۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

برش کوتاه

بعد از مدتها، یعنی بعد از یه پانزده روزی یه سری به خودم زدم ببینم چه خبره. سر وصدام از تو اتاق می یومد. لای در مثل همیشه باز بود. یواشکی بدون اینکه متوجه بشم تو اتاق نگاه کردم ، دیدم پشت کامپیوتر نشستم و دارم موسیقی کپی می کنم. دقت کردم ببینم چی گوش می دم. مثل همیشه فلامنکو. چند کلیپ تصویری از سان لوکار. چند ثانیه بیشتر از شروع موزیک نگذشته بود. صورتم داغ شد. کلیپ قطع شد. یه سی دی از تو قاب در اومد. نمیتونستم اسم شو بخونم. روش آفتاب می خورد. حافظه ام کمک کرد. دیشب از فرید گرفته بودم. آخرین آلبوم ویسنته آمیگو. پنج سال هیچ کاری نکرده و این آلبوم و داده بیرون. اونا چیکار می کنن ما اینجا چه دسته گلهایی به آب می دیم... این دیونه عجب رویی داره . میشینه با موسیقی ور میره... خوب دقت کردم. هنوز با شنیدن موسیقی گریه می کنم. هنوز با دیدن فیلم، قلبم تند تند می زنه و نفسم به شماره می افته. هنوز وقتی بهم اطلاع می دن که حبیب مفتاح بوشهری از ایران برای همیشه رفت؛ همینطور محسن نامجو، گلوم چنان می گیره که... انگار هنوز زنده ام... هنوز زنده... هنوز...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فعلاً که بریدیم از اساس! نمیدونستم جبر جغرافیایی هم جبرشو شکست، خوشا به حال ما !