۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

برای تو...



سلول به سلول او را طلب می کنی، بی هیچ دروغی او را ، فقط او و نه کس دیگر. انگار جز او کسی نیست. تمام عالم باشند، باز نمی شود؛ او را می خواهی... به او نزدیک... او می آید وکنار توست و با تو... حال می خواهی که برود و تو باشی بی همراه . تو او را طلبیده ای، نمی رود! گریزان می شوی از هم او... از او دور... در تنهایی خودت غرق می شوی و کسی را می خوانی. شاید او و شاید دیگری را ، بی هیچ دروغی... از او دور و به دیگری نزدیک... دیگری نیز زمانش به اتمام می رسد بسته به همراهیش و نه عنوانی که به او داده اند... از دیگری دور... باز می خوانی اش؛ دیگری نیز می خواندش بی هیچ دروغی، او به دیگری نزدیک... تو اینک تنهایی چون او را می خوانی، او از تو دور... به خواندن ادامه می دهی؛ به سوی تو می آید بی هیچ دروغی، به تو نزدیک و از دیگری دور... با تو خواهد بود و تو به اتمام می رسی، از تو دور... او نیز چون تو می خواند و یا تو خواهی آمد و یا دیگری، شاید از تو دور و به دیگری نزدیک... و تو نیز چنین می کنی بی هیچ دروغی. دیگری نیز تو را می خواند، شاید از او دور و به دیگری نزدیک... شاید تو به او نزدیک و او به دیگری نزدیک... شاید او به تو نزدیک و تو به دیگری نزدیک... شاید تو از او دور و او به تو نزدیک... شاید شاید شاید او به تو نزدیک و تو به او نزدیک ... همه اش همین است و چیز دیگری نیست... تنها و تنها خواندن است... زمانی دور ... زمانی نزدیک...

همراه با پرواز پروانه



زندگی؛ زندگی به هیچ روی اسرار آمیز نیست. زندگی بر برگ برگ درختان و بر تک تک شنهای ساحل دریا نوشته است. به هرچه بر می خوری زندگی است، با تمام زیبائیش. در هر کاری که انجام می دهی، بی همتایی خویش ار به نمایش بگذار. فردیت خویش را عرضه کن. بگذار هستی به تو افتخار کند. آنگاه زندگی، همچون وبالی بر گردن احساس نخواهد شد، بلکه به عطری دل انگیز بدل خواهد گردید.


عشق؛ . عشق هرگز قادر به تملک نیست. عشق آزادی بخشیدن به دیگران است. عشق هدیه ای بدون قید و شرط است. عشق معامله نیست. اگر بیشتر بورزی بیشتری و اگر کمتر عشق بورزی،کمتری. تو همیشه در تناسب با عشقت هستی. تناسب عشقت تناسب بودن توست.


مرگ؛ مرگ تنها برای آن عده ای زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند. آنان که از زیستن نهراسیدند. آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند. آنان که عشق ورزیدند، آنان که به رقص در آمدند و آنان که جشن گرفتند.


خدا؛ خوش باش، لذایذ را دریاب. خداوند شی نیست. موضع است. موضع جشن و سرور. غصه را دور بریز. او به تو خیلی نزدیک است. به پایکوبی برخیز. این چهره ماتم زده را کنار بگذار. غمگین بودن توهین به مقدسات است، چرا که او بسیار نزدیک است.


تو؛ درختان عاشق زمین اند و زمین عاشق درختان. پرندگان عاشق درختان اند و درختان عاشق پرندگان. زمین عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمین. سراسر هستی در اقیانوس عظیم عشق به سر می برد. تو نیز عشق بورز تا در این اقیانوس شنا کنی. کل کائنات یک شوخی است، یک لطیفه است، یک بازی است. روزی که این را فهمیدی به خنده می افتی و این خنده به سراسرِ پهنه یِ کائنات گسترش خواهد یافت.

اوشو...

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

خاطرات

سالهاست که کودکی را پشت سر گذاشته ام. نوجوانی را نیز . با خاطرات رابطه ی خوبی ندارم ؛ بدلیل خودخواهی مفرطی که در وجودم دارم، عزیزانم را نزدیک و در دست رس می خواهم که حداقل بشود دیدشان. اصولا خاطره خوب و بد مدتهاست که جایشان برای من عوض شده. خاطره خوب باعث دلتنگی و تاسف و یاد آوری زوال این جهان می شه و برعکس خاطره بد باعث خنده... وقتی یادم می آید که تو جنگلی بی صدا غرق در رنگ های پاییزی کنار عزیزی... دلم سخت می گیره و وقتی یاد شکستن دست وپا و مشت و لگد پرانی، فقط به خنده می افتم... دوران نوجوانی را جوری پشت سر گذاشتم که فکر می کنم ، بدلیل سعی در عاشقانه زیستن تمام لحظاتش بیشترش تبدیل به خاطره بد شده و یاد آوریش من رو غمگین می کنه.پس سعی کردم هنگام آموختن چیزی به کسی گوشزد این موضوع را نیزانجام دهم که رسیدن و بدست آوردن و از دست دادن، زمانی به صورت خاطرات خوب و بد یقه انسان رو می گیره... تا اینکه خودم رو پشت دروبین دیدم و در حال گرفتن عکس از دخترم... همون رفتار عموی بزرگش (صوفی) و خودم وعموی کوچکترش... همان کتابخونه... همان اطرافیان... و احتمالا همان خاطرات بد و خوب... بهتره که ساکت باشم... آموختن و گوشزد رفتار انسانی...


به سراغ من اگر می آیید

نمی دانم چرا؟ اما از سهراب غیر از چند اثر دیگر چیزی نمی فهمم. اولین باری که به قولی فهمیدم که کی هستم، زمان زیادی از زندگیم گذشته بود. براستی که بیست وچهار سالگی برای فهمیدن و درک زندگی به مفهوم الان خیلی دیر بود اما... بهر حال دوستی برای نجات من از جهالت هشت کتاب سهراب رو بهم هدیه داد. هرچه دنبال شعر گشتم چیزی ندیدم. داستانی هم در کار نبود. از قافیه و ردیف هم که خدارو شکر خبری نبود. آدم کوچولوی درونم یواش یواش داشت بغض می کرد و گریه رو سر می داد که بتونه مثل همیشه یه جوری تحم بار این دنیا رو تحمل کنه... که برخوردم به این قطعه که، بسراغ من اگر می آیید ، نرم وآهسته... کمی آروم گرفتم و بعد مسافر و یواش یواش یکی دو تا شعر دیگه و تصمیم گرفتم که دنیامو عوض کنم. همه چیز رو عوض کنم. شخصیتم رو. افکارم رو . همه چیزو همه چیز رو. تا امروز تمام سعی مو کردم اما... هنوز خودم بهتر از هر کسی می دونم که چقدر عوض شدم و چه جور آدمی هستم. جای من نزدیک آدم ها نیست... همیشه یا اونا من رو آزار دادن یا برعکس من اونا رو... هستند آدمهای اصول گرای دوست داشتنی که واقعا من بهشون احترام می ذارم و دوست شون دارم... اما نزدیک که می شم، قالب ها و تحمیل تفکرات، گوشزد هایی که بدون درخواست تو به تو می شه و زیر سوال رفتن... تنها به دلیل نزدیک شدن به کسی و تغییر کردن به خاطر کسی، همیشه باعث می شه به عقب برگردم و نزدیک نشم تا پاسخگوی چیزی که به نظر می رسم نباشم... نمی توانم اینگونه به نظر نرسم. خیلی تلاش کردم که دلی را نشکنم. کم سن و سال تر که بودم کسی دلم رو می شکست چیزی نمی گفتم و خلاصه زمانی تحمل شکستن را داشتم و اما...تمام آدمها خوب هستند و می توانند بی آزار باشند وقتی با دیگران در ارتباط نیستند. زمانی که باید ارتباط برقرار کنند باید به مهارت های اجتماعی خاص دست بیابند. پس اگر قرار باشد من نیز به این مهارت ها مسلح شوم، این چند سال باقی مانده را نیز مثل چند سال سپری کرده، باید تلف کنم... به سراغ من کسی، نرم و آهسته نیامد و من نیز درتوانم نیست که نرم و آهسته به سراغ او روم... پس برای چینی هر دوی ما بهتر است که سراغی از هم نگیریم...

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

اشک مجالم نداد

برای حضور در ارگ فروریخته ی بم به منظور باز سازی مسیر کوتاهی رو برای بازدید کنندگان در نظر گرفتن. من بدلیلی اجازه رفتن به تمام مناطق ارگ قدیم رو داشتم. حتی بالا ترین نقطه ارگ یا همون شاه نشین. همینطور که به سمت بالای ارگ می رفتم، نظرم به بازسازی ارگ جلب شدداربست های هدیه ژاپنی ها و پله هایی که مشخصا کار اونا بود و ... مسیر رو ادامه می دادم و سعی می کردم ارگ رو ببینم . اولین بار بود پا تو ارگ می ذاشتم... حواسم به تکنولوژی و ابزار آلات بازسازی مشغول شده بود... خیلی دنبال ارگ گشتم. دوباره جستجو کردم... چند برج نیمه ریخته در حال بازسازی و دیوار های تازه با گل روکش شده... همش باز سازی... قسمت های کد گذرای شده ، توسط یونسکو... دیگه خورشید داشت غروب می کرد و من باید برای سقوط نکردن تو چاه های عمیق زودتر برگردم. قدم زدن دوباره شروع شد ولی اینبار همراهانی داشتم که مجال دیدن از دریچه ی رو نمی دادند تا منجر به خلق تصویری بشه که اینجا نمایش بدم... اشک هایم انگار با دلم به من نهیب می زدند که باید به باورت احترام بگذاری... کاش این باورم نبود... ارگ مرده بود... مرده... و اشکم مجال نداد تا از جنازه اش که سهم لاشخور ها شده تصویری بردارم...

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

خداحافظی

دارم جمع و جور می کنم. ذهنم و نه، باروبندیلمو. اینجوریه دیگه... یعنی همینه که هست... تازه داشتم به این مدل زندگی خو می کردم... اما بنا به دلایل اقتصادی که خدارو شکر از بچه گی با اون دست و پنجه نرم می کنم، مجبور به ترک دیار هستم و برای بازسازی آخرین نقاط شهر زلزله زده بم ، عازم استان کرمان. خوبیش اینه که شما از دست نوشته های بی سر و ته من راحت می شین و لازم نیست برای دلجویی از نویسنده ش، به این بلاگ سر بزنید و کامنتی بذارید. طبق بازدیدی که که ماه گذشته داشتم ،محل استقرار ما در بم ، روستایی ایست به نام پشت رودکه دقیقا روبروی خرابه های عظیم ترین بنای گلی دنیاست و هر روز که برای کار به خود شهر می رم ، پنج دقیقه ای رو از جلوی ارگ فروریخته ی بم رد می شم و ... کتاب هامو می برم و هرچی فیلم و کنسرت و موزیک تو کمدم هست. چون مجبور به گرفتن مرخصی تحصیلی شدم ، از کتابخونه دانشگاه هم دور افتادم و خوندن تاریخ تحولات اجتماعی ، متوقف می شه ولی تحقیقات پیرامون مارکس و مدرنیسم و ... ادامه داره فقط خوشبختانه خط تلفنی در کار نیست که اسباب زحمت دوستان را فراهم کنم... تازه تازه داشتم عادت می کردم که هر شب سری به هم کیشانی که طی این سی و چند سال جاشون تو این زندگی خالی بود ، بزنم و فارق از هر مقدمه و مترجم و ناشر وسانسور ، مطالب بی پرده ای رو بخونم . هر شب به ترتیب وبلاگ ها رو باز و با تک تک نویسنده هایی که غیر از پنج نفر بقیه رو حتی یک بار هم ندیدم ، ملاقات بی پرده ای می کردم. باید اعتراف کنم دوره ی بسیار لذت بخشی بود. البته مدتی بود که چشمه داستان های کوتاه منم خشکیده بود. البته روحمم، تازه گی شو از دست داده بود... ولی خسته گی های ناشی از این جبر محیط به زندگی رو، با چرخی تو وبلاگ ها زدن، از تن در می کردم و خودمم رو هم کمی خالی... چرا اینگونه باید به جایی رفت که او می خواهد ، برام زور داره... اینکه چرا اونجوریه که اون می خواد... فقط چون ما تو یه طبقه خاص دنیا اومدیم... چقدر دلم می خواست ، سرگذشت خانه ی اموات هنوز تو کتابخونم بود... روحم انگار سالهاست که مرده... دوستانی که منو می شناسن می دونن که بچه ننه نیستم که از کار سخت بترسم و یا دوری... اینجوری نیست... جنگ من سالهاست که با این جبر مسخره ادامه داره. چرا ما نباید تصمیم بگیریم که کجا و چطور... تا کی برامون تصمیم بگیرند که اگه جزئی از ما نباشی محکومی به رفتن به ناکجا آباد برای به دست آوردن... آه ... با تو قصه ها توانست کرد، غم نان اگر می گذاشت... حالا منو هر روز منظره ای از ارگ بم ... فعلا خداحافظ...