۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

کویر

انگار خواب می دیدم، درست یادم نمی آید اما باید خواب بوده باشد. وسط کویرایستاده بودم. داغی شن ها، پای برهنه ام را می آزرد. چشمانم از تابش شدید نور جمع شده بود. مکانش را انگارمی شناختم. بسختی از میان بارش پرتو ها دخترکی را تشخیص دادم. با لباسی حریر گونه، برنگ آبی آسمان، بسمتم می آمد. شنیدم که می گفت: تو را از زمان های دوردیدم و به اینجا آمدم. غنچه گلی در دست داشت. نیمی از ساقه غنچه پر از برگ تیغ ونیمی دیگر خالی . روی پوست سبز ساقه محل هایی که تیغ ها از آن کنده شده بود، به سفیدی می زد. نزدیک من که رسید، گل را میان لبانم گذاشت و گفت: تنها آبی که گلم را سیراب کند در اینجا همین چشمه است. چیزی به باز شدن غنچه ام نمانده. سیرابش کن. انگار گریه می کرد. غنچه ای که در دست داشت قبل از باز شدن داشت پژمرده می شد. با تمام وجود سعی کرد دهانم را خیس نگاه دارم. انگار خشکی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. بی فایده بود. خود تشنه بودم. انگار ناخواسته از ساقه آن غنچه آب مکیده بودم. دخترک ساقه غنچه را از دهانم بیرون کشید و گفت: باشد همین که قبول کردی غنچه ام را به دهان بگیری، خوب است. خوابم می آمد. روی زمین دراز کشیدم. نزدیک، خیلی نزدیک، روی خاک داغ کویر دراز کشید وخوابید...

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

قسمت

من اسمم سهیلاست. چون داداشم اسمش سهیل بود ولی تو بچه گی مرد، مامانم منو سهیل صدا می کنه. پدر و مادرم رو خیلی دوست دارم. اونا هیچوقت منو اذیت نکردن. از گل نازک تر بهم نگفتن. مادرم تمام چیزهایی که من می خواستم رو بهم داد. پدرم همیشه منو نوازش می کرد. هنوزم می کنه. به من میگه دختر کوچولوی من. عزیز دلم. پدرم بچه کوچولوش رو دوست داره. خودمو می گم. ولی مادرم می گه دخترم، تو دیگه بزرگ شدی خانوم شدی، باید خودت رختخوابتو جمع کنی ولی من به حرفش گوش نمی دم. چون برام پفک نمی خره. مادرم منو خیلی دوست داره چونکه نمی ذاره من تنها برم از خونه بیرون. منو همیشه با خودش می بره حموم. بابام ولی بهش میگه زن اینقدر این بچه رو لوس نکن. بذار کارهاشو خودش بکنه.البته هرکاری می خواد بکنه تو کمکش کن. مادرم می گه نمی شه که، من که تا ابد زنده نیستم کمکش کنم. پدرم میگه خوب برای همین می گم بذار خودش تصمیم بگیره. مادرم اخم می کنه می گه، وا این دختر هنوز نمی تونه تا سر کوچه بره اونوقت تو می خوای برای خودش تصمیم بگیره. بعد پدرم خودشو باد می کنه می گه دختر خوب نیست از خونه زیاد بره بیرون. البته خوبه که بچه اجتماعی بار بیاد. فردا که خواست بره تو اجتماع بدونه چه خبره. مادرم میگه این بچه هیچوقت تو اجتماع نمی ره.اصلا مثل بچه های دیگه نیست. انقدر تو مدرسه با کسی حرف نزد که مدیر گفت: خانوم بچه تون استثنایه. منم بهش گفتم معلومه فکر کردی بچه من مثله بچه های دیگس. اون تا حالا پا شو تنهایی از خونه بیرون نذاشته. اینو گفتمو از مدرسه آوردمش بیرون. البته کلاس قرآن رفت. خیلی هم استعداد داره فقط یه کم بازیگوشی کردفقط بسم الله الرحمن الرحیم رو که یاد گرفت دیگه خسته شد. من بهش گفتم دختر خوب نیست همه کارهاشو نصفه نیمه انجام بده ولی اون بچس دیگه نمی فهمه. راستی یه بار همچی زدم تو دهنش که خون اومد. فسقلی بچه به من می گه مامان منم شوهر می کنم. بهش گفتم اگه بابات بفهمه هم تورو هم منو می کشه. این حرفها برای دختری به سن تو خوب نیست. بابام گفت خوب کاری نکردی باید بهش می گفتی که دختری که لیاقت زندگیه به این خوبی رو نداشت، اینقدر تنبل بود که درس نخوند، هیچ کاری یاد نگرفت، هیچ هنری نداشت، ماهی یه بار هم فامیل با اصرار می برنش دکتر روانپزشک، مشت مشت قرص می خوره، تازه سنش داره می شه چهل سال که دیگه حرف شوهرو نمی زنه. ولی بابا جونم مامان رو دعوا کرد که چرا دختر کوچولومو زدی. گفت :دیگه این کارو نکنی که من ناراحت می شم. اون گناه داره ،مریضه، منو می گفت. من خیلی پدرمو دوست دارم. اون مامانودعوا کرد. اون خیلی مهربونه. اون خیلی بده. اون خیلی خوبه. اون دیونست. مامان دیونست. اونا همشون دیونن. دیونن. دیونه. من سالمم. اونا دیونن. دکتر دیونست. همه دیونن. منم دیونم. همه دی.....
پایان

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

خواب و بیداری

همیشه خاطرات رو که مرور می کردم، یه چیز نظرم رو جلب می کرد. آدم با به یاد آوردن خطرات بد و دردناک به خنده می افته و خاطرات خوش باعث این می شه که انسان آه بکشه یا افسوس بخوره، حالا دیگه خاطره بد چیه و خاطره خوب چیه تعریفش با دیگران... اینو که شنید پا شد و بسمت در رفت. در نیمه باز بود. روی پله ها ایستاد و خیابونو نگاه کرد. انگار رفت و اومد ماشین هارو نمی دید، فقط هیاهوی ماشین ها اونو از فضای که چند لحظه پیش توش بود دور می کرد.
روی تختخوابش دراز کشیده بود. هنوز از بغض امروز ظهر خالی نشده بود. چقدر ازش خاطره کم داشت. چرا؟ چرا؟ آخه چرا؟ نشد که بشناسمش. مامان با اینهمه مشکل جورواجور. بچه ها دارن بزرگ می شن. چرا؟ سوالی که هیچوقت نپرسیده بود دوباره تموم ذهنش رو پر کرد. پلکهاش داشت سنگین می شد و روی هم می افتاد. یادش اومد که دختر کوچیکی بود. اونروز موهاشو مثل عروسکها بسته بود. پدرش صداش کرد و گفت:عروسک بابا بیاد اینجا بشینه روی پام ببینم. دخترم چقدر خانوم شده، چقدر بزرگ شده. بوی سیگاری که از دهن پدرش بهش می خورد اذیتش می کرد. می خواست از دست پدرش یا شاید اون بو فرار کنه... اما الان تنها چیزی که از اون براش مونده بود همون بوی سیگار بود. هرز گاهی که شامش رو نوازش می داد لبخندی رو لباش نقش می بست. راستی بوی خوب چیه و بوی بد چیه... دوباره پلکهاش بهم خوردن. ولی دلش نمی خواست بخوابه. دوست داشت تا صبح این چیزها رو مرور کنه. دبیرستان رو بخاطر آورد. خیلی دختر مهربونیه. هیچوقت کسی رو آزار نمی ده. همیشه با خنده هاش دوستاش رو همراهی می کنه. ولی از خودش چیز زیادی نمی گه. یکی گفت: من شیندم پدرش رو کشتی کار می کنه و ماموریت های طولانی میره. دوست نداره راجع به پدرش حرف بزنه. تو اینارو از کجا شنیدی؟ تازه بخاطر همینه که با همه ما فرق می کنه. من کار به این حرفها ندارم خیلی دوست داشتنی و مهربونه. از پشت در کلاس این حرف ها رو شنید و تو کلاس نرفت ...دوباره سنگینی پلکهاش رشته خاطراتش رو پاره کرد. دشت خوابش می برد. عاشق شده بود. دلش می خواست با کسی حرف بزنه. دلش می خواست با پدرش حرف بزنه. به اون بگه که دخترش خانوم شده، بزرگ شده، عاشق شده. روی تختخواب نیم خیز شد. نفس نفس می زد. دیگه این زندگی رویا گونه رو نمی خواست. این جمله مادرش که بارها به پدرش گفته بودکه ای کاش ملوان کشتی بودی می رفتی شش ماه شش ماه می یومدی، براش واقعی شده بود. دیگه نمی خواست تو رویای نبودن پدرش زندگی کنه. قهر و قهر کشی با پدرش این همه سال چیزی رو به نفع کسی عوض نکرده بود. این همه سال طرف مادرش در اومده بود. همیشه اونا یه جوری با هم کنار اومده بودن. از رو تختش پایین اومد. شالش رو روی شونش انداخت. به طرف در رفت . با بازش شدن در پدر و مادرش که داشتن می خندیدن به اون نگاه کردن. مثل همیشه پدرش با یه غربتی تو صداش پر از تمنای مقبولیت از طرف دخترش گفت: دخترم چیزی می خوای. نفسش به همراه بغضش فرو داد و گفت: آره . می خوام چند کلمه با پدرم حرف بزنم ....
پایان

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

همراه

سعی می کرد دستش رو از دستش مادرش بیرون بکشه ولی موفق نمی شد. با یه دست آب نبات رو تو دهنش جابجا می کرد و کشون کشون دنبال مادرش می رفت. حرف های مادرش با زن همسایه تمومی نداشت. احساس کرد داره خفه می شه. مامان، مامان من تشنمه . اصلا صداش تو هیاهوی زن ها بگوش کسی نمی رسید. داشت گریه اش می گرفت. مامان من تشنمه. بچه الهی خفه خون بگیری که منو اینقدر حرص می دی.چقدر حرف می زنی . الهی بمیری که من از دستت راحت بشم . همه زندگیمو باید تو رو تر وخشک کنم . خدایا من چه گناهی کردم که بچه ام همش باید نق بزنه. وای خواهر اینقدر خودتو اذیت نکن. یه چیزی بذار دهنش ساکت می شه. دست مادر تو کیف دنبال یه چیزی می گشت. از لای یه مشت کاغذ خورده، یه تیکه آدامس نصفه پیدا کرد داد بهش و گفت: بخور فقط خفه خون بگیر. صدای استاد بلند شد. آقا شما با شمام که ته کلاس نشستید. حواستون کجاست? هیچوقت تو کلاس تو بحث ها شرکت نمی کنید. این بی توجهی های شما یادم می مونه. استاد من ... کافیه آقا. نمی خوام چیزی بگید. بعضی از این دانشجوها فقط با حرف های مزخرف وقت کلاس و می گیرن. استاد من که ... بفرمائید بیرون آقا. کلاس جای این پر حرفی ها نیست . بفرمائین...


پایان

برای رضا یزدان پناه

نور چراغ ها ی جلو، جاده رو فقط تا یک متری روشن می کرد. مه و کولاک اصلا نمی ذاشت جاده رو ببینی.همه تو اتوبوس رو صندلی ها بهم چسبیده بودن. با اینکه بخاری اتوبوس کار می کرد ولی هوای تو اتوبوس سرد بود. راننده به شاگرد گفت: یه نیم ساعتی مونده به آباده، برو ببین مسافرها چیزی نمی خوان. شاگرد پاشد تا ته اتوبوس رفت و برگشت. به راننده گفت: نه آقا خبری نیست اکثرشون خوابن. راننده نگاه شو به طرف شاگرد برگردوند چیزی بگه که یکهو صدای برخورد چیزی به شیشه باعث شد که راننده سریع نگاهشو بندازه به جاده. از کنار شیشه جلو یه رد خون و کمی هم پر داشت با برف سر می خورد به طرف پایین. شاگرد از راننده پرسید: چی بود؟ راننده سرشو برنگردوند. جواب هم نداد. مسافر پشت سر راننده از توی آینه اشکهای راننده رو می دید که انگار هم زمان با خون اون پرنده روی صورتش سر می خورن و پایین می ریزن.


پایان

۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

برای همسرم

روی رختخوابش دراز کشیده بود . دست زیر سر و پر از دلهره ی درخواست دیگه ای . فکر می کرد . نه به داشته ها و نداشته ها، که به چگونه پیش بردن. بدون حتی خوندن یک کلمه از کتابی انگار دانش مدیریت تو وجودش نهادینه بود. هیچ چیز بدون اینکه از فیلتر او رد بشه انجام نمی شد. عادت کرده بود دیرتر از همه بخوابه و زودتر از همه بیدار بشه. صبح یکی از آخرین روزهای شهریور ماه بود. هوا سرد بود . بدون اینکه چیزی غیر از اینکه دیروز پوشیده بود تنش کنه از در خونه رفت بیرون. کنار پله ها برق رو روشن کرد. هنوز خبری ازروشنی نبود. صبح تازه تازه داشت سرمی زد. رفت تو طویله. گاو ها رو دوشید. با هر قدمش شیر توی ظرف آهنی لمبر می زذ. از پله ها اومد بالا. آب به شدت ازدهنه یه لوله می زذ بیرون و به سمت جوب آب کوچه می رفت . دستش رو گرفت زیر آب .صورتش با خنکی آب آشنا بود. لحظه ای دست به کمر کذاشت و حیاط رو نگاه کرد. از دیوار کوتاه روبرو دشت رو می تونست ببینه. همینطور صدای زندگی رو. لبخندی به لبش اومد. سطل شیر رو برداشت وبه سمت اجاقی که گوشه حیاط بود رفت . شیر رو توی دیگ روی اجاق خالی کرد. از وسط حیاط چند تا کنده چوب رو توی اجاق انداخت. چندتا شاخه کوچیک هم خورد کرد و پرت کرد روی اونا. شعله کبریت که نزدیک چوب ها شد، آتیش آروم آروم جون گرفت. انگار همدیگرو می شناختن. مثله این بود که آتیش دارهبه اون سلام می کنه. لحظه ای جلوی اجاق نشست. نور زرد آتیش چهره اش رو روشن کرده بود. لبخندی رو لب داشت. هوا که روشن شد خیلی از کارها رو انجام داده بود. یکی یکی بچه ها بیدار کرد، بعدشم بزرگترها رو.اونایی که سنشون بیشتر بود کارهای روزمره رو انجام می دادند و کوچیکترها شروع کرده بودن به بازی. صدای اذان ظهر بلند شد. دوباره همه رو صدا کرد. بچه ها آخرین روزهایی رو که می تونستن بدون دغدغه ی درس خوندن بازی کنن رو نمی خواستن از دست بدن. بزور آوردشون سر سفره. بعد از چای دوباره بلند شد. بهتر از همه می دونست که تا غروب و شام خیلی کار مونده که باید انجام بشه. راست راستی که زندگی انگار به دستای اون رقم می خورد. کم کم رقص چراغ ها توی دشت . خنکی مطبوع هوا. پیچیدن صدای اذان توی ده. خیلی وقت بود ظرف های شام رو شسته بود. همه خوابیده بودن. آرامشی دوباره. دیرتر از همه اومد تو اتاق . بچه ها و بزرگتر ها آروم خوابیده بودن. پتو شو کنار زد. داشت طبق عادت دستش رو می ذاشت زیر سرش که نوه کوچیکش صداش کرد: بی بی ....

پایان

برای حمید چایچی

با عجله وارد متروشد. سر ظهر مترو خلوت بود . نگاه عجیبی به من که روبروش بودم اندخت. همون لحظه فکر کردم، این آقاهه دلش نمی خواست کسی تو این واگن باشه. دستاش رو کرد تو جیبش . تا می تونست گردنش رو توی پالتوش فرو کرد. مترو با تکون شدیدی ترمز کرد. در مترو باز شد. مردی کوتاه قد با سه چهارتا بچه وارد واگن شدن. پدر بچه ها نشست کنار مرد پالتو پوش . خودشو جمع کرد. زیر لب غرولند کرد که این همه صندلی خالی، نزدیکه بشینه رو پای آدم. بی ملاحظن آدما. شیطنتم گرفته بود. دوست داشتم نگاهش کنم. به خودم می گفتم چرا این بابا با خودش درگیره؟ بچه ها هیاهویی تو واگن راه انداخته بودن. لباس هم رو می کشیدن. شلوغ می کردن. می دویدن تو واگن. دیدم خون مرده داره به جوش میاد. یه باره به پدر بچه ها گفت: مرد حسابی. یه چیزی به این بچه هات بگو. انقدر هم که آدم بی ملاحظه نمی شه . بچه هات واگن مترو رو گذاشتن رو سرشون. عجب آدمایی پیدا می شن. اول فکر تربیت بچه هاتون رو بکنین، بعدا فکر تعداد شون. مرد انگار بهت زده باشه از جا پرید. با صدایی پر از لرزش گفت: بله آقا شما درست می گین. بچه ها آروم باشین. آقا باید ببخشید این بچه ها یک ساعت پیش مادرشون تو بیمارستان مرد. مرد هرچه سعی کرد بیشتر تو پالتوش فرو بره دیگه نتونست...

پایان

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

هاله

فصل اول
در سالن باز شد . مدیر عامل با پالتوی بلند از لای در پیدا شد . با تعارف اون, مردی اومد تو . همه بلند شدن و سلام کردن . با یک یک کارمندا احوالپرسی کرد و غربیه رو معرفی کرد . آقای جاوید از امروز با ما همکاری می کنند . اینجا تو این سالن با شما . می دونم که همه خیلی زود با ایشون اخت می شین و از تجربیاتش استفاده می کنین . نگاه عجیبی داشت . از لحظه اول که نگاهش به من افتاد , یه جوری احساس بدی بهم دست داد . یه نفر از کارمندا تو سالن اونو می شناخت . با هم سلام و احوالپرسی کردند . قرار شد بره یه دور تو کارخونه بزنه بیاد . میگن مشاور مدیر عامله . تو این سالن چیکار می کنه . براش یه میز و یه کامپیوتر و ... آوردن . خدای من صاف روبروی من . اومد یه راست رفت پشت میز . سلام آقای جاوید حالتون چطوره . سلام خانوم حال شما . منشی رو هم می شناخت . نتونستم بشینم سرجام . فضولی داشت خفم می کرد . پشت سر منشی از اتاق رفتم بیرون . ازش پرسیدم این بابا کیه ؟ گفت : از دوستای مدیر عامله . گقتم تو از کجا می شناسیش ؟ گفت : من دو سه بار خونشون دیدمش . آدم خیلی خوبیه . برگشتم تو اتاق یه کار اعصاب خورد کن بهم داده بودن . هیچ جور درست نمی شد . هر چی تو سر این کامپیوتر می زدم جور در نمی اومد . از همکارام پرسیدم بچه ها نمی دونین این چه جوری درست می شه ؟ همه گفتن نه ، هرکاری هر دفعه می کردی بکن دیگه . مخصوصا این سرپرست اتاق که اصلا از هم خوشمون نمی اومد گفت : خانوم هر وقت ما کار عجله ای دازیم شما مشکل دارید . یه دفعه دیدم از جاش بلند شد اومد طرف میز من و گفت : اجازه می دین؟ یه خورده با سیستم ور رفت و پرسید: درست شد؟ اینو می خواستین ؟ گفتم : آخ.دسته شما درد نکنه . خیلی ممنون . با لحنی آروم گفت : لازم به تشکر نیست . رفت نشست سرجاش. یواشکی بهش زل زدم . انگار داشت دوردست هارو نگاه می کرد . همه داشتند آماده می شدند ناهار بخورن . یکی ازش پرسید : شما ناهار نمی خورین ؟ گفت : متشکرم نه . من زیاد میل به غذا ندارم . گفتن اقلا بیاین بشینین پیش ما . پاشد اومد سر میز . صحبت های همیشگی شروع شد . یکی از مادرش . یکی از خواهرش .یکی از بچه ها از نامزدش و اینکه تا چند روز دیگه عروسی می کنن. ازش پرسیدن شما ازدواج کردی ؟ گفت : آره . مثل همه آدما . ولی مثل همه آدما زندگی نمی کنم . و مثل همه دلم نمی خواد زنمو طلاق بدم ولی جرات نکنم . همه خندیدند . ولی من احساس لرز بهم دست داد . خودمو جمع و جور کردم و گفتم : همه می خوان زنشونو طلاق بدن؟ گفت : منظورم این بود که نمی تونن ادامه بدن , ولی مجبورن . گفتم ولی من و شوهرم اینجوری نیستیم . گفت : اتفاقا شما خیلی کارها دوست دارین بکنین ولی به خاطر شوهرتون نمی کنین . ترس تمام وجودمو گرفت . اون از کجا می دونست . من اصلا یه لحظه هم نمی تونستم شوهرمو تحمل کنم . همش دعوا .همش قهر و ... همش به همین دلیل که اون گفت. فکر می کرد , من هر کار که اون می خواد باید انجام بدم . به من گفت : تعجب نکنید . من جادوگر نیستم . این داستان زندگی همه است. اون بنده خدا هم از دست لباس پوشیدن شما به امانه . این جوری تلافی می کنین . دیگه داشتم شاخ در می آوردم . سر مانتو پوشیدن همین امروز صبح کلنجار رفته بودیم . گفتم : شما از کجا می دونین که من با لباس پوشیدن این کارو می کنم ؟ گفت : بگذریم . شاید یه روزی بهتون گفتم . گفتم الان بگین خوب . گفت : برای روز اول زیاده روی می شه . گفتم نه لطفا . گفت : اولش دوست نداشتین روبروی میزتون بشینم . حالا اینو که بگم دیگه از حضورم توی سالنم بیزاز می شین . بعد هر وقت منو می بینین عصبی می شین . آدم راز دیگرونو که برملا نمی کنه . گفتم : شما یه کم غلو نمی کنین ؟ آدمه باهوشی هستین ولی دیگه نه اینقدر . گفت : شما نمی تونینن منو وادار کنین که بگم . گفتم که شاید بعدا براتون گفتم. عذر خواهی کرد پاشد رفت پشته میزش نشست . همکارا گفتن آدم پر رویه . ناخودآگاه گفتم : از همتون درد آدمو بهتر می فهمه. حداقل ... دیدم همه دارم نگام می کنن . هول شدم . نمی دونستم چی باید بگم . آخر وقت بود. صداش کردن که شما نمی یاین سرویس داره می ره . گفت: چرا الان میام . از سرویس پیاده شد.
رسیدم خونه. سلام من اومدم . رضا گفت سلام . بلاخره اومدی . گفتم : چرا بلاخره. مگه هر روز کی میومدم . هیچی بابا. یه چایی می ریزی بخوریم . رفتم تو آشپزخونه . همش فکرم مشغول بود . با دوتا لیوان چایی اومدم تو حال . گفتم: رضا تو دلت می خواد منو طلاق بدی, ولی نمی تونی؟ گفت : جل الخالق , تو از کجا فهمیدی؟ گفتم : شوخی نمی کنم , دارم جدی ازت سوال می کنم . گفت: ول کن بابا دیونه شدی . بزار چایمونو کوفت کنیم . رو تختخواب کنارش دراز کشیده بودم . خیلی وقت بود خوابیده بود . چهره ش یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمی شد . با صدای زنگ از خواب پریدم . چقدر خسته بودم . پا شدم موقع شستن صورت به فکر این بودم که امروز بهش حالی می کنم که چرت می گه . اومدم بیرون گفتم: رضا تو دوست داری چی سر کار بپوشم ؟ گفت: هرچی دلت می خواد . گفتم : دیروز چرا پس سر کوتاه بودن مانتو عصبی شدی ؟ گفت : خاطره تو رو خدا . من . من دوست ندارم ... آخه مانتوی تنگ تورو یه جوری... گفتم : چه جوری بگو . گفت : راستش تو مانتوی تنگ خیلی... بوسیدمش و گفتم: باشه عزیزم دیگه مانتوی تنگ نمی پوشم . اومدم سواره سرویس شدم . سلام کردم . ته سرویس با لبخندی عجیب منو نگاه کرد و گفت : سلام . قلبم تاپ تاپ می زد . ای بابا چرا من اینو می بینم اینجوری می شم ؟ مگه این آدم لولو خورخورس آخه ؟ تو سالن انواع اقسام کار براش آوردن حسابی سرش شلوغ بود. یه نفس کار می کرد . اصلا سرشو بلند نکرد تا وقت خوردن چای . دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم طرفه میزش گفتم : شما چای نمی خورین؟ گفت: نه ممنون . گفتم من نسکافه دارم . نسکافه می خورین؟ گفت: زحمتتون می شه . آوردم آروم گذاشتم جلوش . گفت: راضی به زحمت شما نبودم . گفتم : خواهش می کنم . داشتم بر می گشتم . اصلا دلم نمی خواست ازش دور بشم . دلم می خواست پیشش بمونم . باهاش حرف بزنم . ولی ... سر میز ناهار غذاشو باز کرد . چه غذای خوش آب و رنگی . خیلی آروم تعارف کرد و شروع کرد به خوردن . یکی از بچه ها بهش گقت: آقای جاوید , خانم شما دست پخته خیلی خوبی داره. گفت : از کجا فهمیدین؟ گفت: از رنگه غذاتون. گفت: من و زنم سالهاست از هم جدا شدیم . انگار آبه یخ ریختی رو همه . سالن یکپارچه سکوت شد . دیدم دارم خفه می شم , گفتم: شما که گفتین مثله آدمای دیگه نمی خواین زنه تونو طلاق بدین. گفت: درسته دیگه چون طلاقش دادم . غذا تو گلوم بست . نگاهش خیلی غمگین بود . دلم می خواست دستشو بگیرم . همه تو سکوت غذا می خوردن. می خواستم جو عوض بشه گفتم: خوب امروز می گین چیزی رو که دیروز نگفتین ؟ گفت: اصرار شما برای دونستن خیلی زیاده . ای کاش برای عوض شدن هم همینقدر مشتاق باشین . گفتم : مشتاقم . گفت: یعنی شما دیگه مانتوی دیروز رو نمی پوشین ؟ یا با اولین جرو بحث دوباره روز از نو روزی از نو ... داشتم خفه می شدم . مردک انگار صبح خونه ما بود. حسابی کفری شده بودم . ناهار تموم شد . کامپیوتر لعنتی دوباره مشکل دیروز رو پیدا کرد . هر چی به این مغز لعنتی فشار آوردم یادم نیومد دیروز اون چیکار کرد . ناچار ازش پرسیدم: ببخشید دوباره اونجوری شده. می شه زحمت بکشین. حرفمو با نگاه معنی داری قطع کرد و گفت: باشه الان . رئیسم با طعنه گفت: چرا اینقدر مزاحم کارشون می شی؟ گفت: نه عیبی نداره . درستش می کنم...
رسیدم خونه ساعت از 8 گذشته بود. رضا نیومده بود . خدای من چرا دیر کرده؟ سعی کردم خودمو مشغول کنم . دیدم دارم دیونه می شم. رفتم تو حموم. آبه گرمو رو خودم باز کردم . چه لذت بخش بود . آب داغه داغ . احساس کردم پوستم داره کنده می شه. در حموم باز شد . سلام من اومدم. کجابودی تا حالا؟ هیچی بابا تو شرکت با بچه ها یه چیزی خوردیم . اومدم بیرون . با حوله داشتم خودمو خشک می کردم . جلوی آیینه نشستم . بهش گفتم یه زنگ می زدی اقلا. گفت: ساعت چنده مگه؟ از پشت سر صورتش رو به موهام می کشید. دهنش بوی مشروب می داد . بهش گفتم نکن . گفت: چرا؟ گفتم: حوصله ندارم. گفت: ولی من دارم چه جورشم . داشتم دیونه می شدم . یه جورایی دلم براش می سوخت, از طرفی ازش ناراحت بودم . خدمو جمع و جور کردم که بتونم حداقل فضارو عوض کنم . گفتم: آخه. گفت: هیچی نگو . آروم به موهاش دست کشیدم . صورتش روی شونم بود . خوابیده بود . صبح که از خواب پا شدم دیدم داره اصلاح می کنه. گفتم سلام . با لحنی جدی گفت: سلام . گفتم صبحونه می خوری گفت: نه. دیرم شده . داشت از خونه می رفت بیرون گفت: امشب زودتر میام یکم باهم صحبت کنیم. تو چشم بهم زدنی درو بست و رفت بیرون .
فصل دوم
اون شب رضا با یه سری از دوستاش اومد خونه. دو تا مرد و سه تا زن . قرار شد ما دوره ای همدیگرو ببینم . اونشب مشروب زیادی خوردن و یکی از دخترا حسابی با رضا رقصید . آدمای بدی نبودن .... دو ماه بعد رضا بهم گفت: بهتره از هم جدا بشیم . گفت که می خواد با ساناز , اون دختری که اولین شب خونه ما می رقصیدن ازدواج کنه . خوب شما چی گفتی؟ من چی داشتم بگم؟ گفتم هرجور راحتی. الان دو سالی می شه که ازش خبر ندارم . شما چه خبر؟ چه زود از شرکت رفتین . اصلا معلوم نشد چرا اومدین و چرا رفتین ؟ بچه ها بعد از رفتن شما خیلی بی حوصله شدن . تا مدت ها همش حرف شما بود . راستی ازدواج نکردین؟ نه . تنهایی چطوره ؟ برای شما چطور ؟ منم دارم عادت می کنم . خانوادم خیلی ناراحتن و همش می خوان یه نفر پیدا کنن... که از دستت خلاص بشن . پس شما بلدین خدمونی هم حرف بزنین. چطوره مگه ؟ هیچی . آخه اولین باره که. ولش کن . برام حرف بزنین . چی بگم ؟ بگین چرا دوباره ازدواج نمی کنین ؟ آه ... ازدواج ازدواج ازدواج . راستش هیچوقت نتونستم کسی رو مثل هاله دوست داشته باشم . یا بهتر بگم کسی مثل اون به ظرافت اون؛ به هنرمندی اون، به مهربونی اون ندیدم . چطور می تونم با کسی دیگه جز اون زندگی کنم ؟ ده . پس چرا ازش جدا شدی ؟ خاطره تو این سوال رو 6 سال پیش هم می پرسیدی , یادته ؟ آره خوب آخه هیچوقت جوابمو ندادی. درسته چون جوابش خیلی مشخصه. چرا من نمی فهممش؟ چون مرد نیستی. چه ربطی داره؟ ربطش اینه که وقتی آدم مرد باشه و نخواد مثل مردای دیگه زنش رو جزء املاک شخصیش به حساب بیاره ؛ باید برای زنش احترام قائل بشه . خوب , این که خیلی خوبه . گوش کن دیگه. ببخسشید بگو . بعدش باید به خواسته های زنش اهمیت بده و اجازه بده زنش اونطور که دلش می خواد زندگی کنه , نه اونطور که خودش می خواد . پس میاد با زنش قرار می ذاره که مثل دو تا دوست کنار هم باشن و به حقوق هم احترام بذارن. بعدش بهم قول می دن که رفتارشون جوری باشه که از بیرون نمود بدی نداشته باشه . یعنی کسی نتونه به مدل زندگی اونا ایراد بگیره. بعد شروع می کنن به یه مدل زندگی که رویایی به نظر می رسه و واقعا عالیه. تو و زنت کاملا دوستانه و در عین حال با درک متقابل بالا از هم زندگی می کنین . هیچ اجباری برای هیچ چیز نیست مگر اون قراری که گذاشتین. اون روابط خودشو داره و تو روابط خودتو. یعنی شما اینجوری زندگی می کردین؟ آره. خوب پس چی شد که ازش متنفر شدین و طلاق گرفتین؟ من ازش متنفر شدم؟ من هنوز عاشق اونم . هیچکس نمی تونه جای اونو بگیره . بعد از 8 سال هنوز زنی ندیدم که به اندازه اون زندگی رو بفهمه. خوب پس چی شد؟ چی شد؟ آره, چی شد؟ هیچی یه روز اومد بهم گفت: من احساس می کنم که دیگه زندگیمون داره یکنواخت می شه. من با کسی دوست شدم که فکر می کنم اگه با اون ازدواج کنم خیلی بیشتر از زندگیم لذت می برم. البته نه اینکه تو رو دوست نداشته باشم نه , فقط با اون بیشتر احساس لذت می کنم. بعدش از هم جدا شدیم . شما چی گفتین ؟ من به قراری که بین ما بود پای بند بودم . قرار بود که به خواسته های هم احترام بذاریم . منم ازش تشکر کردم که اینقدر منو دوست داشته که بهم دروغ نگه. اینقدر برام ارزش قائل بوده که واقیت رو اومده گفته... واقعا زنی به جرات و صداقت اون ندیدم . من عاشقه هاله بودم. واقعا من نمی فهمم. چطور آدمی مثله تو رو ول کرد رفت با یکی دیگه؟ الان با اون خوشبختره ؟ الان اون آدم عین تو فکر می کرد؟ بهش آزادی می داد ؟ نمی فهمم واقعا نمی فهمم. من اگه جای اون بودم ... تو چیکار می کردی؟ هیچی منظورم این بود که هر زنی جای اون بود... هر زنی جای اون بود چی؟ نمی دونم . ولی من می دونم. می دونی که چی ؟ که هر زنی جای اون بود چی؟ می شه بگی منم بفهمم. آره. هر زنی جای اون بود , همه کارهایی رو که دلش می خواست می کرد ولی خودشو با هزار جور دروغ و ترفند یه موجود خوشبخت نشون می داد. پیشم می خوابید ولی تو خیالش جای دیگه و تو بغله کس دیگه ای بود. می گفت کجا داره می ره یا چرا داره می ره ولی نه اونجا می رفت که گفته و نه به اون دلیلی که گفته بود می رفت . خلاصه اینکه همه زندگیمون سراسر دروغ بود که من متنفرم از این مدل زندگی . خوب چرا زن آدم باید به آدم دروغ بگه ؟ تا حالا از خودت پرسیدی ؟ آره . چون شوهر اون زن جرات شنیدن حرفه راست رو نداره. پس تو هم موافقی که زنها گناهی ندارن؟ نه عزیزم موافق نیستم . به نظر من زنها تو این ماجرا تنها مقصر نیستند. آخه وقتی شوهر آدم یه جوری رفتار می کنه که آدم نمی تونه بهش راست بگه؟ ببینم خاطره تو می تونی راست بشنوی؟ آره. واقعا ؟ خوب بهش فکر کن. شوهر تو اگه یه خانومی رو می دید که خیلی زیبا بود می تونست به تو بگه که چقدر چهره زیبایی!!؟ یا نه تو . خوب خوب من. من. خوب تو چی ؟ تو توان شنیدنش رو داشتی؟ اگه تو یه شوهر داشتی که مثل یه آدم واقعی نیازهاشو می گفت . رو راست به تو می گفت که واقعا جایگاه تو بعنوان همسر رو با هیچ کسی دیگه ای عوض نمی کنه, چون نمی تونه با کس دیگه ای زندگی کنه منظورم زیر یک سقفه, ولی احتیاج داره مثلا با یه خانوم دیگه ارتباط بگیره. از چه نوع ارتباطی؟ از هر نوع که تو می گی. خوب؟ تو حاضر بودی بپذیری؟ راستش... نه. خوب اون آدم باید چیکار می کرد؟ یا باید به خودش دروغ می گفت و اون کار رو نمی کرد, یا اینکه ارتباط می گرفت ولی به تو نمی گفت. درست می گم ؟ آخه من سوال دارم. اون چرا باید با یه زنه دیگه رابطه داشته باشه وقتی من زنشم؟ به نظر من زن و مرد اگه جایگاه همسرشون رو با کس دیگه ای عوض نکنن, باید با کس دیگه ای رابطه داشته باشن گو اینکه دارن. یا یه طوری تو لفافه مطرحش می کنن, یا اینکه مطرحش نمی کنن. آخه چرا؟ پس چرا ازدواج کردن؟ عزیز من مگه یک انسان می تونه تمام جنبه های وجود آدم دیگه ای رو تحت پوشش بگیره؟ مثلا اگه شوهر تو اهل کتاب خوندن بود و تو رو خیلی دوست داشت و با تو زندگی آرومی داشت, ولی تو به کتاب خوندن اصلا علاقه ای نداشتی, اون با یه زنه دیگه راجع به کتاب حرف می زد یا حتی با اون نمایشگاه کتاب می رفت ویا هزار مورد دیگه, تو باید بگی که چرا اون باید این کارو بکنه؟ یا اگه تو اهل نمی دونم یه کار دسته جمعی بودی مثله پیاده روی یا دوچرخه سواری ولی شوهرت می خواست 24 ساعت بشینه جلوی تلویزیون تو با یه گروه می خواستی جایی بری, عیبی داشت. آخه. آخه چی ؟ گیریم شوهرم دلش می خواست با زنه دیگه ای رابطه فلان جور داشته باشه؟ خوب, ببین, داری وارد قسمت هایی می شی که جرات شنیدن می خواد . فکر کنم بیشتر از این جلو نریم. چرا ؟ فکر می کنی توان شنیدنشو ندارم؟ نه شاید بهتر باشه اینجوری زندگی رو هم نزنیم و اینقدر ریز وارد جزئیاتش نشیم. من فکر می کنم شما خیلی وقته واردش شدی, ولی منو قابل نمی دونی که بگی, اینطور نیست؟ ببین من با زندگی یه جور دیگه کناراومدم. عرف و شرع و قوانین اجتماعی رو تو باید بهشون احترام بذاری و گرنه نمی تونی بین مردم زندگی کنی. من از این مردم خوشم نمی یاد. تو فکر می کنی این مردم غیر از من و تو هستن؟ تو خودت با یه موضوع غیر معمول چطور برخورد می کنی ؟ تا چه موضوعی باشه؟ می بینی یعنی اگه از لحاظ اخلاق اجتماعی عرف باشه, یه جور برخورد می کنی اگه نه.... خوب شاید تو درست بگی آخه. آخه چی ؟ دیدی, مردم هم مثل من و تو برخورد می کنن. حالا راجع به اون مسئله صحبت کردن خیلی سخته چون هیچ جور نمی شه زیر لوای غیرت و تعصب و وفاداری و غیره, ببریش . ولی خیلی از این اتفاقا می افته؟ آره ولی جوری دیگه راجع بهش حرف می زنن. چه جوری؟ یه جوری که تو معرض دید عموم نباشه؟ الان که غیر از من و تو کسی اینجا نیست... معلوم نیست کسی الان در حال شنیدن صدای من و تو نباشه. نخواد این حرفارو یه داستان کنه بذاره رو وبلاگش تا کسی بخونه....

پایان


۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

معرفی

کاش باورتان می شد اولین بار که این عکس رو دیدم می خواستم فریاد بکشم که ، نه نباید زندگی با آدمی مثل او چنین کنه . اما دریغ که جز باور کاری دیگه ای نتونستم بکنم .صاحب عکس کسی نیست جز " پاکو دولوسیا " نابغه قرن . بغض نمی زاره چیزه دیگه ای بگم . فقط چندتا عکس دیگه ... و