۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

خواب و بیداری

همیشه خاطرات رو که مرور می کردم، یه چیز نظرم رو جلب می کرد. آدم با به یاد آوردن خطرات بد و دردناک به خنده می افته و خاطرات خوش باعث این می شه که انسان آه بکشه یا افسوس بخوره، حالا دیگه خاطره بد چیه و خاطره خوب چیه تعریفش با دیگران... اینو که شنید پا شد و بسمت در رفت. در نیمه باز بود. روی پله ها ایستاد و خیابونو نگاه کرد. انگار رفت و اومد ماشین هارو نمی دید، فقط هیاهوی ماشین ها اونو از فضای که چند لحظه پیش توش بود دور می کرد.
روی تختخوابش دراز کشیده بود. هنوز از بغض امروز ظهر خالی نشده بود. چقدر ازش خاطره کم داشت. چرا؟ چرا؟ آخه چرا؟ نشد که بشناسمش. مامان با اینهمه مشکل جورواجور. بچه ها دارن بزرگ می شن. چرا؟ سوالی که هیچوقت نپرسیده بود دوباره تموم ذهنش رو پر کرد. پلکهاش داشت سنگین می شد و روی هم می افتاد. یادش اومد که دختر کوچیکی بود. اونروز موهاشو مثل عروسکها بسته بود. پدرش صداش کرد و گفت:عروسک بابا بیاد اینجا بشینه روی پام ببینم. دخترم چقدر خانوم شده، چقدر بزرگ شده. بوی سیگاری که از دهن پدرش بهش می خورد اذیتش می کرد. می خواست از دست پدرش یا شاید اون بو فرار کنه... اما الان تنها چیزی که از اون براش مونده بود همون بوی سیگار بود. هرز گاهی که شامش رو نوازش می داد لبخندی رو لباش نقش می بست. راستی بوی خوب چیه و بوی بد چیه... دوباره پلکهاش بهم خوردن. ولی دلش نمی خواست بخوابه. دوست داشت تا صبح این چیزها رو مرور کنه. دبیرستان رو بخاطر آورد. خیلی دختر مهربونیه. هیچوقت کسی رو آزار نمی ده. همیشه با خنده هاش دوستاش رو همراهی می کنه. ولی از خودش چیز زیادی نمی گه. یکی گفت: من شیندم پدرش رو کشتی کار می کنه و ماموریت های طولانی میره. دوست نداره راجع به پدرش حرف بزنه. تو اینارو از کجا شنیدی؟ تازه بخاطر همینه که با همه ما فرق می کنه. من کار به این حرفها ندارم خیلی دوست داشتنی و مهربونه. از پشت در کلاس این حرف ها رو شنید و تو کلاس نرفت ...دوباره سنگینی پلکهاش رشته خاطراتش رو پاره کرد. دشت خوابش می برد. عاشق شده بود. دلش می خواست با کسی حرف بزنه. دلش می خواست با پدرش حرف بزنه. به اون بگه که دخترش خانوم شده، بزرگ شده، عاشق شده. روی تختخواب نیم خیز شد. نفس نفس می زد. دیگه این زندگی رویا گونه رو نمی خواست. این جمله مادرش که بارها به پدرش گفته بودکه ای کاش ملوان کشتی بودی می رفتی شش ماه شش ماه می یومدی، براش واقعی شده بود. دیگه نمی خواست تو رویای نبودن پدرش زندگی کنه. قهر و قهر کشی با پدرش این همه سال چیزی رو به نفع کسی عوض نکرده بود. این همه سال طرف مادرش در اومده بود. همیشه اونا یه جوری با هم کنار اومده بودن. از رو تختش پایین اومد. شالش رو روی شونش انداخت. به طرف در رفت . با بازش شدن در پدر و مادرش که داشتن می خندیدن به اون نگاه کردن. مثل همیشه پدرش با یه غربتی تو صداش پر از تمنای مقبولیت از طرف دخترش گفت: دخترم چیزی می خوای. نفسش به همراه بغضش فرو داد و گفت: آره . می خوام چند کلمه با پدرم حرف بزنم ....
پایان

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
تو اين دنيا مي شه همه چيز رو يه جوري علمي يا منطقي تعريف كرد و ازش گذشت،اما بعضي چيزهارو بايد حس كرد ،زندگي كرد
واقعا مي شه سال ها عاشق يك قاب عكس بود
خاطره ي سنگين و عجيبيه ........پدر
ممنون از نوشته ات،اما قشنگ تر از اون براي من،دليلي بود كه نوشتيش
م