۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

دو روز با یک محکوم

به سمت کویر که راه می افتم یه احساس خلاء سراسر وجودم رو می گیره. دوست دارم بشینم و تمام مدت مسیر به بیابون نگاه کنم و هیچی نگم . ولی من محکوم به خنداندنم!!!؟ من باید بخندم تا زندگی روی خوشش رو به اطرافیانم نشون بده. هرز چندگاهی مجبورم چیزی بگم و خونواده ای رو که داریم با خودمون می بریم ، بخندونم که یه وقت فکر نکن که مزاحم هستن و ... تو حال وهوای کویر انتخاب نکته ای که باعث خنده بشه ذهنم رو مشغول کرده. استفاده از هزل برای خندوندن دیگران راحت تره ولی اگه بخوای از طنز استفاده کنی انرژی می بره ، گو اینکه در بداهه چرت و پرت گویی، ید طولایی دارم ؛ آخه یادتون نره من یه محکوم به خندوندن هستم. با این حال داریم به مقصد نزدیک می شیم. هرچه نزدیک تر حال و هوای دوستامون که اولین باره دارن میان اونجا ، دیدنی تره. با لذتی خاص می پرسن : کاملا دهات محسوب می شه نه؟ منِ شماره 1جواب می دم :آره. اما منِ شماره 2 جواب می ده: ایکاش کاملا دهات محسوب می شد. می پرسن: اصلا از شهریت و شلوغ پلوغی خبری نیست؟ من شماره 1جواب می دم: نه دیگه اینجا آدم تو خلسه ی مطلقه. من شماره 2 به خودم می گه: صداقتت کجاست پسر؟ تو اینجا تو خلسه ی کاملی یا دلت می خواست باشی؟ منِ 2 : چیکار کنم خوب؟ می گی بشینم برای این بیچاره یه مشت درد دل کنم که بله اینجا هم همه چیز مثل بقیه جاهاست، چون آدمها همه چیز رو به گند کشیدن. اینجا یه مکان بسیار زیباست که آدمی مثه همسر من توش دنیا اومده ولی خدا وانسان دست به دستِ هم دادن تا مثل بقیه جاهای زیبای دنیا خرابش کنن. اینجا هم من باید به همه جواب پس بدم که چرا و چرا . بگم اینا رو برای این بیچاره ها؟ من 1: بابا تو کاملا روانی هستی؟ پس چرا وقتی که ازت می پرسن اهل سفر هستی می گی آره! من ِ 2 : خوب منم مثل بقیه آدما سفر رو دوست دارم. منم دلم می خواد برم جایی غیر از جای همیشگی؟ من ِ1: بری جایی که آدم نباشه و تو مثل موش بری یه گوشه کز کنی و بازم عینه این احمقا زل بزنی به در ودیوار و به تاریخ و کوفت و زهر مار فکر کنی ... اصلا حیف اینجا که یه احمقی مثل تو بیاد توش... منِ 2: راست می گی اینجا جای مهسا خالیه که تو این دشت ها مثل پروانه بال بزنه... جای پیام و شهرام خالیه که از این همه زیبایی عکس بگیرن و ... جای نقاشی مثل همسایه مون مرسده خالی که بشینه خط و خطی کنه از معماری چند صد ساله، تابلویی بسازه به سبکِ خودش که مطمئنم رئال از توش در نمی یاد. جای پروانه خانم خالیه که ببینه این معماری با معماریِ یزد چقدر فرق داره و پلی رو ببینه که آلمانیها تو جنگ جهانی دوم چند قدم بالاتر از خونه ی بانو اینا ( همسرم) رو رودخونه زدن؛ آخه اتصالات این پل تو اون سالها با پرچ زده شده!!! قابل توجه مهندسین... خلاصه اینکه اینجا جای غزال و بانو و تو یک کلام آدماست که با طبیعت عجینن نه من که یه محکوم به خندوندنم. منِ1 : برو گم شو بابا حیف نون، پاشو برو تو این طبیعت چرخ بزن و نشین اینجا. دیونه جا از این قشنگ تر که نیست. بیابون و نگاه کن. دورنما رو ببین. گندم هارو و دشت پر از ذرت رو و کشاورزها رو. آخه تو چه مرگته؟ چی تو اون مغر پوکت می گذره؟ منِ 2: چی فکر می کنی ، راست راستی فکر می کنی هیچکدوم رو نمی بینم؟ تو فکر می کنی من از زیبایی چیزی سرم نمیشه؟ من زردی گندم ها تو این دشت خیرم نمی کنه؟ آبی که تو این جوب ها رونه مجذوبم نمیکنه؟ بازی سایه های این درختها وسط این دشت کدوم انسانی رو به یادِ... منِ1: ای وای تو رو خدا یه بارم که شده، خفه شو و موعظه نکن و وسط همین صحرا تو خودت هم که شده سکوت کن و قدم بزن ، فقط قدم بزن. فقط قدم بزن... این محکوم به خندوندن رو دیگه کی به این یاد یاد داده؟

۴ نظر:

khakiasmani گفت...

همیشه جور دیگری دنیا را نگاه می کردم .
جوری که بیشتر دوست داشتم . آنطور که سال ها برایش نقشه کشیده بودم و ساخته بودمش .
توی لنز دوربین های من ، در اولین دیدار ،میانه ی سخنرانی پر آب و تابی بودید و اصلا یک محکوم آنجا ندیدم بیشتر دلمشغولی ِ سر ذوق آوردن ِ آدم ها را دیدم و اینکه کسی توی دلتان و نگاهتان فریاد می زد که بجنبید تنبل ها و از جام زندگی حتی به اندازه ی پیمانه ای کوچک مست کنید .
و در مقابل برق نگاه بچه ها را می دیدم و لبخند هایشان را . بچه هایی که سال ها می شناختمشان و تغییری توی نور ِ وجودشان ندیده بودم اما بعد ها دیدم .
نمی دانم چقدرش به روزهای ما ربط داشت اما بوی حرف های شما را از تکاپویشان بعدها می شنیدم .
بعد از آن در خانه ی شما ، توی مهمانی ها ، کنار دوستان و...کم ندیدم این دلمشغولی ِ شیرین برای آدم ها را که از قضا خیلی هم دوستش داشتم .
طوری دوست هارا عضوی از خانه یتان می بینید ،که انگار بخشی از وجودشان آنجا هست همیشه .
این است که برای اولین بار هم که توی آن خانه پا گذاشتم ، دوست داشتم آنجا را .
حالا دلم میخواهد بیایید و قضاوت کنید اینجا خانه ی یک محکوم به خندان است . 2 روز که سهل است من چند سالی مهمان هرازگاه خانه ی شما هستم .
بی انصافی نکنید درباره ی آدم ها که دوستتان دارند .کسانی که می آیند نه برای خندیدن ، که برای خنده را به یاد آوردن .می آیند برای ساعتی را در دوست داشتن سپری کردن .

پــروانه گفت...

خوش به حالتون که به تماشای کویر رفتید.

خوش به حال همسفراتون..با طنز به دنیا نگاه کردن خیلی عالیه !خیلی با این نگاه موافقم.

به گفته ی دوستی "civilization" همه چیز رو به گند کشیده!

حالا دارم لبخند می زنم مثل اینکه جای من هم اونجا خالی شده.

طبیعت کویر ... بهتره در موردش ننویسم چون ناتوانم.

باید اعتراف کنم که من هم چهار روزی به سرزمین سبز زادگاهم رفتم و آنقدر غرق طبیعت شده بودم که همه چیز را از یاد برده بودم ... "آوای وحش" صدایم می زد...ولی پاهایم به تمدن با طناب بسته شده است.
روزی به شکل دیگری باید بروم.

پروانه

chista گفت...

راستش اين قضيه‌ي محكوم به خنداندن رو بارها ازت شنيدم ولي هيچوقت حس‌اش نكردم. از وقتي يادمه در هر ملاقات فقط چهره‌‌اي سنگين و معترض و منتقد ديدم كه هر بار فقط بحث‌هايي سنگين و خوب با همداشتيم. البته در مورد استعداد طنز ذاتي‌ات زياد شنيدم ولي چيزي كه ديدم فقط جديت و حساسيتي فوق العاده بود.

صوفی گفت...

من این نوشته را قبلا نوشته بودم، این تصویر من بود توی آئینه وقتی توی خیابونهای تهران پرسه می زدم وقتی که باید به قول بعضی ها درس می خوندم، ولی درس رو که فقط تو کتابها ننوشتن! تازه خیلی از اونهایی که نوشته شده اصلا درس نیست! فقط این تشخیص بالینی مزاحم مال من نبود، جالب بود، نمی دونم چه جوری بزرگ شدیم که همیشه مزاحم بودیم(این تازه اضافه شده) و مسئول!؟ تا وقتی تو ایران بودم محکوم بودم ولی بعد مسئول را انتخاب کردم!؟ یه کم بهتر بود!؟ احساس مسئولیت می گذاشت خودم باشم و نفس بکشم ولی احساس محکومیت دنیا را به زندان تبدیل کرده بود؟
از دوباره دیدن این نوشته ها خیلی لذت بردم و کشف تازۀ مزاحم بودن و ارتباطش با صورت فلکی ساختار روانی ام. اگر ساختاری باشه؟! بهتره که باشه و گرنه... وگرنه چی؟ هیچی!!
باز هم من مسئول را انتخاب می کنم!

تا روزی با هم در بیابان زندگی مستانه برقصیم... صوفی