۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

به سراغ من اگر می آیید

نمی دانم چرا؟ اما از سهراب غیر از چند اثر دیگر چیزی نمی فهمم. اولین باری که به قولی فهمیدم که کی هستم، زمان زیادی از زندگیم گذشته بود. براستی که بیست وچهار سالگی برای فهمیدن و درک زندگی به مفهوم الان خیلی دیر بود اما... بهر حال دوستی برای نجات من از جهالت هشت کتاب سهراب رو بهم هدیه داد. هرچه دنبال شعر گشتم چیزی ندیدم. داستانی هم در کار نبود. از قافیه و ردیف هم که خدارو شکر خبری نبود. آدم کوچولوی درونم یواش یواش داشت بغض می کرد و گریه رو سر می داد که بتونه مثل همیشه یه جوری تحم بار این دنیا رو تحمل کنه... که برخوردم به این قطعه که، بسراغ من اگر می آیید ، نرم وآهسته... کمی آروم گرفتم و بعد مسافر و یواش یواش یکی دو تا شعر دیگه و تصمیم گرفتم که دنیامو عوض کنم. همه چیز رو عوض کنم. شخصیتم رو. افکارم رو . همه چیزو همه چیز رو. تا امروز تمام سعی مو کردم اما... هنوز خودم بهتر از هر کسی می دونم که چقدر عوض شدم و چه جور آدمی هستم. جای من نزدیک آدم ها نیست... همیشه یا اونا من رو آزار دادن یا برعکس من اونا رو... هستند آدمهای اصول گرای دوست داشتنی که واقعا من بهشون احترام می ذارم و دوست شون دارم... اما نزدیک که می شم، قالب ها و تحمیل تفکرات، گوشزد هایی که بدون درخواست تو به تو می شه و زیر سوال رفتن... تنها به دلیل نزدیک شدن به کسی و تغییر کردن به خاطر کسی، همیشه باعث می شه به عقب برگردم و نزدیک نشم تا پاسخگوی چیزی که به نظر می رسم نباشم... نمی توانم اینگونه به نظر نرسم. خیلی تلاش کردم که دلی را نشکنم. کم سن و سال تر که بودم کسی دلم رو می شکست چیزی نمی گفتم و خلاصه زمانی تحمل شکستن را داشتم و اما...تمام آدمها خوب هستند و می توانند بی آزار باشند وقتی با دیگران در ارتباط نیستند. زمانی که باید ارتباط برقرار کنند باید به مهارت های اجتماعی خاص دست بیابند. پس اگر قرار باشد من نیز به این مهارت ها مسلح شوم، این چند سال باقی مانده را نیز مثل چند سال سپری کرده، باید تلف کنم... به سراغ من کسی، نرم و آهسته نیامد و من نیز درتوانم نیست که نرم و آهسته به سراغ او روم... پس برای چینی هر دوی ما بهتر است که سراغی از هم نگیریم...

هیچ نظری موجود نیست: