۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

برای حمید چایچی

با عجله وارد متروشد. سر ظهر مترو خلوت بود . نگاه عجیبی به من که روبروش بودم اندخت. همون لحظه فکر کردم، این آقاهه دلش نمی خواست کسی تو این واگن باشه. دستاش رو کرد تو جیبش . تا می تونست گردنش رو توی پالتوش فرو کرد. مترو با تکون شدیدی ترمز کرد. در مترو باز شد. مردی کوتاه قد با سه چهارتا بچه وارد واگن شدن. پدر بچه ها نشست کنار مرد پالتو پوش . خودشو جمع کرد. زیر لب غرولند کرد که این همه صندلی خالی، نزدیکه بشینه رو پای آدم. بی ملاحظن آدما. شیطنتم گرفته بود. دوست داشتم نگاهش کنم. به خودم می گفتم چرا این بابا با خودش درگیره؟ بچه ها هیاهویی تو واگن راه انداخته بودن. لباس هم رو می کشیدن. شلوغ می کردن. می دویدن تو واگن. دیدم خون مرده داره به جوش میاد. یه باره به پدر بچه ها گفت: مرد حسابی. یه چیزی به این بچه هات بگو. انقدر هم که آدم بی ملاحظه نمی شه . بچه هات واگن مترو رو گذاشتن رو سرشون. عجب آدمایی پیدا می شن. اول فکر تربیت بچه هاتون رو بکنین، بعدا فکر تعداد شون. مرد انگار بهت زده باشه از جا پرید. با صدایی پر از لرزش گفت: بله آقا شما درست می گین. بچه ها آروم باشین. آقا باید ببخشید این بچه ها یک ساعت پیش مادرشون تو بیمارستان مرد. مرد هرچه سعی کرد بیشتر تو پالتوش فرو بره دیگه نتونست...

پایان

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam
har kas az zane khod shod yare....