دقیقه حرف زدم خدارو شکر و خداروشکر ما بعنوان مفسد فی العرض، شناخته شدیم و اینکه کلا این آدم خطرناکه و زنو بچه هامون رو باید ازش دور نگه داریم و... الان هم اینکه بدلیل حضور خوانندگان گرامی و ترس از... اینجا هم باید رعایت عزیزان خواننده رو کرده و خودم را سانسور کنم. نمیتونم حد وسط داشته باشم چون فکر میکنم، بین راست و دروغ، چیز دیگه ای وجود نداره. این ملت، سالهاست مانند کلاغ زندگی میکنن. چیزهای بد وخوب رو سوا می کنن. قاضی و هئیت منصفه که خودشون هستند، می شینن و تصمیم می گیرن که برای داشتن جامعه ای سالم،هر آنچه در اصول اخلاق، گفتنش و انجام دادنش مجاز نیست، به پستو کشانده شود و خفی الج... بودن، را بهترین راه پیش بردن این تصمیم می دانند... حالا این وسط یه نفر بیاد حرفی راجع به این پستو ها بزنه و یا نظر دیگرون رو به این موضوع جلب کنه که برای رسیدن به آرامش اجتماعی باید از...

الان سالهاست این تبعیدی به درون ِخود و محکوم به سر کردن با نفس ِ شیطان گونه اش، یه گوشه نشسته و در انتظار روزیه که بتونه بدون سانسور یه سری مطلب بنویسه... شاید یه بلاگ گمنام، بتونه از این تبعید خلاصم کنه... خیلی وقته که راجع بهش دارم فکر می کنم... فقط اینکه احتمالا قبل از اینکه حرفهام به گوش کسی برسه، طبق ضوابط ج... دسترسی به این بلاگ امکان پذیر نباشه...

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند، جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

وراثت


... ما بعنوان پدرو مادر چقدر راست می گیم که انتظار داریم بچه هامون تو همه چیز انقدر، صادق باشن...
... نه اشتباه می کنی. پدر و مادر ما رو تربیت می کنن و می فرستن تو اجتماع این ماییم که...
ببخشید حرفت رو قطع میکنم. مطمئن نیستم که پدر و مادر این کار رو انجام بدن. ما رو رَونه ی ِ زندگی می کنن ولی توافکار، ما رو سایه به سایه همراهی میکنن. گوشزد میکنن. راهبری میکنن. سعی میکنن خودشونو کپی کنن. تو تک تک اعمال و رفتار ما رخنه دارن. اونجایی که باید،ما خودمون باشیم، مگر غیر ازجاییکه ما تحلیل میکنیم؟ اتفاقا، اونجا بیشتر از همه جا حضور دارن. سعی نکن واژه ی زیبایی برای این عمل بسازی. همه ی آدمها، غرق لذت ها هستن و بچه هاشون رو تا نفس دارن از لذت ها منع می کنن. بیا یه خورده خوب به تربیتمون نگاه کنیم ببینیم چی خوب و چی بد ِ...

به مایاد دادن که:
تن فروشی گناه ِ ولی فروش کلیه برای پرداخت رهن ِ خونه مردانگی به حساب میاد...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش روح و هر چه هستی، برای گذران زندگی ِ بخور ونمیرت، هیچ عیبی نداره...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش تابلو های نقاشی، که قسمت هایی از وجود تو به حساب میاد، به آدم های معلوم والحال، هیچ موردی نداره چون اون اثر هنریه و...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش آثار باستانی ِ یه مملکت بدست ِ گروهی مشخص چون ربطی به تن نداره، مهم نیست...
تن فروشی گناه ِ ولی فروش تنها سازی که تو خلوت، تو رو سر پا نگه می داره برای دادن ِ اجاره خونه، نه تنها بد نیست که اصلا مطربی زیاد کار جالبی ...
خلاصه اینکه تن فروشی گناه خیلی خیلی بزرگیه و باید تن و روح و روان و داشته ها و علایق و دلخواسته ها و امیدها و آرزوهات رو نگه داری و یه جا شبی که لباس سفید تنت کردی با هم ببری و بفروشی، که پدر ومادرت رو سربلند کنی که اینجور بچه ای تحویل اجتماع دادن ؛و البته باید یادت باشه که بعد از اون اتفاق هم که دیگه چیزی برات نمونده، بازم تن فروشی گناه خیلی خیلی بزرگیه چون که...
به همسرت دروغ بگو ولی تن فروشی نکن. اگه دیدی باهات بد رفتاری می کنه و انگار که کنیزش هستی، عیبی نداره، فقط یادت باشه تن فروشی نکن.
اصلا لازم نیست هیچ کاری بکنی و چیزی یاد بگیری، چیزی بفهمی و ... فقط تن فروشی نکن...
اصلا دوستش نداری یا هیچ حرفی برای گفتن نداری یا هیچ نقطه ی مشترکی باهم ندارین یا هرچیز دیگه مهم نیست چون وظیفه ی تو اینه که بچه هات رو بزرگ کنی و بهشون یاد بدی که تو فرهنگ ما، تن فروشی گناه بزرگیه...
شاید ندونی تو فرهنگ چندین و چند هزار ساله ی ما فقط تن فروشی گناه بزرگیه. واسه ی همینه که فرهنگ ِ ما ایرانی ها انقدر عظمت داره چون تو فرهنگ ما...
چرا اینجوری نگاه می کنی، یه کلام بگو: خفه...


تا کجا


شاید بهتره دیگه منتظر تو نباشم و برم بخوابم. داشتم فکر می کردم،این چند سال با تو بودن چقدر لذت بخش بود؛ فقط میمونه اینکه چرا من همیشه در حسرت بودن ِ با توام و ...