۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

خداحافظی

دارم جمع و جور می کنم. ذهنم و نه، باروبندیلمو. اینجوریه دیگه... یعنی همینه که هست... تازه داشتم به این مدل زندگی خو می کردم... اما بنا به دلایل اقتصادی که خدارو شکر از بچه گی با اون دست و پنجه نرم می کنم، مجبور به ترک دیار هستم و برای بازسازی آخرین نقاط شهر زلزله زده بم ، عازم استان کرمان. خوبیش اینه که شما از دست نوشته های بی سر و ته من راحت می شین و لازم نیست برای دلجویی از نویسنده ش، به این بلاگ سر بزنید و کامنتی بذارید. طبق بازدیدی که که ماه گذشته داشتم ،محل استقرار ما در بم ، روستایی ایست به نام پشت رودکه دقیقا روبروی خرابه های عظیم ترین بنای گلی دنیاست و هر روز که برای کار به خود شهر می رم ، پنج دقیقه ای رو از جلوی ارگ فروریخته ی بم رد می شم و ... کتاب هامو می برم و هرچی فیلم و کنسرت و موزیک تو کمدم هست. چون مجبور به گرفتن مرخصی تحصیلی شدم ، از کتابخونه دانشگاه هم دور افتادم و خوندن تاریخ تحولات اجتماعی ، متوقف می شه ولی تحقیقات پیرامون مارکس و مدرنیسم و ... ادامه داره فقط خوشبختانه خط تلفنی در کار نیست که اسباب زحمت دوستان را فراهم کنم... تازه تازه داشتم عادت می کردم که هر شب سری به هم کیشانی که طی این سی و چند سال جاشون تو این زندگی خالی بود ، بزنم و فارق از هر مقدمه و مترجم و ناشر وسانسور ، مطالب بی پرده ای رو بخونم . هر شب به ترتیب وبلاگ ها رو باز و با تک تک نویسنده هایی که غیر از پنج نفر بقیه رو حتی یک بار هم ندیدم ، ملاقات بی پرده ای می کردم. باید اعتراف کنم دوره ی بسیار لذت بخشی بود. البته مدتی بود که چشمه داستان های کوتاه منم خشکیده بود. البته روحمم، تازه گی شو از دست داده بود... ولی خسته گی های ناشی از این جبر محیط به زندگی رو، با چرخی تو وبلاگ ها زدن، از تن در می کردم و خودمم رو هم کمی خالی... چرا اینگونه باید به جایی رفت که او می خواهد ، برام زور داره... اینکه چرا اونجوریه که اون می خواد... فقط چون ما تو یه طبقه خاص دنیا اومدیم... چقدر دلم می خواست ، سرگذشت خانه ی اموات هنوز تو کتابخونم بود... روحم انگار سالهاست که مرده... دوستانی که منو می شناسن می دونن که بچه ننه نیستم که از کار سخت بترسم و یا دوری... اینجوری نیست... جنگ من سالهاست که با این جبر مسخره ادامه داره. چرا ما نباید تصمیم بگیریم که کجا و چطور... تا کی برامون تصمیم بگیرند که اگه جزئی از ما نباشی محکومی به رفتن به ناکجا آباد برای به دست آوردن... آه ... با تو قصه ها توانست کرد، غم نان اگر می گذاشت... حالا منو هر روز منظره ای از ارگ بم ... فعلا خداحافظ...




۵ نظر:

khakiasmani گفت...

گاهی پنجره هایی باز می شن که تو تصوری نداری که توی قابشون چی قراره ببینی ، هیچ تصوری
زندگی حتی سنگین، مثه آب میگذره ، کار خودشو می کنه اما این جبر نیست...
لوکیشن های توی ذهنت رو پیش چشمت میذاره و تو چیزی رو بازی می کنی که دلت میخواد
هر روز ارگ بم رو دیدن ، دست کشیدن به دیوارهایی که صدها سال عمرشونه...
کمک نمی خواین ببرین با خودتون ، من حاضرم بیام ها...
داری میری که بسازی چیزی رو که همین به قول خودت جبر (زلزله) ویران کرده ، دست های شماست که میره بسازه و دلت میاد سال های بعد، وقتی که بچه ها تو اون قسمت از شهر دارن بازی می کنن و روی جدولای کنار خیابون می شینن ، تو اونارو با عشق نساخته باشی
یادته که مکان جادویی این شهر برای من زیر اون بیدمجنون ها بود و من حاضر بودم ببوسم دست هایی که اونجارو ساخته بودن
راستش رو بخوای خیلی دلم می خواست جای تو باشم ، تو این قسمت از بازی نقش تورو بازی می کردم ، و چیزی می ساختم که می موند سال ها
بشر دنبال همینه : ساختن
و دور از دیار نیستی
کنار قدیمی ترین بنای گلی دنیا ، توی روستای کوچک کرمان گمون نمی کنم اسمش دوری باشه
تو کویر آدم نزدیک تره
رفتن ، معنیش تبعید نیست ، گاهی انتهاش رسیدنه...
خوبی اینترنت اینه که تو کافی نتای کوچیک کرمان هم پیداش میشه ، بودن ساده ست ، این حضوره که....
حضور داری
امیدوارم روزی که از بم برمی گردی بگی که این سفر بهترین سفر زندگیت بوده و بهتربن پروژه ی کاریت
این بویی است که من می شنوم از این...

ناشناس گفت...

هميشه از خداحافظي فراري بودم و هستم و خواهم بود. جاي شما در ميان خط خطيهاي آشفته من خيلي خالي خواهد بود،‌جاي كامنت هايتان و همه چيز. البته اگر بخواهيد حتماً‌مي توانيد اين خداحافظي را پس بگيريد و چند وقت يك بار از همان كافي نت هايي كه خاكي گفت سري به ما بزنيد.
در مورد بقيه چيزهايي كه نوشتيد بهتر است خودم را مثل هميشه به نفهميدن بزنم و همانطور خط خطي كنم كه همه بپندارند كه چقدر شيرين مي نويسم كه اين شيريني ديگر حالم را....
سفرتان به خير.

ناشناس گفت...

امین جان مثل اینکه رفتن و نبودنت جدی هستش ، به هر حال واقعا سخته چون خودم یه چند وقتی توی ایذه بودم ولی اینقدرها هم قشر بدی نیستیم ما قشر متوسط !!!!
شاد باشید ...
داودی

chista گفت...

من هم دوست ندارم حال و هواي خداحافظي بدم به نوشته‌ام ....فقط اميدوارم اونجا زياد بهت سخت نگذره و با ديدن منظره‌ي ارگ بم و هم با حس خوبي كه از ساختن و آباد كردن بهت دست ميده پرانر‍ژي تر بشي. در مورد دوري از فضاي وبلاگي زياد نگران نيستم چون با شناختي كه اين مدت در اين مورد ازت پيدا كردم و جديت و پشتكار خوبي كه براي ادامه‌ي كاري كه شروع مي‌كني داري مطمئنم غيبت‌ات زياد محسوس نخواهد بود و از هر فرصت كوتاهي براي نوشتن و سر زدن به وبلاگ‌ها استفاده مي‌كني...چه بسا كه مثل الان بيشتر و فعال‌تر از همه‌ي ما

khakiasmani گفت...

این 27 سپتامبر با حضور شما آغاز شد
گاهی باید برای خیلی چیزها شکرگزار بود
خوش آمدی , امیدوارم خوبی ها در انتظارت باشند
از ته دل میگم: صبح بخیر

مهسا