۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

کویر

انگار خواب می دیدم، درست یادم نمی آید اما باید خواب بوده باشد. وسط کویرایستاده بودم. داغی شن ها، پای برهنه ام را می آزرد. چشمانم از تابش شدید نور جمع شده بود. مکانش را انگارمی شناختم. بسختی از میان بارش پرتو ها دخترکی را تشخیص دادم. با لباسی حریر گونه، برنگ آبی آسمان، بسمتم می آمد. شنیدم که می گفت: تو را از زمان های دوردیدم و به اینجا آمدم. غنچه گلی در دست داشت. نیمی از ساقه غنچه پر از برگ تیغ ونیمی دیگر خالی . روی پوست سبز ساقه محل هایی که تیغ ها از آن کنده شده بود، به سفیدی می زد. نزدیک من که رسید، گل را میان لبانم گذاشت و گفت: تنها آبی که گلم را سیراب کند در اینجا همین چشمه است. چیزی به باز شدن غنچه ام نمانده. سیرابش کن. انگار گریه می کرد. غنچه ای که در دست داشت قبل از باز شدن داشت پژمرده می شد. با تمام وجود سعی کرد دهانم را خیس نگاه دارم. انگار خشکی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. بی فایده بود. خود تشنه بودم. انگار ناخواسته از ساقه آن غنچه آب مکیده بودم. دخترک ساقه غنچه را از دهانم بیرون کشید و گفت: باشد همین که قبول کردی غنچه ام را به دهان بگیری، خوب است. خوابم می آمد. روی زمین دراز کشیدم. نزدیک، خیلی نزدیک، روی خاک داغ کویر دراز کشید وخوابید...

هیچ نظری موجود نیست: