۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

برای همسرم

روی رختخوابش دراز کشیده بود . دست زیر سر و پر از دلهره ی درخواست دیگه ای . فکر می کرد . نه به داشته ها و نداشته ها، که به چگونه پیش بردن. بدون حتی خوندن یک کلمه از کتابی انگار دانش مدیریت تو وجودش نهادینه بود. هیچ چیز بدون اینکه از فیلتر او رد بشه انجام نمی شد. عادت کرده بود دیرتر از همه بخوابه و زودتر از همه بیدار بشه. صبح یکی از آخرین روزهای شهریور ماه بود. هوا سرد بود . بدون اینکه چیزی غیر از اینکه دیروز پوشیده بود تنش کنه از در خونه رفت بیرون. کنار پله ها برق رو روشن کرد. هنوز خبری ازروشنی نبود. صبح تازه تازه داشت سرمی زد. رفت تو طویله. گاو ها رو دوشید. با هر قدمش شیر توی ظرف آهنی لمبر می زذ. از پله ها اومد بالا. آب به شدت ازدهنه یه لوله می زذ بیرون و به سمت جوب آب کوچه می رفت . دستش رو گرفت زیر آب .صورتش با خنکی آب آشنا بود. لحظه ای دست به کمر کذاشت و حیاط رو نگاه کرد. از دیوار کوتاه روبرو دشت رو می تونست ببینه. همینطور صدای زندگی رو. لبخندی به لبش اومد. سطل شیر رو برداشت وبه سمت اجاقی که گوشه حیاط بود رفت . شیر رو توی دیگ روی اجاق خالی کرد. از وسط حیاط چند تا کنده چوب رو توی اجاق انداخت. چندتا شاخه کوچیک هم خورد کرد و پرت کرد روی اونا. شعله کبریت که نزدیک چوب ها شد، آتیش آروم آروم جون گرفت. انگار همدیگرو می شناختن. مثله این بود که آتیش دارهبه اون سلام می کنه. لحظه ای جلوی اجاق نشست. نور زرد آتیش چهره اش رو روشن کرده بود. لبخندی رو لب داشت. هوا که روشن شد خیلی از کارها رو انجام داده بود. یکی یکی بچه ها بیدار کرد، بعدشم بزرگترها رو.اونایی که سنشون بیشتر بود کارهای روزمره رو انجام می دادند و کوچیکترها شروع کرده بودن به بازی. صدای اذان ظهر بلند شد. دوباره همه رو صدا کرد. بچه ها آخرین روزهایی رو که می تونستن بدون دغدغه ی درس خوندن بازی کنن رو نمی خواستن از دست بدن. بزور آوردشون سر سفره. بعد از چای دوباره بلند شد. بهتر از همه می دونست که تا غروب و شام خیلی کار مونده که باید انجام بشه. راست راستی که زندگی انگار به دستای اون رقم می خورد. کم کم رقص چراغ ها توی دشت . خنکی مطبوع هوا. پیچیدن صدای اذان توی ده. خیلی وقت بود ظرف های شام رو شسته بود. همه خوابیده بودن. آرامشی دوباره. دیرتر از همه اومد تو اتاق . بچه ها و بزرگتر ها آروم خوابیده بودن. پتو شو کنار زد. داشت طبق عادت دستش رو می ذاشت زیر سرش که نوه کوچیکش صداش کرد: بی بی ....

پایان

۳ نظر:

ناشناس گفت...

من رنگی رو برای دنیا خودم در نظر نگرفتم تا بحال چون کاملا خاکستری می بینم دنیا رو ، ولی برای یاران آرزوی آرامشی آبی و عشقی سرخ و کلامی سبز و رنگین کمانی از دانایی می تونم داشته باشم ...
شجاعت گفتن و خواستن آزادی در نوشته ها ممنوع نیست ( یاد جمله سارتر می افتم که می گفت برای |آزادی باید خدای گونه زیست ولی خدای گونه زیستن در عمل به دست نمیاد ولی در نوشتار انسان رو به آرامش می رسونه!!! ) البته خدای گونه زیستن از دید سارتر واقعا سه نقطه داره ...
پس رنگ خودت باش

یوگی بدون گورو گفت...

از زندگی کلیشه ای بیزارم. سعی کردم جور دیگری زندگی کنم. حرف بزنم و رفتار کنم. شجاعت در نوشتن اگه داشته باشیم منو ارضائ نمی کنه. دوست دارم در عین حال که به قوانین اجتماعی احترام می ذارم .جوری زندگی کنم که دروغ در اون هیچ جایی نداشته باشه. نه در بامورهام و نه در درفتار...

chista گفت...

با این که داستانواره ای کوتاه است و مقطع زمانی کوتاهی را بیان می کند اما سرشار از حسی قوی است که در تک تک جمله ها جاری است. منتظر نوشته های خوب و زیبای بعدی ات هستم.