۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

قسمت

من اسمم سهیلاست. چون داداشم اسمش سهیل بود ولی تو بچه گی مرد، مامانم منو سهیل صدا می کنه. پدر و مادرم رو خیلی دوست دارم. اونا هیچوقت منو اذیت نکردن. از گل نازک تر بهم نگفتن. مادرم تمام چیزهایی که من می خواستم رو بهم داد. پدرم همیشه منو نوازش می کرد. هنوزم می کنه. به من میگه دختر کوچولوی من. عزیز دلم. پدرم بچه کوچولوش رو دوست داره. خودمو می گم. ولی مادرم می گه دخترم، تو دیگه بزرگ شدی خانوم شدی، باید خودت رختخوابتو جمع کنی ولی من به حرفش گوش نمی دم. چون برام پفک نمی خره. مادرم منو خیلی دوست داره چونکه نمی ذاره من تنها برم از خونه بیرون. منو همیشه با خودش می بره حموم. بابام ولی بهش میگه زن اینقدر این بچه رو لوس نکن. بذار کارهاشو خودش بکنه.البته هرکاری می خواد بکنه تو کمکش کن. مادرم می گه نمی شه که، من که تا ابد زنده نیستم کمکش کنم. پدرم میگه خوب برای همین می گم بذار خودش تصمیم بگیره. مادرم اخم می کنه می گه، وا این دختر هنوز نمی تونه تا سر کوچه بره اونوقت تو می خوای برای خودش تصمیم بگیره. بعد پدرم خودشو باد می کنه می گه دختر خوب نیست از خونه زیاد بره بیرون. البته خوبه که بچه اجتماعی بار بیاد. فردا که خواست بره تو اجتماع بدونه چه خبره. مادرم میگه این بچه هیچوقت تو اجتماع نمی ره.اصلا مثل بچه های دیگه نیست. انقدر تو مدرسه با کسی حرف نزد که مدیر گفت: خانوم بچه تون استثنایه. منم بهش گفتم معلومه فکر کردی بچه من مثله بچه های دیگس. اون تا حالا پا شو تنهایی از خونه بیرون نذاشته. اینو گفتمو از مدرسه آوردمش بیرون. البته کلاس قرآن رفت. خیلی هم استعداد داره فقط یه کم بازیگوشی کردفقط بسم الله الرحمن الرحیم رو که یاد گرفت دیگه خسته شد. من بهش گفتم دختر خوب نیست همه کارهاشو نصفه نیمه انجام بده ولی اون بچس دیگه نمی فهمه. راستی یه بار همچی زدم تو دهنش که خون اومد. فسقلی بچه به من می گه مامان منم شوهر می کنم. بهش گفتم اگه بابات بفهمه هم تورو هم منو می کشه. این حرفها برای دختری به سن تو خوب نیست. بابام گفت خوب کاری نکردی باید بهش می گفتی که دختری که لیاقت زندگیه به این خوبی رو نداشت، اینقدر تنبل بود که درس نخوند، هیچ کاری یاد نگرفت، هیچ هنری نداشت، ماهی یه بار هم فامیل با اصرار می برنش دکتر روانپزشک، مشت مشت قرص می خوره، تازه سنش داره می شه چهل سال که دیگه حرف شوهرو نمی زنه. ولی بابا جونم مامان رو دعوا کرد که چرا دختر کوچولومو زدی. گفت :دیگه این کارو نکنی که من ناراحت می شم. اون گناه داره ،مریضه، منو می گفت. من خیلی پدرمو دوست دارم. اون مامانودعوا کرد. اون خیلی مهربونه. اون خیلی بده. اون خیلی خوبه. اون دیونست. مامان دیونست. اونا همشون دیونن. دیونن. دیونه. من سالمم. اونا دیونن. دکتر دیونست. همه دیونن. منم دیونم. همه دی.....
پایان

۴ نظر:

khakiasmani گفت...

نمي دانم چه مي توان گفت؟
سايه ي سنگيني كه همراه بعضي هاست و ايكاش كه نبود
دلم مي سوزد براي كساني كه اين گونه روزگار گذرانده اند ويا...مي گذرانند
....براي آتنا ها،براي
...بر سر آن كه گر ز دست بر آيد

ناشناس گفت...

خوب ، من تسلیم. واقعا خوب نشون دادی که اگه بخوای می تونی به بهترین شکل شخصیت پردازی کنی . طوری که آدمو شوکه کنه و تحت تاثیر قرار بده و دیگه این که حیف ام میاد حرفی رو که شفاهی به من زدی اینجا نیارم. این که اگه نمیخواستی روی پر رنگ کردن وجهه های شخصیتی آدم هات تکیه کنی برای اینه که همه ما انسان ها به نحو رقت انگیزی تحت تاثیر والد ها و یا ناخود آگاه درو نی مان هستیم و آیا چقدر از هر کدام ما در هر لحظه خود واقعی ماست. و آگاهانه قصد داری با حرکت در ناخود آگاه های متفاوت شخصیت هات این تناقضات روانکاوانه را به تصویر بکشی . ممنون و پیروز باشی

چیستا

یوگی بدون گورو گفت...

چیستای عزیز. انسان های دور برم همه گی بی هیچ گناهی در این فضا تربیت شده اند. فضای خانواده و جامعه هردو در یک آسیاب آب می ریزند. تاثیرات تربیت غلط (والد اکتسابی) ،به گمان من در مقابل ساختار شخصیت شکل گرفته آدمی بر مبنای تغییر و تفکر(بالغ)،چنان مقاومتی نشان می دهند که بیش از نیمی از انرژی افراد ی که مایل به تغییر می باشند، صرف مقابله با آن می شود. از نظر من چون والد شکنی انرژی زیادی از فرد می گیرد چاره کار را تنها و تنها در نحوه تعلیم و تربیت باید جستجو کرد. خوشحال می شم اگر نظر دوستان دیگه رو تو این صفحه راجع به این موضوع ببینم. همینطور پیشنهادی دارم که موضوعی انتخاب کنیم همه گی راجع به اون مطلب بنویسند. فکرمی کنم بیشتر می تونیم همدیگرو بشناسیم.

صوفی گفت...

خیلی وقت پیش بود، این تصویر ذهنی چند بار تکرار شد، نشسته بودم رو در روی مریض و توی چشمهاش که برقش همیشه به من امید میداد نگاه می کردم و در ذهنم جای ما مدام عوض می شد، و ندایی می گفت که کدوم یکی مریض و کدوم روانکاو؟ بعد به خودم قول دادم که وقتی بزرگ شدم تسلیم محدودیت هام بشم، آخه هر یک از ما تا یه جایی توانمون و استعدادهامون قد میده، بعد یا پذیرشه واقعیته یا می زنیم به سیم آخر، نه اشتباه کردم، راستی توجه کردی من چقدر اشتباه می کنم؟ منظورم سیم یکی مونده به آخر بود.
گفتی والدین و اجتماع آب می ریزن تو آسیاب... اون آسیاب چیه؟ نه ببخشید، اون آسیاب کیه؟ من فکر میکنم اون آسیاب منم و تویی و د. ان. آ ما . یعنی یه منی تو ما و با ما اومده و از این آسیاب (مغز و قلب و . . . ) استفاده می کنه تا خودشو آشکار کنه. این من مثل یک لوسر میمونه که چند هزار چراغ داره و هر چراغش یک کلید جدا، بعد والدین و اجتماع اب می ریزن تو این آسیاب و آب میریزن و آب میریزن و . . . و هر سطل میتونه یک کلید رو روشن کنه و می تونه نکنه، اما نمی تونه چراغ اختراع کنه. یا بازهم دارم اشتباه می کنه، یا اینکه تقصیر تقصیر پدر و مادر بزرگ، پدر و مادر بزرگ ، پدر و مادر بزرگ . . . من و تو بود. یا اینکه اصلا تقصیر کسی نبود و قسمت بود.
ولی توی مطب وقتی این تصویر ذهنی می اومد و می رفت، مثل برق که می رفت و می اومد، یه دفعه احساس می کردم که ما دو تائیم داریم با مریض حرف می زنیم، نه سه تا، نه می دونی چیه همون دوتا. اولش از دومی بدم اومد، بهش گفتم چی می خواهی از جونم؟ ناراحت شدم، بهش توهین کردم و فحشش دادم. بعد که بزرگ شدم-- آخه به خودم قول داده بودم -- بغلش کردم و گفتم تو هم از خودمونی، تو هم از مایی، ما همه قسمتهای مختلف این آسیابیم، بدرد می خوریم. دیگه بهش فحش ندادم، دوست شدیم، اجازه دادم یه موقع اون حرف بزنه و یه وقتهایی خیلی بهتر از من حرف می زد. اول فکر می کردم خراب شده ولی بعد دیدم کار می کنه، اگه کار نکنه آرد نیست، و وقتی آرد نباشه آدم از گشنگی تلف می شه.
خوبه آدم وقتی تو آینه نگاه می کنه هم به سهیل سلام کنه هم به سهیل ا ، چه عیبی داره؟ همه یه سهیل دارن یه سهیل ا ولی بعضی ها یکی شونو تو کمد قایم می کنن بعد زجر می کشن، دروغ می گن، تجاوز می کنن و ادم می کشن. می دونی چرا؟ آخه بلد نیستن گریه کنن؟ چون آب تو آسیابشون نیست؟ اشک ندارن! زخم ندارن! واین آخری از همه بد تره که زخم نداشته باشی! چون درد زخمی را نمی فهمی و وقتی درد زخمی را نفهمی بدرد این دنیا نمی خوری. کسی نوشته هاتو نمی خونه، من از نوشته های بچه ننه ها بدم می یاد. بچه ننه ها دیوونه نیستن!
با درود به سهیل و سهیل ا