۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

خودِ خودم

مدتهاست که نفسم خوب از تو سینم در نمی یاد. انگار شش هام با هم بالا و پایین نمی شن. چالاکی مو از دست دادم. چقدر زود خوابم می گیره. من که هر شب تا نیمی از شب گذشته بیدار بودم. من که خواب برام بی معنی بود... موسیقی که می شنیدم بال در می آوردم، اما انگار دیگه چیزی نمی شنوم رو هارد کامپیوتر یه دنیا موسیقی دارم، هر چی مرورشون می کنم، الان وقت هیچکدومشون نیست... یه جورایی همه چیز تکراری شده... نگاهم اصلا با زیبایی تلاقی نمی کنه. اگه اشتباه نکنم، با زشتی هم همینطور... این همه فیلم تو کمد تلنبار شده، فیلم هایی که آرزوی دیدنشون رو داشتم، دستم به سمت هیچکدوم دراز نمیشه... انگار جنازم رو، روزها عمودی و شب ها افقی، تو این زندگی بزور یکی حمل می کنه. یه زمانی هر سازی که دستم می رسید، یه سالی مشغولم می کرد. امروز برام ساکسیفون آوردن، فقط ده دقیقه... انگار سالهاست نیستم. فکر کنم، میون شب و روز گم شدم. کتابخونه هم همینطور. دو سه روز پیش بود، دلم برای هفت هشت سال پیش تنگ شد. گرگ بیابانِ هرمان هسه رو که خونده بودم، به خودم می گفتم که هرمان هسه با روندی بسیار کند یه دیدگاه روانشناسی رو مطرح می کنه. تعریف یه آدم دو شخصیتی که اینقدر، آسمون ریسمون نداره. با این حال اون کتاب رو خیلی دوست داشتم. دوباره برای خوندنش نیم خیز شدم، هنوز هم آثار هدایت تو کتابخونه خود نمایی می کنند... فیلم کافکا رو هم دارم... شاید سرعتم خیلی زیاد بوده... سبکی بی معنایی دارم... هیچ چیز معنی نداره...احساس عجیب غریبی بهم دست داده... دلم می خواد کف استخر باشم و یه دنیا آب روم تلنبار بشه... بیش از حد سبک شدم... یاد فیلم the wall پینک فلوید افتادم ، اونجا که سراسر وجود بازیگرش رو، کرم گرفته بود... دلم می خواست رو دیوار اتاقم یه نقاشی از دریای بیکران باشه، آبیِ آبی... راستی ببینم دریا آدم رو پاک می کنه؟ وقتی میون این همه... فکرم رو نمی تونم جمع و جور کنم...فقطیه چیز می خوام، هر چه از ساحل دورتر بهتر... دورتر بهتر... دورتر... بهتر ... دورتر... بهتر...

۹ نظر:

chista گفت...

بعد از مدتي كه اينجا سر زدم ناراحت شدم كه توي يكي از نقاط مينيمم و فرودهاي نمودار سينوسي‌ هستي همون نمودار سينوسي لعنتي كه حال و روز هممونه فقط خوبه كه اقلا همه با هم بالا و پايين نمي‌ريم.و شايد گاهگاهي بتونيم يه نداي كوچيكي به اوني كه توي حال و هواي ته استخره بديم. به هر حال مي‌دونم كه به زودي اين حال و هوا هم مي گذرد و باز مثل قبل با اين‌همه گرفتاري و وقت كم كارهاي خوب و بزرگي مي‌كني كه يكي مثل من ، عين شاگرد تنبل ها تو قسمت سوم تاريخ تحولات اجتماعي گير كنه. باز بعد از مدتي خستگي و خلسه يادت مياد كه تو اين انبوه ناآگاهي ، حداقل ميداني چه مي خواهي و چه نمي‌خواهي و قدرت و شعور آن را داري كه پيرامون ات را تحليل كني و جاي كوچكي براي اعتراض هست و گوش دوستاني براي شنيدن و كل كل كردن با انديشه‌هاي‌ات. نزديكاني شيرين و دوست داشتني، هميشه در كنارت و غنچه‌گلي كه زير تجير شيشه‌اي‌ پر مهرخانواده و با انبوه تجربه‌هايت گل‌سرخي بالنده خواهد شد و از اينها گذشته اميدهايي كه هنوز كورسويي مي‌زنند....شايد چيززيادي نباشد اما بهانه‌هايي كوچك براي سعي درشادمانه ادامه دادن و لبخند دوباره كه هست .. مگه نه

ناشناس گفت...

حال كردن ما با هنر يه جور اعتياده. يك معتاد هم وقتي ميره تو عالم هپروت حس ميكنه تو عالم خلسه اي رفته كه عرفا بايد چهل سال رياضت ميكشيدند. ماهم فمر ميكنيم عمق مثلن سمفوني 40 را فهميديم شايد هم بهتر از موتسارت فقظ به اين دليل كه رفتيم باهاش تو عالم هپروت.

ناشناس گفت...

پيام عزيز خوشحالم كه بعد از مدتها سري به من زدي. حالتهام از لحاظ روانشناسي تعريف شده نيست. مدتهاست كه به اين نتيجه رسيدم كه من دو تا بالغ دارم. يكي خوشحال و سرزنده و شاداب و ديگري حيران و افسرده و ...
هر دوتاشون با بالغ در حال جنگند و با كودك در حال مدارا. طاقت اولي از دومي بيشتره. هر وقت كه جور اين كارها رو دوش غمگينه مي افته من اينجوري ميشم و... در كل زماني كه بالغ سرزنده ام مياد ور همه خوشحال ترند ولي در كل من جفتشونو دروست دارم.راستي من هر شب به بلاگت سر مي زنم و ...

پــروانه گفت...

در حال دگرگونی و زایش اندیشه ای نو هستی.

اهل سفر هستید؟

پروانه

ناشناس گفت...

امروز در مودي مشابه پست شما را خواندم. نمي دانم شايد من هم دچار آن سبكي تحمل ناپذير هستم با سرگيجه احساسات در روزهاي عبوس... و تكرار. بعضي موقع فكر مي كنم كه به محض رسيدن به خانه، پاي كارم خواهم ايستاد اما به محض ديدن حجم سفيد بوم دچار آن سرگيجه مي شوم. من فكر نمي كنم در اين دوران زايشي رخ بدهد يا دگرگوني مثبتي. زايش مرهون تلاقي نور و انسان است و من حداقل در سيكل خودم نوري نمي بينم. اميدوارانه منتظرم تا اين منحني سينوسي به قول چيستا سير صعودي خود را طي كند. در اين حال piligram از Enya را به شما تقديم مي كنم. در پست بعدي ام برايتان خواهم گذاشت.

یوگی بدون گورو گفت...

بانو پروانه گرامی، نمی دانم؛ نه اینکه نمی دانم دگرگونی و زایش برای حال این روزهای من شاید زیاد مناسب نباشد...
بیشتر به فکر انتحارِ قالب های فکری گذشتۀ خویشم تا... دلم می خواست در حال پوست انداختن باشم تا پوستی نو...
اگر به بلاگ خاکی و آسمانی عزیز سر زده باشید، عکس هایی از منطقه ای در استان مرکزی می بینید، فردا دوشنبه برای دو روز به آنجا خواهم و در دشت های خشک و کهن، شبها زیر آسمان پر ستاره، به اندازه باز شدن دل تمامی دوستانم، خواهم گریست...

ناشناس گفت...

تازه رسیده ای به زندگی. تا حالا همه اش خودتو سرگرم کرده بودی با این چیزا. فکر میکنم داری دیگه پخته پخته میشی. و این متنی که نوشتی عین زندگیه.

پــروانه گفت...

عکس ها را تماشا کردم.
در سفر آن قدر موضوع جدید هست که تقریبن از پیش نمی توانید تعیین کنید کاری به جز پرداختن به آن چیزهای جدید تقریبن غیر عملی است.
سفر به طبیعت از بهترین های سفرها است.
طبیعت همیشه درس های زیادی دارد.
سفر خوش
پروانه


(یک پیشنهاد: در تنظیمات این تایید کلمه را بردارید . پیام نوشتن را کمی دشوار می کند)

Abshar گفت...

تنها يك تجربه كودكانه.
زندگي را از نگاهي بسيار ساده به مسابقات رزمي شبيه مي بينم.
كساني كه با هنرهاي رزمي آشنا هستند و در مسابقات حضور داشته اند،
مي دانند كه مهمترين مشكلي كه در مسابقات گريبان ورزشكاران رزمي را
مي‌گيرد مساله استقامت و تقسيم انرژي در طي مدت زمان مبارزه است.
هستند افرادي كه با انرژي بسياري شروع مي كنند و در پايان در اثر اتمام انرژي مبارزه را واگذار مي كنند و تاب حفظ نتيجه را ندارند.
وقتي درس مي خواندم مي دانستم كه توان يادگيري موسيقي هم دارم و يا توان كار كردن و ورزش كردن؛ و تنها مديريت زمان و انرژي را نمي دانستم.
در چند مورد براي بدست آوردن يك چيز و به نام تمركز تمام توانايي هايم را كنار گذاشته و به سراغ تجربه اي نو رفتم.
در پايان ديدم كه همه چيز را از دست داده و بايستي از نو شروع كنم، به قيمت بدست آوردن چيزي كه شايد هيچگاه آنچه من مي خواستم نبود و اين احساس كه هيچ اتفاقي با وجود اين همه استعداد و توان نيفتاد، گريبانم را گرفت.
جالب است بدانيد كه به نظر مشكل اين است كه براي انجام كارها تمركز نداريم ولي در واقع گاها" بيش از حد لازم متمركز مي شويم و انرژي صرف مي كنيم.
شايد براي انجام آن كارها اينقدر تمركز لازم نبود كه از تمام داشته ها فاصله بگيرم.
بايستي مديريت انرژي وجود را بدست گرفت و براي هر كاري به قدر نياز زمان و انرژي گذارد و به هر كس و هر كار به قدر لازم زمان اختصاص داد و هيچ يك از بخشهاي زندگي از موسيقي و ورزش گرفته تا مطالعه و درس و كار را فداي ديگري نكرد.
به تواناييهايت افتخار كن و از تمام آنها بهره ببر تا ببيني كه تمام آنچه در اين دوران اندوخته اي، ترا در كوتاهترين زماني، كه شايد به نظر ديگران غير ممكن مي آيد، به جايي مي رساند كه بايد باشي.
احساس ميكنم توان همه كار دارم و در واقع بايد همه كاري انجام داد.
به قدرت خداي درون و با تمام توان شروع مي كنيم.