۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

تصویر

تصویر زیبایی داد... خیلی بهش فکر کردم و تمام تخیلم رو هم به کار گرفتم که چیزی رو این طرح بنویسم ، اما دلم
نیومد و بهتردیدم که جمله ی خودش را بنویسم...
«... داری می ری دماوند؟ قله هم می ری ؟ اونجا برام دعا کن. همیشه این تصویر تو ذهنمه که رفتم روی یه قله ی
بلند و اونجا خودمو دار زدم ...»
طنابی که دوره گردنشه به کجا وصله ... حالش اصلا خوب نیست... زردی داره یواش یواش تو چشمهاش به چشم
میاد...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

امين جان اميدوارم حالت بهتر شده باشه. خوبه كه توي خونه موندنت باعث شده كه وبلاگت رو تندتر به روز كني

به اميد ديدار

چيستا

ناشناس گفت...

سلام امین .
کجایی ؟
کجای این دنیای خاکی ؟

فرشته برکتی گفت...

امین عزیز...
نمیدانم اینجا جای درستی برای نوشتن نظرم است یا نه؟..اما به هر حال دوست داشتم که بدانی از همان لحظه ای که شما و خانواده دوست داشتنیتونو دیدم احساس کردم که خدا هنوز هم از انسان یا همون اشرف مخلوقات نا امید نشده.. نوشته های شما پر از سواله..پر از نگفتنی..و پر از دست یافتنی های شما از زندگی..زندگی که شاید کمتر کسی معنا و مفهومش را دریافته باشد و شما چه زیبا یافتی..من نیز همچنان می گردمو می چرخم تا ببینم آنچه را که برای دیدنش آمده ام..خوشحالم..خیلی خوشحالم از اینکه میبینم زندگی هنوز زنده است..جاریست و امثال شما به این جریان حرکت تازه ای می بخشند..به امید دیدار شما نازنینان در اولین فرصت..
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم

یوگی بدون گورو گفت...

فرشته خانم... از اینکه این همه به من لطف داربد, بسیار ممنونم... دبدار شما و خانواده, همجنین تاثیر بسیار عجیبی در زندگی ما داشته...امبدوارم هر زمان و هر مکان رو با عشق، زندگی کنید...

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

ساحل گفت...

سلام . مدتهاست که رد پایی از تو اینجا نیست . امیدوارم که حالتان خوب باشد و روزگارتان به کام .
امیدوارم همه چیز خوب باشد . خوب خوب .