۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

ناگزیر

ساعت شش صبح بود. صورتش رو هرز گاهی به شیشه تکیه می داد. خنکی شیشه انگار یه جورایی از تشویش درونیش کم می کرد. چند دقیقه پیش خلبان اعلام کرده بود که دو ساعت دیگه رو آسمون تهران پرواز می کنند. سعی کرد خودشو آروم کنه و مثل همیشه تو این لحظه ها به چیزای خوب فکر کنه. دلش می خواست خاطرات ور از اول مرور کنه، از اولِ اول. برای همین صورتش رو از شیشه جدا کرد و سرش رو به صندلی تکیه داد. چشماش رو بست و شروع به یاد آوری کرد. 16 سال پیش وقتی از مدرسه اومده خونه نفس نفس زنان دویده بود که کارنامه رو به برادرش نشون بده و از اون قول بگیره که جایزه براش کتاب ابله رو بخره. با یه جمع عصبی روبرو شده بود و لبخند بی روح برادر. یادش اومد سلام که کرد برادش به اون گفت: خواهرم شما تا مامان صدات نکرده برای ناهار لطفا تو اتاقت باش، بعدا باهم راجع به کارنامه صحبت می کنیم. نتیجه اون بحث، این شده بود که اون 16 سال تو کانادا درس بخونه و امروز با مدرک دکترای اقتصاد برگرده به ایران . همه چیز خوب پیش رفته بود، فقط اینکه 2 سالی می شد که هیچ ارتباطی با برادرش نداشت. نه تلفنی و نه نامه و این اواخر نه ایمیل . هیچی و هیچی . هر دفعه از پدر و مادرش سراغ اونو گرفته بود بهش گفته بودن رفته ماموریت و گفته 2سال شاید هم بیشتر طول می کشه. همه زندگی رو با اون گذرونده بود . سه روز یه بار ازکانادا بهش تلفن می کرد. بحث سر پایان نامه... بحث سر دوست پسر داشتن ... بحث سر عاشق شدن ...بحث سر سینما... سر ورزش، سیاست، اقتصاد، مد روز لباس... همه چیز وهمه چیز... همینطور به خودش امید می داد که تو فرودگاه حتما منتظرمه. تا خونه با پدر و مادرش به بحث های معمولی گذشت و وارد خونه که شدند. انگار همه چیز مثل روز اولی بود که رفته بود. همه چیز سره جاش بود. خونه بزرگ اونا با اون حیاط و اتاق ها و....تنها یه چیز نگرانش می کرد، همه چیز بوی دلتنگی می داد. مادرش زود رفت تو آشپزخونه؛ مثل اون موقع ها که نمی خواست جواب کسی رو بده شروع کرد به آشپزی پدرش هم روی همون صندلی چوبیِ همیشگی مستقر شد و سیگارش رو روشن کرد. آخ چقدر لذت بخشه که تو برگردی ببینی، همه چی سرجاشه. بازم دلشوره شروع شد. رفت تو اتاقش. همون تخت خواب. عروسک ها. جا لباسی. چشمش به کتابخونه که افتاد. دوید سمت آشپزخونه. و مادرش رو صدا کرد. مادر ، مادر ، عکس برادرم رو کجا گذاشتین. مادرش انگار نمی خواست برگرده. هنوز یادش بود که طبق رسم خانوادگی وقتی مادرش جواب نمی ده یعنی سوال رو دوباره تکرار نکن. رفت که از پدرش بپرسه. چهره پدرش رو غرق تو اشک دید. سیگارش رو که می خواست پک بزنه، اشکهاش ار لابلای سیبیلهاش کمر سیگارو خیس می کردند. رفت و نزدیک پدرش نشست و گفت: فقط یه سوال می پرسم پدر، کجاست؟ دخترم منم فقط یه جواب می دم، دیگه نیست.

۱ نظر:

khakiasmani گفت...

ta'me deltangi talkhe o faramush nashodni...
dust dashtan ha ham hichvat zureshun be deltangi nareside
ama zendegi in nist...
age in bashe byad be abie asemunam shak kard
man bavar adaram
baradar ha mundegaran
baradar....