۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

تصویر

تصویر زیبایی داد... خیلی بهش فکر کردم و تمام تخیلم رو هم به کار گرفتم که چیزی رو این طرح بنویسم ، اما دلم
نیومد و بهتردیدم که جمله ی خودش را بنویسم...
«... داری می ری دماوند؟ قله هم می ری ؟ اونجا برام دعا کن. همیشه این تصویر تو ذهنمه که رفتم روی یه قله ی
بلند و اونجا خودمو دار زدم ...»
طنابی که دوره گردنشه به کجا وصله ... حالش اصلا خوب نیست... زردی داره یواش یواش تو چشمهاش به چشم
میاد...