۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

تاریخ تحولات اجتماعی 6

هگل

[ به گمانم به سخت ترین قسمت رسیده ام . در نقدی از افرا در خواب اقاقیا، خواندم که نوشتن در مورد غول ها، کاری بس دشوار است. شاید آنروز آنقدر حس اش نکردم. با اینحال نوشتن راجع به هگل بسی دشوارتر از دیگران است. سالهاست که نام او با فلسفه پیوند خورده است. و شاید یکی از بزرگترین تحولات اجتماعی، در عصر ما تدوین نوین سوسیالیسم بود، که توسط کارل مارکس انجام شد و او نیز دل در گرو مکتب هگل داشت. برخورد به چنین جملات نیز که خود در تردیدم نقشی اساسی داشت. ریچارد رورتی در باره هگل گفته است: مقدر است که فیلسوفان در پایان هر راهی که سفر می کنند، هگل را بردبارانه منتظر خود بیابند.(کمی به عظمت جمله بیاندیشید حال مرا درک خواهید کرد!!!!!؟) در نهایت با این حال و هوای سودایی، هر چه پیش آید را به جان خریده و نظرات پوپر را که با آن موافقم را، در مورد پوپر از کتاب جامعه باز و دشمنان آن بازگو می کنم.]

بخاطر داریم که ارسطو از آن قسم مورخانی بود که بیشترسبک دائره المعارفی دارند و مستقیما کاری در پیشبرد مذهب اصالت تاریخ انجام نداد. او پیرو صورت محدود و مقیدی از نظریه افلاطون بود دایر بر اینکه حوادث عظیم مصیبت وار که به تکرار روی می دهند، هر چند گاه یکبار نسل آدمی را بر می افکنند و و تنها عده ای انگشت شمار باقی می گذارند. با وجود این واقعیت می توان در این جا نشان داد که چگونه نظریه وی درباره گردش و تغییر به تعبیراتی بر مبنای اصالت تاریخ می انجامد و حاوی کلیه عناصر لازم برای پروراندن این نظریه پر طمطراق است. [نکته اینجاست که] تا پیش از هگل هیچ کس از این فرصت بهره برداری کامل نکرده بود. می توان دو آموزه را تشخیص داد که هر دو مستقیما از نظریه اصالت ماهیت ارسطو نتیجه می شوند. 1) تنها اگر شخص یا دولتی تکامل پیدا کند، فقط از راه تاریخ دولت یا سرگذشت شخص می توان چیزی درباره ماهیت نهفته و تکامل نیافته آن، چیزی دانست. این نظریه زمانی که با نظریه اصالت تحقق هگل در زمینه اخلاق پیوند داده شود به پرستش تاریخ و بالا بردن آن به سطح صحنه عظیم واقعیت و دیوان عدل جهانی منتهی می گردد. 2) ماهیت برای آنکه واقعیت یا فعلیت پیدا کند باید در جریان تغییر، باز و شکوفا گردد. این آموزه بعدها به دست هگل به شکل زیر درآمد: آنکه تنها لذات موجود است، قوه محض است و هنوز از افق وجود سر بر نیاورده است و مثال فقط بوسیله فعالیت، فعلیت می یابند. بنابراین اگر من بخواهم از افق وجود سر برآورم باید ابراز شخصیت کنم. این نظریه به توجیه تازه ای از بندگی می انجامد، زیرا ابراز وجود در مناسبات شخص با دیگران سعی در تسلط یافتن بر آنهاست. طبق این گفته هر کس باید بکوشد ابراز وجود کند و خود را نشان دهد و آن کس که فاقد سرشت و شهامت و توان عمومی برای حفظ استقلال خویش است، باید به مرحله بندگی تنزل یابد. [ ریشه های تئوریک نظریات استثماری] مساله تعاریف و معنای الفاظ مستقیما به اصالت تاریخ مربوط نیست، ولی سرچشمه ناخشکیدنی خلط و اشتباه و بویژه قسم خاصی لفاظی بوده است که از هنگامی که در ذهن هگل با مذهب اصالت تاریخ در آمیخت، باعث آن بیماری فکری زهر آگین روزگار ما شدکه من آنرا فلسفه غیبگویانه نام نهاده ام. این مساله مهمترین منشاه تاثیر هگل ( ارسطو) در افکار وعقول بوده و بدبختانه هنوز به قوت خود باقی است و از شیوه تفکر میان تهی اسکولاتیسم نشات می گیرد که همیشه در بند الفاظ بوده و نه تنها بر قرون وسطا بلکه بر فلسفه معاصر نیز سایه افکنده و حتی فلسفه ویتگنشتاین دچار تاثیر آن است. [ اسکولاتیسم بر مبادی حکمت ارسطو مبتنی بود و به جای تحقیق سودمند در علم وفلسفه، بیشتر به مباحث خشک و بیحاصل لفظی می پرداخت.] ه. ج. استرلینگ در باره هگل می گوید: فلسفه هگل ... کاوشی چنان ژرف در اندیشه بود که بیشتر آن مفهوم نمی شد. هگل سرچشمه تمام مذاهب معاصر اصالت تاریخ بود. او پیرو مستقیم هراکلتیوس و افلاطون وارسطو بود و کارهای محیر العقول می کرد. با احاطه ای که بر منطق داشت، بیرون کشیدن خرگوش های طبیعی واقعی از کلاه های مابعد الطبیعی محض، برای روش پرقدرت دیالیکتیکی( روش جدل ومحاوره) او، بازی کودکانه ای بیش نبود. 114 سال پس از انتشار اصول نیوتن، هگل موفق شد با روش های فلسفی محض ثابت کند که سیارات بر حسب قوانین کپلر حرکت می کنند. او حتی موفق شد وضع واقعی سیارات را استنتاج کند و بدین وسیله به اثبات برساند که ممکن نیست هیچ سیاره ای بین مریخ و مشتری قرار داشته باشد.( از بخت بد از نظرش دور مانده بود که چند ماه پیش چنین سیاره ای کشف شده است.) به همین وجه ثابت کرد که آهن ربایی کردن آهن، به معنای افزودن به وزن آنست و نظریه های نیوتن درباره ماند و گرانش متناقض با یکدیگرند (که البته در این زمینه نیز نمی توانست پیش بینی کند که انیشتین، هم ارزی جرم ماندی و گرانشی را نشان خواهد داد) و بسیاری چیزهای دیگر از این قسم.اینکه کسانی بجد بگیرند که یک روش فلسفی می تواند چنین قدرت شگرفی داشته باشد، تنها از بعضی جهات با توجه به واپس ماندگی علوم طبیعی آلمان در آن ایام، قابل تبیین است. کسانی هگل را به شهرت رسانده اند که تشرف سریع به اسرار ژرف این جهان را به سر وکار یافتن با مشکلات فنی و پر زحمت یکی از علوم خاص ترجیح می دهند. با این همه نامحتمل به نظر می رسد که بدون استظهار به اقتدار دولت پروس ، هگل می توانست پر نفوذ ترین شخصیت فلسفه آلمان شود. اما تصادف چنین بود که بعد از جنگهای ناپلئون و در دوره بازگشت به فئودالی، او نخستین کسی باشد که به مقام فیلسوف رسمی مکتب پروس گرایی منصوب شود. بعدها نیز دولت به حمایت از شاگردان او پرداخت و از آن هنگام تا کنون فیلسوفان هگل گرا همچنان تدریس فلسفه را در قبضه داشته اند. در 1815 هنگامی که فرقه ارتجاعی پروس زمام قدرت را بدست گرفت، متوجه نیاز مبرم به یک ایده ئولوژی شد. هگل برای رفع همین نیاز منصوب شد و با احیای اندیشه های نخستین دشمنان جامعه باز ، یعنی هراکلتیوس و افلاطون و ارسطو ، به برآوردن این حاجت همت گماشت. فلسفه هگل به مثابه تولد دوباره قبیله پرستی است. اهمیت تاریخی هگل را در این واقعیت می توان دید که او، باصطلاح ، حلقه مفقوده بین افلاطون و صورت امروزی توتالیتاریسم است. پیروان امروزی توتالیتاریسم اغلب آگاه نیستند که اندیشه هایشان به افلاطون باز می گردد؛ اما بیشترشان به دینی که به هگل دارند واقفند و همگی در فضای بسته هگل بار آمده اند و یاد گرفته اند که دولت ، تاریخ و قوم را بپرستند. اصل اعتقادی همه آنان این است که دولت یعنی همه چیز و فرد یعنی هیچ، زیرا فرد هرچه دارد، اعم از وجود جسمانی و روحانی، همه را مدیون دولت است. چنین است پیام افلاطون ومکتب پروس گرایی هگل: امرکلی را باید در دولت یافت. بنابراین دولت را باید به عنوان تجلی امر الاهی در زمین بپرستیم و متوجه باشیم که اگر دریافتن طبیعت دشوار است، پی بردن به ماهیت دولت بی نهایت دشوار تر است... آگاهی و اندیشه ذاتا متعلق به دولت است. دولت می داند که چه اراده کند... [ ما را بگو کجای تاریخ را به خاطر چه جستجو می کردیم] لیکن آنچه می توان گفت این است که خارج از اروپا و بویژه در بیست سال اخیر، علاقه فلاسفه به هگل آهسته آهسته رو به زوال بوده است. سوال این است که اگر چنین است چرا باز باید درباره هگل نگران بود؟ پاسخ اینست که با وجود آنکه دانشمندان علوم طبیعی هرگز هگل را جدی نگرفته اند و بغیر از تکامل گرایان بسیاری فلاسفه کم کم توجه خود را به او از دست می دهند، نفوذ وی ، خاصه تاثیر اصطلاح بافیهای او، در فلسفه اخلاق ، فلسفه جامعه و علوم سیاسی واجتماعی هنوز بسیار قوی است. بخصوص فلاسفه تاریخ و سیاست و تعلیم و تربیت هنوز از بسیاری جهات زیر سیطره او هستند. چیزی که در سیاست این امر را به شدت نمایان می سازد این واقعیت است که جناح چپ افراطی مارکسیستها و میانه رو های محافظه کار و فاشیستهای راستگرای تندرو، همه گی هگل را مبنای فلسفه خویش قرار می دهند. به جای جنگ ملتها که در طرح مبتنی بر اصالت تاریخ هگل دیده می شود، جناح چپ قائل به جنگ طبقات و جناح راستگرای افراطی، معتقد به جنگ نژاد هاست.ادعای من تازگی ندارد که فلسفه هگل از علاقه او به باز گرداندن حکومت پروسی فردریک ویلهلم سوم مایه می گیرد و بنابراین نمی توان آنرا جدی تلقی کرد. همه کسانی که با موقعیت سیاسی روز آشنایی داشتند این داستان را به خوبی می دانستند و عده انگشت شماری که برای فاشگویی از استقلال رای کافی بهره می بردند، علنا آنرا بازگو می کردند. بهترین گواه شوپنهاور است که خود از اصحاب اصالت افلاطونی است ولی در عین حال راستی و درستی را به اعلا درجه رسانده بود و حقیقت را بیش از هر چیز عزیز می داشت؛ این تصویر را از استاد رسم کرده است: هگل که از بالا و به دست مصادر قدرت بر مسند فیلسوف گواهی شده کبیر گماشته شده بود، دغلبازی بود گول وابله و بی خاصیت و مهوع که با بافتن و بیرون دادن احمقانه ترین اراجیف گیج کننده، گستاخی را به اوج رسانید. این اراجیف را پیروان مزدورش با هیاهو حکمت جاودان اعلام کردند و ابلهان همگی به آسانی پذیرفتند. با میدان پهناوری که اولیاء امور برای نفوذ روحی در اختیار هگل گذاشته اند، او توانسته است یک نسل را با موفقیت به فساد فکری بکشاند...[ در مورد هگل بحث را بیش از این ادامه نمی دهم، امید به اینکه خواننده گرامی خود نیز با نقطه نظرات هگل با مطالعه در آثار او این مطالب را به نقد بنشیند. برای نوشتن کارل مارکس بی تابم ولیکن وسعت تحقیقات و آثار و دست نوشته هایش و براستی عظمت نهفته در تلاش او شاید، انجام آنرا به تعویق بیاندازد.]

۲ نظر:

مرسده گفت...

جرات كردم تا براي شما در اينجا كامنت بگذارم. فلسفه از مقوله هايي بوده كه زياد درگيرش نشدم. شايد چون عادت به رويت بصري و قابل لمس دارم و در فلسفه گم ميشم. همانطور كه براي ديدن يك اثر هنري بايد از اون فاصله گرفت تا فضاي بصري ايجاد بشه سعي كردم از فلسفه فاصله بگيرم زياد تا چي ... نمي دونم. بهرحال وب لاگ شمااين امكان رو به من ميده كه به زباني كه تفاخر نمي كنه اين مقوله رو رويت كنم. بيشتر اگر بگم ملال آور خواهد بود.

ناشناس گفت...

از اینکه مطالب رو می خونید، خوشحالم. فقط اینکه چرا گفتید: جرات کردم اینجا کامنت گذاشتم، همونقدر متعجبم. با اینحال ممنون از کامنت .