۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

تقدیم به مرجان هوشیار


آموختن، تنها چیزیه که این روزا دلخوشم میکنه. سالهاست که کودک درونم، فقط زمان یادگیری ِ چیزی کیفم رو کور نمی کنه و ادا اصول در نمی یاره. تازه شروع کردم. دستام و چشمام، هماهنگ نیستن. کودکم، بعضی اوقات بعض می کنه و هی نهیب می زنه که عرضه ی نداری چهارتا خط بکشی. خط کشیدن آرومم می کنه. یعنی نمیذاره فکر کنم. شاید این روزا،بهتره که اصلا فکر نکنم. راستی جلوی زبونم رو هم می گیره. کمتر غر می زنم. باید می رفتم پیش استاد، که ببینم طی یک هفته چیکار کردم. مثل ِ پرستو می مونه. نمی تونم به هیچ پرنده ی دیگه ای تشبیه اش کنم. همش فکر می کنم، می خواد پرواز کنه بره یه جایی و زود برگرده. نمی دونم چیکار داره. مثل ِ اولین باری که دیدمش، عجله داشت. تند تند می خواست، چیزهایی رو که کشیده بودم ببینه. داشتم می جنگیدم که... به هنرمندی معرفی شدم. هرچه اون ساکت بود، من مثل ِ همیشه پر حرف. استاد، معرفیمون کرد. نتونستم جلوی پر گویی هامو بگیرم. شروع کردم با استاد سر یه موضوع جر و بحث کردن. هر بار که چهره شون رو میدیدم یک چیز نظرم رو جلب می کرد. فرای دانسته ها، سکوتی پر معنا و لبخندی بر لب داشت. مدتهاست که با خنده بیگانه ام. چقدر برایم زیبا بود که توی این دنیا هنوز هست کسی که لبخند بر لب داره... نقاش که نیستم بتونم اون لبخند رو بکشم پس اسم این نوشته رو گذاشتم، لبخندی برای تمام زندگی...

ساکت

همه چیز درست همونجوریه که باید باشه. نشانه ها همه درسته. آنقدر درست چیده شده که مجبور نیستی جور دیگه ای ببینی. همه چیز واقعی ِ واقعی کنار هم داره می ره جلو. دلت چیز دیگه ای میخواد، ولی همونجوریه که هست، کاریش هم نمیشه کرد. ساکت و آروم باید حرکت کنی، هر چقدر هم که تلاش کنی، همونجوریه. پس بهتره که آدم زور بیخود نزنه و با واقعیت نجنگه. واقعیت اون چیزیه که هست؛ بماند که من، حقیقت رو بیشتر دوست دارم چون چیزیه که باید باشه. اینجا یه باید ِ چهار حرفی ذات ِ زندگی رو عوض می کنه... باید به زبونم یاد بدم کمتر تکون بخوره، نه بهتره به قلبم بگم کمتر، زبونم رو تحریک کنه... خلاصه اینکه یه سری چیزا رو بعضی ها دارن و بعضی ها ندارن. منظورم اینه که بعضی چیزا، بدست آوردنی نیست...

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

جایی که بوتیمار قدم بر می دارد


...ای پدر ما که در آسمانی. نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است بر زمین نیز کرده شود. نان کفاف ما را امروز...
نام پدر آسمانی نوشته بر شن های ساحل آبی، مرا با خود به دوردست ها برد. سالها پیش غرق در آبی بیکران، شناور در دست خداوند می زیستم؛ من که انسانی زمینی بودم. زمانی که در حضور خداوند معلقی و لذتی بالاتر از مغروق بودن در این حضور را متصور نیستی، انسانیت را به خاطرت می آورند و تو نیز باز به یاد می آوری که انسانی و در عمق ِ زیبای ِ آبی ِ بیکران، بدنبال جایی می گردی که پای بر آن گذاری و چون انسان به پشت گرمی حضور ِ پدر، زندگی کنی. آنگاه است که ساحل را خواهی دید و به یاد شن های گرم و خفته بر آن می افتی و به سویش می روی؛ زیرا که تو انسانی و اینک زمین جایگاه توست. پای بر ساحل می گذاری و می بینی که بین تو آن بیکران حضور، فاصله ی سبزی ایست که نشان از آلودگی آب دارد. اینک تو برای رسیدن به آبی حضور باید از این سبزی بگذری و دیگر تو را و شاید تنها، مرا یارای تحمل این سبزی نیست...
باری میلیون ها سال است که ساحل، پذیرای مغروقین است. این گونه است که من زمانی که در دستان خدایم و نشسته در حضورش، سر خوش می زیم. اما در حضور انسانها، نا آرامم و خدا نیز به کمکم نمی آید. به گمانم، آدمی که بدستان او زاده شد با اینانی که اکنون حضورشان عالم گیر شده، تفاوت های بنیادین داشت. امروز بردن نامش نیز تنها برای ریاست. امروز روز در حضورش و به نام او چه ها که نمی کنیم... راه را بر هر معجزه ای بسته ایم، چون قرن بیست ویک قرن دانسته هاست. هر چیز که به تعقل نشست ماندگار است و هرچیز که از اندیشه ما برون شد، حتی لایق اندیشیدن نیست... خدای را به بالاترین نقطه آسمان فرستاده ام، نکند که من و اینان، دیگر بار به صلیبش کشیم. هرچه دورتر از ما بهتر... نشسته بر ساحل و غوطه ور در اندیشه ی خویش، بدنبال راهی برای حضور بی تالم میان آدمیانم. سالهاست، پشت به شن های داغ چسبانیده و چشم به افق زیبا دوخته ام. در این اندیشه ام که چگونه می شود، انسان را رعایت کرد؟ با کوله بار سنگینی از عیب و نداستن، با لباسی سفید که لااقل ظاهرم را پاک جلوه دهد، بدنبال انسان شدن راه می پیمایم... پاهایم توان راه رفتن ندارند. کمرم زیر بارسنگینم خم شده و انسانم آروزست... بر لب زیباترین سروده را دارم : آی آدمها که ...در ساحل... یکنفر در آب دارد می سپارد جان...


۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

برای حمید - دوستی روی پشت بام همسایه -


آدم بود وقتی اومد تو این شهر. آدم بود ولی خیلی کوچیک. مهم نبود چند سالشه و چقدر چیز می دونه و چقدر و چقدر ... اونموقع آدم بود. یعنی همه می گفتن آدمه. خودش هم از تعریف هایی که راجع به آدما شنیده بود، می تونست قبول کنه که آدمه. اولین باری که حس کرد یه چیز خوشایندی هست رفت طرف اونا و پرسید که اینو بهش چی میگن؟ جوابی نبود. هرچی سوال کرد ، کسی نبود که جواب بده. بلاخره یه روزی یه جایی تو یه پستویی تو یه کتاب، که مال هیچ کس نبود خوند، که بهش می گن لذت. اونروز فهمید که اگه حس خوبی بهت دست می ده داری لذت می بری. یادش اومد چرا دنبال این سوال رفته. دندوناشو بهم چسبونده بود و از بین اونا نفس کشیده بود. تموم فضای دهنش یخ کرده بود و این خنکی باعث شده بود... از اون روز تو شهر می گشت و به همه می گفت که اگه اینجوری نفس بکشید خیلی لذت بخشه ولی هیچ وقت کسی صداشو نشنید یا اگه شنید هیچ جوابی نیومد. واسه همین اونم دیگه با کسی حرفی نزد و هیچی نگفت و هیچی نپرسید... یه روز رو کمرش یه چیزه سفت حس کرد. هر کاری کرد از شرش خلاص شه نشد. خیلی تقلا کرد. خودشو به زمین می کشید که این مزاحمو از خودش دور کنه، اما نشد. خواست بره بپرسه که به این احساس ناخوشایند چی می گن، ولی پشیمون شد و رفت تو اون پستو سراغ اون کتاب. فهمید بهش می گن درد. هر چی بیشتر از اومدنش به این شهر می گذشت اون تیکه مزاحم رو کمرش بزرگ و بزرگتر می شد. خیلی گذشته بود. انقدر گذشته بود که دیگرون ، اونو بعنوان یه شهروند قدیمی به حساب بیارن. تو این سالها خیلی تلاش کرده بود اون تیکه مزاحمو از رو کمرش ور داره اما هیچوقت... حالا سالها بود که اون تیکه انقدر بزرگ شده بود که کمرش رو خم کرده بود و باعث شده بود مثل روزای اول که به این شهر اومده بود چهار دست و پا راه بره. تیکه سنگی روز بروز داشت بزرگ و بزرگ تر می شد و انگار تمام وجودش داشت به سنگ تبدیل می شد. تا یه روز،به دوربرش که نگاه می کرد یه نفرو دید که مثل دیگران بی صدا و بی حرکت نبود. اومد به سمتش و اونو با خودش به یه پستو کشوند و براش تعریف کرد که اینجا آدما سنگی نیستند. اینجا از سنگ ها خبری نیست. اینجا آدما زندن. حرف می زنن. همدیگرو دوست دارن. از درد کشیدن هم لذت نمی برن.اینجا کسی از سنگ شدن کس دیگه خوشحال نمی شه. اینجا آدما با هم مخالفند ولی دشمن هم نیستند. از اون موقع تا حالا مثل یه مجسمه سنگی نشسته تو اون پستو و دیگرون رو نگاه می کنه. خودش می دونه که دیگه خیلی از قسمت های بدنش سنگی شده. تنها چیزی که دلخوشش می کنه اینه که، مواظب باشه اینجا آدما سنگی نشن. فقط صداش هنوز سنگی نشده و می تونه خاطرات شهر سنگی و بخونه و به بقیه بگه که از کجا و اومده و ... آخه تو شهر سنگی هم اول آدما زنده بودن و ...


۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

هیچ کس


می خوام بخوابم، بدون هیچ دغدغه ای. می خوام وقتی سرم رو می ذارم رو بالش ، هیچ فکر وخیالی باهم نباشه. می خوام با خودم تنها بخوابم. می خوام خواب نبینم. خواب دیدن هم یه جورایی خوابم رو خراب می کنه. صبح که پا میشم یه دنیا کوفتگی خواب دیشب رو بهمراه دارم. می خوام بعد از دنیای شلوغ واقعی، تو دنیای مجازی راحت باشم. دزد ها و تبهکارها و بدهکارها و ... هم تو بیداری گرفتارن، وقتی که میخوابن، دیگه این صفت ها باهاشون نیست... من هم دلم میخواد بدون هیچ عنوانی مثل برادر، پسر، شوهر، پدر، دوست و ... خوابم ببره. دنیای واقعی مال اونایی که خیلی دوستش دارن، من دلم میخواد بخوابم...

برش کوتاه

بعد از مدتها، یعنی بعد از یه پانزده روزی یه سری به خودم زدم ببینم چه خبره. سر وصدام از تو اتاق می یومد. لای در مثل همیشه باز بود. یواشکی بدون اینکه متوجه بشم تو اتاق نگاه کردم ، دیدم پشت کامپیوتر نشستم و دارم موسیقی کپی می کنم. دقت کردم ببینم چی گوش می دم. مثل همیشه فلامنکو. چند کلیپ تصویری از سان لوکار. چند ثانیه بیشتر از شروع موزیک نگذشته بود. صورتم داغ شد. کلیپ قطع شد. یه سی دی از تو قاب در اومد. نمیتونستم اسم شو بخونم. روش آفتاب می خورد. حافظه ام کمک کرد. دیشب از فرید گرفته بودم. آخرین آلبوم ویسنته آمیگو. پنج سال هیچ کاری نکرده و این آلبوم و داده بیرون. اونا چیکار می کنن ما اینجا چه دسته گلهایی به آب می دیم... این دیونه عجب رویی داره . میشینه با موسیقی ور میره... خوب دقت کردم. هنوز با شنیدن موسیقی گریه می کنم. هنوز با دیدن فیلم، قلبم تند تند می زنه و نفسم به شماره می افته. هنوز وقتی بهم اطلاع می دن که حبیب مفتاح بوشهری از ایران برای همیشه رفت؛ همینطور محسن نامجو، گلوم چنان می گیره که... انگار هنوز زنده ام... هنوز زنده... هنوز...