۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

گذرا

واقعا ستودنی است . نه بعنوان یک اسطوره بلکه چون هنر مندی که سالها بی تمنای کف زدن, تنها نواخته و نواخته . اکنون با نگاهی چنین نافذ چه چیز را انتظار می کشد. کاش می شد با او ماند

ستایش


۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

رسیدن


احساس خنکی عجیبی می کرد . اولین بار بود که با این لباس ها، این موقع اومده بود قدم بزنه . سبکی خاصی تو رفتارش بود . داشت با خودش حرف می زد . اینوقت روز تا حالا خیابون اینقدر خلوت نبود . اصلآ نمی تونست بیاد بیاره .انگار همه چیز رواولین بار بود می دید. دستاش رو تو جیبش فرو برد و ناخودآگاه قدم هاش روتندتر برمی داشت . تا به حال با این سرعت راه نرفته بود . همینطور که با این احساسات نا آشنا کلنجار می رفت, چشمش پیاده رو و جدول های کنارخیابون رو تا دور ترین نقطه دنبال کرد, مثل این بود که کوچه ته نداشت . بیشتراحساس سرما کرد . کمی هم ترسیده بود. نمی دونست چه روزیه و چه ساعتیه. باید دم دمای غروب باشه . بی اغراق آسمونو این رنگی ندیده بود. آبی و خاکستری بدون اینکه از رنگ قرمز ننشونه ای باشه . ابرها شکل های عجیبی داشتند . هیچ کس تو این ساعت قدم نمی زد . فقط این تنهائی نا آشنا آزارش می داد. حالت عجیب دیگه ای هم داشت . نمی تونست برگرده یا پشت سرش رو نگاه کنه . انگار دلش می خواست ولی نمی تونست . چند بار سعی کرد برگرده ولی انگار قدم هاش نمی خواست از حرکت بایسته . سرعت همینطورترتندتر می شد . احساس کرد یواش یواش بدنش داره داغ می شه . مثل اینکه دیگه چیزی رو نمی دید یا اینکه می دید ولی تشخیص نمی داد . سرعتش اینقدر زیاد شده بود که جرات نمی کرد چشماش رو باز نگه داره . آروم آروم احساس کرد داره می رسه . نور و سایه , سبکی و سنگینی , سردی و گرمی, تندی و آرومی , انگار هیچی نبود . دیگه از چیزی خبری نبود . انگار چیزی برای حس کردن نبود . سعی کرد چشمش رو باز کنه, دیگه چشمی نبود . همه چیز باهم بود . همه جیز درهم بود .دیگه چیزی نبود . رسیده بود ... دی ماه 1386

بیقراری

چون است حال بستان باد نوبهاری
کز بلبلان بر آمد فریاد بیقراری