۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

دو روز با یک محکوم

به سمت کویر که راه می افتم یه احساس خلاء سراسر وجودم رو می گیره. دوست دارم بشینم و تمام مدت مسیر به بیابون نگاه کنم و هیچی نگم . ولی من محکوم به خنداندنم!!!؟ من باید بخندم تا زندگی روی خوشش رو به اطرافیانم نشون بده. هرز چندگاهی مجبورم چیزی بگم و خونواده ای رو که داریم با خودمون می بریم ، بخندونم که یه وقت فکر نکن که مزاحم هستن و ... تو حال وهوای کویر انتخاب نکته ای که باعث خنده بشه ذهنم رو مشغول کرده. استفاده از هزل برای خندوندن دیگران راحت تره ولی اگه بخوای از طنز استفاده کنی انرژی می بره ، گو اینکه در بداهه چرت و پرت گویی، ید طولایی دارم ؛ آخه یادتون نره من یه محکوم به خندوندن هستم. با این حال داریم به مقصد نزدیک می شیم. هرچه نزدیک تر حال و هوای دوستامون که اولین باره دارن میان اونجا ، دیدنی تره. با لذتی خاص می پرسن : کاملا دهات محسوب می شه نه؟ منِ شماره 1جواب می دم :آره. اما منِ شماره 2 جواب می ده: ایکاش کاملا دهات محسوب می شد. می پرسن: اصلا از شهریت و شلوغ پلوغی خبری نیست؟ من شماره 1جواب می دم: نه دیگه اینجا آدم تو خلسه ی مطلقه. من شماره 2 به خودم می گه: صداقتت کجاست پسر؟ تو اینجا تو خلسه ی کاملی یا دلت می خواست باشی؟ منِ 2 : چیکار کنم خوب؟ می گی بشینم برای این بیچاره یه مشت درد دل کنم که بله اینجا هم همه چیز مثل بقیه جاهاست، چون آدمها همه چیز رو به گند کشیدن. اینجا یه مکان بسیار زیباست که آدمی مثه همسر من توش دنیا اومده ولی خدا وانسان دست به دستِ هم دادن تا مثل بقیه جاهای زیبای دنیا خرابش کنن. اینجا هم من باید به همه جواب پس بدم که چرا و چرا . بگم اینا رو برای این بیچاره ها؟ من 1: بابا تو کاملا روانی هستی؟ پس چرا وقتی که ازت می پرسن اهل سفر هستی می گی آره! من ِ 2 : خوب منم مثل بقیه آدما سفر رو دوست دارم. منم دلم می خواد برم جایی غیر از جای همیشگی؟ من ِ1: بری جایی که آدم نباشه و تو مثل موش بری یه گوشه کز کنی و بازم عینه این احمقا زل بزنی به در ودیوار و به تاریخ و کوفت و زهر مار فکر کنی ... اصلا حیف اینجا که یه احمقی مثل تو بیاد توش... منِ 2: راست می گی اینجا جای مهسا خالیه که تو این دشت ها مثل پروانه بال بزنه... جای پیام و شهرام خالیه که از این همه زیبایی عکس بگیرن و ... جای نقاشی مثل همسایه مون مرسده خالی که بشینه خط و خطی کنه از معماری چند صد ساله، تابلویی بسازه به سبکِ خودش که مطمئنم رئال از توش در نمی یاد. جای پروانه خانم خالیه که ببینه این معماری با معماریِ یزد چقدر فرق داره و پلی رو ببینه که آلمانیها تو جنگ جهانی دوم چند قدم بالاتر از خونه ی بانو اینا ( همسرم) رو رودخونه زدن؛ آخه اتصالات این پل تو اون سالها با پرچ زده شده!!! قابل توجه مهندسین... خلاصه اینکه اینجا جای غزال و بانو و تو یک کلام آدماست که با طبیعت عجینن نه من که یه محکوم به خندوندنم. منِ1 : برو گم شو بابا حیف نون، پاشو برو تو این طبیعت چرخ بزن و نشین اینجا. دیونه جا از این قشنگ تر که نیست. بیابون و نگاه کن. دورنما رو ببین. گندم هارو و دشت پر از ذرت رو و کشاورزها رو. آخه تو چه مرگته؟ چی تو اون مغر پوکت می گذره؟ منِ 2: چی فکر می کنی ، راست راستی فکر می کنی هیچکدوم رو نمی بینم؟ تو فکر می کنی من از زیبایی چیزی سرم نمیشه؟ من زردی گندم ها تو این دشت خیرم نمی کنه؟ آبی که تو این جوب ها رونه مجذوبم نمیکنه؟ بازی سایه های این درختها وسط این دشت کدوم انسانی رو به یادِ... منِ1: ای وای تو رو خدا یه بارم که شده، خفه شو و موعظه نکن و وسط همین صحرا تو خودت هم که شده سکوت کن و قدم بزن ، فقط قدم بزن. فقط قدم بزن... این محکوم به خندوندن رو دیگه کی به این یاد یاد داده؟

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

خودِ خودم

مدتهاست که نفسم خوب از تو سینم در نمی یاد. انگار شش هام با هم بالا و پایین نمی شن. چالاکی مو از دست دادم. چقدر زود خوابم می گیره. من که هر شب تا نیمی از شب گذشته بیدار بودم. من که خواب برام بی معنی بود... موسیقی که می شنیدم بال در می آوردم، اما انگار دیگه چیزی نمی شنوم رو هارد کامپیوتر یه دنیا موسیقی دارم، هر چی مرورشون می کنم، الان وقت هیچکدومشون نیست... یه جورایی همه چیز تکراری شده... نگاهم اصلا با زیبایی تلاقی نمی کنه. اگه اشتباه نکنم، با زشتی هم همینطور... این همه فیلم تو کمد تلنبار شده، فیلم هایی که آرزوی دیدنشون رو داشتم، دستم به سمت هیچکدوم دراز نمیشه... انگار جنازم رو، روزها عمودی و شب ها افقی، تو این زندگی بزور یکی حمل می کنه. یه زمانی هر سازی که دستم می رسید، یه سالی مشغولم می کرد. امروز برام ساکسیفون آوردن، فقط ده دقیقه... انگار سالهاست نیستم. فکر کنم، میون شب و روز گم شدم. کتابخونه هم همینطور. دو سه روز پیش بود، دلم برای هفت هشت سال پیش تنگ شد. گرگ بیابانِ هرمان هسه رو که خونده بودم، به خودم می گفتم که هرمان هسه با روندی بسیار کند یه دیدگاه روانشناسی رو مطرح می کنه. تعریف یه آدم دو شخصیتی که اینقدر، آسمون ریسمون نداره. با این حال اون کتاب رو خیلی دوست داشتم. دوباره برای خوندنش نیم خیز شدم، هنوز هم آثار هدایت تو کتابخونه خود نمایی می کنند... فیلم کافکا رو هم دارم... شاید سرعتم خیلی زیاد بوده... سبکی بی معنایی دارم... هیچ چیز معنی نداره...احساس عجیب غریبی بهم دست داده... دلم می خواد کف استخر باشم و یه دنیا آب روم تلنبار بشه... بیش از حد سبک شدم... یاد فیلم the wall پینک فلوید افتادم ، اونجا که سراسر وجود بازیگرش رو، کرم گرفته بود... دلم می خواست رو دیوار اتاقم یه نقاشی از دریای بیکران باشه، آبیِ آبی... راستی ببینم دریا آدم رو پاک می کنه؟ وقتی میون این همه... فکرم رو نمی تونم جمع و جور کنم...فقطیه چیز می خوام، هر چه از ساحل دورتر بهتر... دورتر بهتر... دورتر... بهتر ... دورتر... بهتر...

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

نسل ما

از روز پنج شبنه 24 مرداد ماه طی سه روز، فرهنگسرای ارسباران برگزار کننده یک کنسرت جَز بود. شب دوم این اجرا رو دیدم. زخمی کهنه باز و این نوشته متولد شد... نوازنده ی گیتار، ماهان میر عرب رو تو آنسامبل ِ پیتر سلیمانی پور دیده بودم. جوانی متولد 1362 انصافا هم جَز رو خوب شنیده و فهمیده و نوازنده خوبی هم هست. همینطور دارمر و بیس زن گروه رو هم قبلا می شناختم. فقط این بار حمزه یگانه، عضو جدید گروه آبرنگ بود که بسیار زیبا پیانو می زد... جدای تکنیک نوازندگی که هر چهار نفر شاید بشه گفت بهترین ها تو ایران هستند، از لحاظ آهنگ سازی قطعات خیلی چنگی بدل نمی زد و شاید بشه گفت غیر از دو سه قطعه، بقیه قطعات حرفی برای گفتن نداشتند ولیکن وقتی تو سالن روی صندلی نشسته بودم یادم به چند ماه پیش افتاد که بین دانشجو ها و برو بچه های کتاب خون، قشر روشنفکر، هر جا که پا می ذاشتم حرف محسن نامجو وموسیقی تلفیقی بلوز و سنتی بود. دیگه فضای سالن رنگ و بویی برام نداشت. خاطرم پر شده بود از محسن نامجو و ترنج و جبر جغرافیایی و ... ناخودآگاه به چهره های نوازنده ها روی سن که نگاه می کردم، جوانی، و از نسلی دیگر بودن کاملا مشهود بود. مشخص بود که تو فضای متفاوت از ما که با محسن نامجو همسن و سالیم، بالیده اند. محسن نامجو سه دهه از عمرش رو تو جنگ و درد و فریاد سپری کرده؛ این باعث خلق چنان آثاری شد که شاید صد سال زودتر از زمانی که می بایست، منتشر شد. تبش هم چه زود فروکش کرد. آه از این صرافان گوهر ناشناس... افسوس و صد افسوس که عصبیت همیشه باعث رشد آدمی نیست و هرز گاهی چنان شتابی به آهنگ زندگی انسان می دهد که تبعاتش محروم شدن نسلی از آثاری است که فریاد فروخورده هزاران بی زبانِ ... با اینحال شتاب زده گی این چنین باعث این شد که همانقدر که زود در محافل جا باز کرد، با همان سرعت نیز فراموش شد. اما دوستانی که دیشب روی سن مشغول نوازندگی بودند، فرای درد زمانه، در لذتی غرق بودند که ...

اصلا کی گفته همه چیز باید رنگ و بوی سیاسی و اجتماعی داشته باشد؟ شاید واقعا ما نسل پیشی ها، زودتر گورمون ور گم کنیم، برای همه و خودمون بهتر باشه. خوشی رو به یکسری جوون که اومدن تو سالن اصلا به موسیقی کاری ندارن ودارن از این زندگی لذت می برن، نمی تونیم ببینیم. اصلا ما چه می فهمیم جز چیه؟ ما چه می فهیم موسیقی خوب چیه و موسیقی بد چیه؟ اصلا کی گفته ما بلند شیم این همه راه تا ارسباران بریم و پول بلیط نداشته باشیم و مسئول سالن برای اینکه طبقه بالا دوست ما گالری عکس داره ما رو راه بده تو و بعدش ما بشینیم راجع به یه سری جوون چرت و پرت بگیم و ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

تکیه

حالا دیگه راهی جز فراموش کردن نداشت. رفته بود و جای جای خونه پر از خاطرات اون بود. سالها باهم کلنجار رفته بودن و حالا اون هر روز صبح باید پا می شد و گلدوناشو آب می داد. چه فایده داشت. اون که دیگه برنمی گشت.صداتو بیار پایین همسایه ها می شنون.به جهنم که می شنون. بذار همه بدونن من با چه موجودی زندگی می کنم. چندبار بهت بگم من، نمی تونم اونجوری که تو می خوای زندگی کنم. همه زندگیم شده گوش کردن به تو و اون دستوراتی که ایکاش مال بابات نبود. هزار بار گفتم اسم بابام و نبر وگرنه. ورگرنه چی اون پیرمرد بیچاره که سپر بلای توئه. هر چی میشه میندازی گردن اون بیچاره، حالا تا اسمشو کسی ببره، خونت بجوش میاد؟ خودش بود و یه زیر سیگاری پر از فیلتر سیگار و یه کام خشکیده و شیشه آب. نه دلش می خواست چیزی بخوره نه با کسی حرف بزنه. تو خاطراتش فرو رفته بود و لحظه ای نمی تونست سر پا بایسته. رو همون صندلی همیشگی نشسته بود و سیگار می کشید. صدای زنگ اونو از جاش پروند. ببین کیه. تو ببین، من دارم لباس عوض می کنم. آخه الان کیه این وقت روز؟ من چه می دونم حتما یکی از اون دوستای شماست که ظهر و صبح زود حالیشون نیست. بیا ببین کیه. بابا تو مگه هیچی سرت نمی شه، لباس تنم نیست. اَه این زناهم که یا دارن لباس می پوشن یا در میارن. یا آرایش می کنن یا پاک می کنن. بله بفرمائین. سلام خانوم حال شما. خوش اومدین .نه نه مزاحم چیه بفرمائید بالا... کی بود؟ اون پیرهن سفیدِ من کجاست؟ کیه ؟ اون دوستت کی بود که تازه طلاق گرفته. چرا گفتی من خونم؟ مگه بهت نگفته بودم نمی خوام دیگه بیاد خونمون؟ می گفتی نیست . زشته بابا دو دقیقه میاد می شینه و میره دیگه. حالا اون مونده بود و گلدونایی که باید آبشون می داد. زنا همشون همینطورن. آدمو می ذارن ومیرن. الان حتما با یه نفر دیگه خوشه. همشون همینطورن. الان بیست روزه که رفته. شاید تا الان عروسی کرده. نه اون بدون من نمی تونه زندگی کنه. اون همه سال تو سرو کله هم زدن . اون همه دیونه بازی. اون همه گلدون برای آب دادن. انگار از دستِ من آب نمی خورن. حتما الان با یکی دیگه داره ... نه بابا نمی شه که منو به این سادگی فراموش کنه... گلدوناشو چیکار کنم؟ خدایا کاش گلدوناشو...

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

پی

الان که این جملات رو می نویسم، در حال غبطه خوردن به اهالی سینما هستم. نه اینکه چرا یک منتقد سینما نیستم، بلکه کاش انقدر سواد بصری داشتم که قادربه درک تمامی زوایای یک اثر هنری بودم. با این حال دیدن این فیلم انقدر منو به وادی های گوناگون کشوند، که نتونستم راجع بهش چیزی ننویسم. سکانس ها وحرکت دوربین ، به نظر من فقط می تونه کار یه ...اوفسکی باشه.

تقدیم به اشک های سوگل

جولیا

عزیزم می شه به من بگی چرا انقدر پشت اون پنجره می شینی و خونه مردم رو نگاه می کنی؟ عزیزم اینکاره خوبی نیست می فهمی؟ حرکات دست و صورت دخترک کوچولو به مادر فهموند که اون خونواده یه سگ خیلی خوشگل پشمالو خریدن و اون داره به اون سگ نگاه می کنه. دختره گلم با اینحال تو نباید دائم تو خونه ی همسایه رو نگاه کنی. فهمیدی دخترکم؟ دخترک با حرکت سر حرف مادرش رو تائید کرد. تو اتاقش دوید و با مداد رنگی روی یک کاغذ سعی کرد یه سگ سفید پشمالوی کوچولو بکشه. مادرش موقع خواب کنار اون دراز کشیده بود و چون می دونست که دخترک صدای اونو نمی شنوه، سعی می کرد بدنش رو به اون بچسبونه تا با حرکت بدنش که ناشی از نفس کشیدن بود، به اون کوچولو آرامش بده. صبح زود بعد از بیدار شدن دوید تو حیاط و از دور دخترهای همسایه رو دید که با سگشون دارن بازی می کنن. مادر بعد از اینکه حسابی خونه رو دنبالش گشته بود سراسیمه اومد تو حیاط و دخترک رو دید که صورتش رو لای نرده ها گذاشته و داره بازی بچه ها رو نگاه می کنه. دخترک رو بغل کرد و سر میز صبحونه برد. حواس دختر به هیچ چیز نبود و تند تند لقمه های نون و پنیر رو قورت می داد که به تماشای سگ همسایه بره. وقتی پشت اون پنجره برگشت، خبری از بچه ها و سگ نبود... چند ماه بعد یه روز که مادرش از خرید برگشت خونه دخترش رو سر جای همیشگی ندید. تو اتاق نشسته بود و اشک می ریخت. دخترم چیزی شده؟ حرکات دست و صورت دختر با بالا وپایین شدن قفسه سینه وگلوله های اشک... دخترم عزیزم مطمئنی؟ سگ همسایه گم شده؟

ناگزیر

ساعت شش صبح بود. صورتش رو هرز گاهی به شیشه تکیه می داد. خنکی شیشه انگار یه جورایی از تشویش درونیش کم می کرد. چند دقیقه پیش خلبان اعلام کرده بود که دو ساعت دیگه رو آسمون تهران پرواز می کنند. سعی کرد خودشو آروم کنه و مثل همیشه تو این لحظه ها به چیزای خوب فکر کنه. دلش می خواست خاطرات ور از اول مرور کنه، از اولِ اول. برای همین صورتش رو از شیشه جدا کرد و سرش رو به صندلی تکیه داد. چشماش رو بست و شروع به یاد آوری کرد. 16 سال پیش وقتی از مدرسه اومده خونه نفس نفس زنان دویده بود که کارنامه رو به برادرش نشون بده و از اون قول بگیره که جایزه براش کتاب ابله رو بخره. با یه جمع عصبی روبرو شده بود و لبخند بی روح برادر. یادش اومد سلام که کرد برادش به اون گفت: خواهرم شما تا مامان صدات نکرده برای ناهار لطفا تو اتاقت باش، بعدا باهم راجع به کارنامه صحبت می کنیم. نتیجه اون بحث، این شده بود که اون 16 سال تو کانادا درس بخونه و امروز با مدرک دکترای اقتصاد برگرده به ایران . همه چیز خوب پیش رفته بود، فقط اینکه 2 سالی می شد که هیچ ارتباطی با برادرش نداشت. نه تلفنی و نه نامه و این اواخر نه ایمیل . هیچی و هیچی . هر دفعه از پدر و مادرش سراغ اونو گرفته بود بهش گفته بودن رفته ماموریت و گفته 2سال شاید هم بیشتر طول می کشه. همه زندگی رو با اون گذرونده بود . سه روز یه بار ازکانادا بهش تلفن می کرد. بحث سر پایان نامه... بحث سر دوست پسر داشتن ... بحث سر عاشق شدن ...بحث سر سینما... سر ورزش، سیاست، اقتصاد، مد روز لباس... همه چیز وهمه چیز... همینطور به خودش امید می داد که تو فرودگاه حتما منتظرمه. تا خونه با پدر و مادرش به بحث های معمولی گذشت و وارد خونه که شدند. انگار همه چیز مثل روز اولی بود که رفته بود. همه چیز سره جاش بود. خونه بزرگ اونا با اون حیاط و اتاق ها و....تنها یه چیز نگرانش می کرد، همه چیز بوی دلتنگی می داد. مادرش زود رفت تو آشپزخونه؛ مثل اون موقع ها که نمی خواست جواب کسی رو بده شروع کرد به آشپزی پدرش هم روی همون صندلی چوبیِ همیشگی مستقر شد و سیگارش رو روشن کرد. آخ چقدر لذت بخشه که تو برگردی ببینی، همه چی سرجاشه. بازم دلشوره شروع شد. رفت تو اتاقش. همون تخت خواب. عروسک ها. جا لباسی. چشمش به کتابخونه که افتاد. دوید سمت آشپزخونه. و مادرش رو صدا کرد. مادر ، مادر ، عکس برادرم رو کجا گذاشتین. مادرش انگار نمی خواست برگرده. هنوز یادش بود که طبق رسم خانوادگی وقتی مادرش جواب نمی ده یعنی سوال رو دوباره تکرار نکن. رفت که از پدرش بپرسه. چهره پدرش رو غرق تو اشک دید. سیگارش رو که می خواست پک بزنه، اشکهاش ار لابلای سیبیلهاش کمر سیگارو خیس می کردند. رفت و نزدیک پدرش نشست و گفت: فقط یه سوال می پرسم پدر، کجاست؟ دخترم منم فقط یه جواب می دم، دیگه نیست.

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

تاریخ تحولات اجتماعی 6

هگل

[ به گمانم به سخت ترین قسمت رسیده ام . در نقدی از افرا در خواب اقاقیا، خواندم که نوشتن در مورد غول ها، کاری بس دشوار است. شاید آنروز آنقدر حس اش نکردم. با اینحال نوشتن راجع به هگل بسی دشوارتر از دیگران است. سالهاست که نام او با فلسفه پیوند خورده است. و شاید یکی از بزرگترین تحولات اجتماعی، در عصر ما تدوین نوین سوسیالیسم بود، که توسط کارل مارکس انجام شد و او نیز دل در گرو مکتب هگل داشت. برخورد به چنین جملات نیز که خود در تردیدم نقشی اساسی داشت. ریچارد رورتی در باره هگل گفته است: مقدر است که فیلسوفان در پایان هر راهی که سفر می کنند، هگل را بردبارانه منتظر خود بیابند.(کمی به عظمت جمله بیاندیشید حال مرا درک خواهید کرد!!!!!؟) در نهایت با این حال و هوای سودایی، هر چه پیش آید را به جان خریده و نظرات پوپر را که با آن موافقم را، در مورد پوپر از کتاب جامعه باز و دشمنان آن بازگو می کنم.]

بخاطر داریم که ارسطو از آن قسم مورخانی بود که بیشترسبک دائره المعارفی دارند و مستقیما کاری در پیشبرد مذهب اصالت تاریخ انجام نداد. او پیرو صورت محدود و مقیدی از نظریه افلاطون بود دایر بر اینکه حوادث عظیم مصیبت وار که به تکرار روی می دهند، هر چند گاه یکبار نسل آدمی را بر می افکنند و و تنها عده ای انگشت شمار باقی می گذارند. با وجود این واقعیت می توان در این جا نشان داد که چگونه نظریه وی درباره گردش و تغییر به تعبیراتی بر مبنای اصالت تاریخ می انجامد و حاوی کلیه عناصر لازم برای پروراندن این نظریه پر طمطراق است. [نکته اینجاست که] تا پیش از هگل هیچ کس از این فرصت بهره برداری کامل نکرده بود. می توان دو آموزه را تشخیص داد که هر دو مستقیما از نظریه اصالت ماهیت ارسطو نتیجه می شوند. 1) تنها اگر شخص یا دولتی تکامل پیدا کند، فقط از راه تاریخ دولت یا سرگذشت شخص می توان چیزی درباره ماهیت نهفته و تکامل نیافته آن، چیزی دانست. این نظریه زمانی که با نظریه اصالت تحقق هگل در زمینه اخلاق پیوند داده شود به پرستش تاریخ و بالا بردن آن به سطح صحنه عظیم واقعیت و دیوان عدل جهانی منتهی می گردد. 2) ماهیت برای آنکه واقعیت یا فعلیت پیدا کند باید در جریان تغییر، باز و شکوفا گردد. این آموزه بعدها به دست هگل به شکل زیر درآمد: آنکه تنها لذات موجود است، قوه محض است و هنوز از افق وجود سر بر نیاورده است و مثال فقط بوسیله فعالیت، فعلیت می یابند. بنابراین اگر من بخواهم از افق وجود سر برآورم باید ابراز شخصیت کنم. این نظریه به توجیه تازه ای از بندگی می انجامد، زیرا ابراز وجود در مناسبات شخص با دیگران سعی در تسلط یافتن بر آنهاست. طبق این گفته هر کس باید بکوشد ابراز وجود کند و خود را نشان دهد و آن کس که فاقد سرشت و شهامت و توان عمومی برای حفظ استقلال خویش است، باید به مرحله بندگی تنزل یابد. [ ریشه های تئوریک نظریات استثماری] مساله تعاریف و معنای الفاظ مستقیما به اصالت تاریخ مربوط نیست، ولی سرچشمه ناخشکیدنی خلط و اشتباه و بویژه قسم خاصی لفاظی بوده است که از هنگامی که در ذهن هگل با مذهب اصالت تاریخ در آمیخت، باعث آن بیماری فکری زهر آگین روزگار ما شدکه من آنرا فلسفه غیبگویانه نام نهاده ام. این مساله مهمترین منشاه تاثیر هگل ( ارسطو) در افکار وعقول بوده و بدبختانه هنوز به قوت خود باقی است و از شیوه تفکر میان تهی اسکولاتیسم نشات می گیرد که همیشه در بند الفاظ بوده و نه تنها بر قرون وسطا بلکه بر فلسفه معاصر نیز سایه افکنده و حتی فلسفه ویتگنشتاین دچار تاثیر آن است. [ اسکولاتیسم بر مبادی حکمت ارسطو مبتنی بود و به جای تحقیق سودمند در علم وفلسفه، بیشتر به مباحث خشک و بیحاصل لفظی می پرداخت.] ه. ج. استرلینگ در باره هگل می گوید: فلسفه هگل ... کاوشی چنان ژرف در اندیشه بود که بیشتر آن مفهوم نمی شد. هگل سرچشمه تمام مذاهب معاصر اصالت تاریخ بود. او پیرو مستقیم هراکلتیوس و افلاطون وارسطو بود و کارهای محیر العقول می کرد. با احاطه ای که بر منطق داشت، بیرون کشیدن خرگوش های طبیعی واقعی از کلاه های مابعد الطبیعی محض، برای روش پرقدرت دیالیکتیکی( روش جدل ومحاوره) او، بازی کودکانه ای بیش نبود. 114 سال پس از انتشار اصول نیوتن، هگل موفق شد با روش های فلسفی محض ثابت کند که سیارات بر حسب قوانین کپلر حرکت می کنند. او حتی موفق شد وضع واقعی سیارات را استنتاج کند و بدین وسیله به اثبات برساند که ممکن نیست هیچ سیاره ای بین مریخ و مشتری قرار داشته باشد.( از بخت بد از نظرش دور مانده بود که چند ماه پیش چنین سیاره ای کشف شده است.) به همین وجه ثابت کرد که آهن ربایی کردن آهن، به معنای افزودن به وزن آنست و نظریه های نیوتن درباره ماند و گرانش متناقض با یکدیگرند (که البته در این زمینه نیز نمی توانست پیش بینی کند که انیشتین، هم ارزی جرم ماندی و گرانشی را نشان خواهد داد) و بسیاری چیزهای دیگر از این قسم.اینکه کسانی بجد بگیرند که یک روش فلسفی می تواند چنین قدرت شگرفی داشته باشد، تنها از بعضی جهات با توجه به واپس ماندگی علوم طبیعی آلمان در آن ایام، قابل تبیین است. کسانی هگل را به شهرت رسانده اند که تشرف سریع به اسرار ژرف این جهان را به سر وکار یافتن با مشکلات فنی و پر زحمت یکی از علوم خاص ترجیح می دهند. با این همه نامحتمل به نظر می رسد که بدون استظهار به اقتدار دولت پروس ، هگل می توانست پر نفوذ ترین شخصیت فلسفه آلمان شود. اما تصادف چنین بود که بعد از جنگهای ناپلئون و در دوره بازگشت به فئودالی، او نخستین کسی باشد که به مقام فیلسوف رسمی مکتب پروس گرایی منصوب شود. بعدها نیز دولت به حمایت از شاگردان او پرداخت و از آن هنگام تا کنون فیلسوفان هگل گرا همچنان تدریس فلسفه را در قبضه داشته اند. در 1815 هنگامی که فرقه ارتجاعی پروس زمام قدرت را بدست گرفت، متوجه نیاز مبرم به یک ایده ئولوژی شد. هگل برای رفع همین نیاز منصوب شد و با احیای اندیشه های نخستین دشمنان جامعه باز ، یعنی هراکلتیوس و افلاطون و ارسطو ، به برآوردن این حاجت همت گماشت. فلسفه هگل به مثابه تولد دوباره قبیله پرستی است. اهمیت تاریخی هگل را در این واقعیت می توان دید که او، باصطلاح ، حلقه مفقوده بین افلاطون و صورت امروزی توتالیتاریسم است. پیروان امروزی توتالیتاریسم اغلب آگاه نیستند که اندیشه هایشان به افلاطون باز می گردد؛ اما بیشترشان به دینی که به هگل دارند واقفند و همگی در فضای بسته هگل بار آمده اند و یاد گرفته اند که دولت ، تاریخ و قوم را بپرستند. اصل اعتقادی همه آنان این است که دولت یعنی همه چیز و فرد یعنی هیچ، زیرا فرد هرچه دارد، اعم از وجود جسمانی و روحانی، همه را مدیون دولت است. چنین است پیام افلاطون ومکتب پروس گرایی هگل: امرکلی را باید در دولت یافت. بنابراین دولت را باید به عنوان تجلی امر الاهی در زمین بپرستیم و متوجه باشیم که اگر دریافتن طبیعت دشوار است، پی بردن به ماهیت دولت بی نهایت دشوار تر است... آگاهی و اندیشه ذاتا متعلق به دولت است. دولت می داند که چه اراده کند... [ ما را بگو کجای تاریخ را به خاطر چه جستجو می کردیم] لیکن آنچه می توان گفت این است که خارج از اروپا و بویژه در بیست سال اخیر، علاقه فلاسفه به هگل آهسته آهسته رو به زوال بوده است. سوال این است که اگر چنین است چرا باز باید درباره هگل نگران بود؟ پاسخ اینست که با وجود آنکه دانشمندان علوم طبیعی هرگز هگل را جدی نگرفته اند و بغیر از تکامل گرایان بسیاری فلاسفه کم کم توجه خود را به او از دست می دهند، نفوذ وی ، خاصه تاثیر اصطلاح بافیهای او، در فلسفه اخلاق ، فلسفه جامعه و علوم سیاسی واجتماعی هنوز بسیار قوی است. بخصوص فلاسفه تاریخ و سیاست و تعلیم و تربیت هنوز از بسیاری جهات زیر سیطره او هستند. چیزی که در سیاست این امر را به شدت نمایان می سازد این واقعیت است که جناح چپ افراطی مارکسیستها و میانه رو های محافظه کار و فاشیستهای راستگرای تندرو، همه گی هگل را مبنای فلسفه خویش قرار می دهند. به جای جنگ ملتها که در طرح مبتنی بر اصالت تاریخ هگل دیده می شود، جناح چپ قائل به جنگ طبقات و جناح راستگرای افراطی، معتقد به جنگ نژاد هاست.ادعای من تازگی ندارد که فلسفه هگل از علاقه او به باز گرداندن حکومت پروسی فردریک ویلهلم سوم مایه می گیرد و بنابراین نمی توان آنرا جدی تلقی کرد. همه کسانی که با موقعیت سیاسی روز آشنایی داشتند این داستان را به خوبی می دانستند و عده انگشت شماری که برای فاشگویی از استقلال رای کافی بهره می بردند، علنا آنرا بازگو می کردند. بهترین گواه شوپنهاور است که خود از اصحاب اصالت افلاطونی است ولی در عین حال راستی و درستی را به اعلا درجه رسانده بود و حقیقت را بیش از هر چیز عزیز می داشت؛ این تصویر را از استاد رسم کرده است: هگل که از بالا و به دست مصادر قدرت بر مسند فیلسوف گواهی شده کبیر گماشته شده بود، دغلبازی بود گول وابله و بی خاصیت و مهوع که با بافتن و بیرون دادن احمقانه ترین اراجیف گیج کننده، گستاخی را به اوج رسانید. این اراجیف را پیروان مزدورش با هیاهو حکمت جاودان اعلام کردند و ابلهان همگی به آسانی پذیرفتند. با میدان پهناوری که اولیاء امور برای نفوذ روحی در اختیار هگل گذاشته اند، او توانسته است یک نسل را با موفقیت به فساد فکری بکشاند...[ در مورد هگل بحث را بیش از این ادامه نمی دهم، امید به اینکه خواننده گرامی خود نیز با نقطه نظرات هگل با مطالعه در آثار او این مطالب را به نقد بنشیند. برای نوشتن کارل مارکس بی تابم ولیکن وسعت تحقیقات و آثار و دست نوشته هایش و براستی عظمت نهفته در تلاش او شاید، انجام آنرا به تعویق بیاندازد.]