۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

برای رضا یزدان پناه

نور چراغ ها ی جلو، جاده رو فقط تا یک متری روشن می کرد. مه و کولاک اصلا نمی ذاشت جاده رو ببینی.همه تو اتوبوس رو صندلی ها بهم چسبیده بودن. با اینکه بخاری اتوبوس کار می کرد ولی هوای تو اتوبوس سرد بود. راننده به شاگرد گفت: یه نیم ساعتی مونده به آباده، برو ببین مسافرها چیزی نمی خوان. شاگرد پاشد تا ته اتوبوس رفت و برگشت. به راننده گفت: نه آقا خبری نیست اکثرشون خوابن. راننده نگاه شو به طرف شاگرد برگردوند چیزی بگه که یکهو صدای برخورد چیزی به شیشه باعث شد که راننده سریع نگاهشو بندازه به جاده. از کنار شیشه جلو یه رد خون و کمی هم پر داشت با برف سر می خورد به طرف پایین. شاگرد از راننده پرسید: چی بود؟ راننده سرشو برنگردوند. جواب هم نداد. مسافر پشت سر راننده از توی آینه اشکهای راننده رو می دید که انگار هم زمان با خون اون پرنده روی صورتش سر می خورن و پایین می ریزن.


پایان

هیچ نظری موجود نیست: