۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

این روزها


شنیدیم بارها؛ اما عمل نمی کنیم. یعنی راستش اینه که نمی شه. شاید واقعا سخته. پس این همه دونستن به چه درد می خوره. این همه دانش رو، یعنی بهتر بگم اطلاعات رو با خود این ور و اونور بردن. این روزها همه چیز به روحیه و شادی و حال و احوال، گره خورده. هر کس تو هر جایگاهی که هست انگار ناشاده و دنبال یه تغییر یا یه اتفاق می گرده، تا دوباره صبح که از خونه می زنه بیرون بوی تازه گی هوا، لبخند رو لباش بیاره.انگار لازمه این روزها برای اینکه دوتا قدم برداری یه دنیا، انرژی و ... خودمم این روزها با غربت زمستون فضام خاکستری و از بیرون تصویر شفافی ندارم. بالغ، تودرونم کار خودشو میکنه... امید داره، برنامه ریزی می کنه، دعا می کنه، با فیلم راز سر و کله می زنه و ... اما دوست نداره تو انظار ظاهر بشه... دریافت ها برای تبدیل به خرد شدن یا بهتر بگم برای به ایمان رسیدن و عینی شدن یه چیز، بهتره که قبل از به باور رسیدن، کمتر برخورد با دنیای بیرون داشته باشه... ایمان ضعیف با آدم اینجوری می کنه...اما این وسط، ناشادی کودک درون، یه موضوع دیگه است. هرزگاهی شرایط یه جوری چیده می شه که تو شادی و همه چی روبراهه و توان آدم برای مقابله با مشکلات، بیشتر و تو کمتر غمگین میشی و ... این وسط به خودت می گی: مدتی خوب رو کودکم کار کردم. خیلی بهتر شده. مثل قدیما فریاد نمی کشه. مثل قدیما زود رنج نیست و ... بعد از مدتی شرایط بیرونی انقدر بهت فشار میاره که که ناگهان بهم میریزی و صورت بیرونی ارتباط رو بدست کودک عزیز، میسپاری، اینجا معلوم میشه که چقدر کم به کودکت رسیدی و کلا چقدر کم برای خودت، خود خودت وقت گذاشتی... اینجاست که درخواست پشت درخواست، از درون بهت فشار میاره و غم وغصه همه ی وجود رو، فرا می گیره.... باید فرصتی برای بازسازی واقعی باشه... باید که آدم یکبار برای همیشه ...



۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

هدیه ی شب کریسمس


بابا نوئل، بابا نوئل،امشب قراره بیای. امشب میگن تو میای و برای بچه ها هدیه میاری. بابا نوئل امشب چی با خودت میاری، براشون؟ کاش می شد هدیه هاشون جادویی باشه. یه جوری که اونا هیچوقت بزرگ نشن! آره بابا نوئل، تو که اینهمه باید تو برف ها راه بری و در خونه ی تک تک بچه ها، بری و هدیه شون رو بزاری زیر ِ متکاشون، ای کاش هدیه شون جادوی بود. اگه قراره اونا هم بزرگ بشن بشن مثل ِ ما بزرگا، بهتر نیست، بچه بمونن؟ لااقل سر شون به اسباب بازی که براشون آوردی گرمه. قرار نیست مثل ما، هم دیگه رو تیکه پاره کنن. بهم دیگه این همه تهمت بزنن. دل هم و بشکونن. مثل ما نشن بهتره، تو می دونی که بچه ها با چه ایمانی منتظر تو می مونن و تو میای، چون ایمان بچه ها رو هیچ چیزی نمی تونه متزلزل کنه، واسه همینه که تو میای و زیر بالششون هدیه میذاری ولی بزرگ ترا، خیلی وقته که هدیه ی تو رو یادشون رفته و خیلی مدته که به هیچی ایمان ندارن، اومدن تو که بابا نوئل جای خود داره. کاش تو این بی ایمانی رو می بخشیدی و برای بزرگ ترها هم هدیه می آوردی. یه اسباب بازی که سرشونو گرم کنه و اونا رو برای همیشه مشغول نگه داره. شاید اونا دست از سر هم بردارن. دست از سر طبیعت بر دارن. بابانوئل عزیز، یه اسباب بازی که اونا دست از سر خدا هم بردارن. کاش به حرفم گوش می دادی، بابانوئل، کاش برای یکبار هم که شده به حرف ِ من، یکی گوش می داد و اونم تو بودی. بابا نوئل کاش باورت می شد که سالهاست که بچه ی درونم رو کوچیک نگه داشتم تا مثل بزرگتر ها نشم، فقط ...

بابا نوئل عزیز، بچه ها به اومدنت ایمان دارن و صبح که از خواب پا می شن و دست که زیر بالش می برن و هدیه شون رو لمس می کنن، دیگه بازش نمیکنن، چون که بزرگ ترین هدیه برای اونا به انجام رسیدن چیزیه که به اون ایمان دارن ومحتوای هدیه هیچوقت برای بچه ها مهم نبوده و نیست... این بزرگ ترا هستن که محتوا براشون از نفس ِ عمل مهم تره. بابا نوئل کاش چشم های خیسم رو می دیدی و باورت می شد که امشب، شب ِ کریسمس، چقدر دلم می خواست به حرفم گوش می دادی... اما منم بزرگ شدم و ایمانم دیگه مثل بچه گیم نیست... کاش به حرفم گوش میدادی.کاش... یادمه برادرم یه روز بابا نوئل بود... پیرهن سرخ. ریش سفید بلند، کیسه ی پر از هدیه و یه زنگ و صدایی که کریسمس رو تبریک می گفت. شاید اگه اون امشب بابا نوئل بود حرفم رو گوش می کرد...




۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

آنها


نوشته اكبر رادي درتجليل از بهرام بيضایی

بهرام، امروز مي خواستم زادروز تو را به عنوان يک چهره ماندگار معاصر شادباش بگويم، ديدم اين «چهره ماندگار» هر چند ترکيب مهتابي قشنگي است، اين چند ساله مدال مستعملي شده است که فله اي به سينه بندگان خدا نصب مي کنند و ايضاً براي محتشمان اين حواليً ما ستاره رنگ پريده اي است که فله اي به دوش اهل هنر مي زنند. (و اين ناسپاسي به يک بار عام رسمي دولتي نيست؛ درنگي بر يکي از آسيب هاي اين مراسم رسمي است.) به اين مناسبت بگذار در مقام يک شاهد عادلً مرجع ملي دستي به فتوا بلند کنم چنين؛ قسم به نام او (که تويي)، و نامت حجت است بر تآتر ايران، و تويي در آستانه اين سالگرد خجسته قلمدار صحنه هاي ما که از برجستگان درام جهان کسري نداري و چيزي هم سري. تو آن درخت روشني با شاخه هاي پرپشت باشکوه، که چه بسيار راهيان صحنه در سايبان سبز تو پروريده اند. تو آن بلاکًش معصومي که هوش ويرانگر و ادراک عالي تو قادر به درک عقلانيت روزمره ما نيست. آري، تو آن حماسه نستوهي که در امتداد نيم قرن آفرينش و نوزايي، و در عصر بي خصلتي که خرده کاسبان، عفاف صحنه ما را جواز کسب خود کرده با خيال جمع در لابي هاي توليدي و بنگاه هاي سريالي پرسه مي روند و گورزادگان و کوچک پايان پسمانده هاي مکتب پاريس و لندن سابق را در دايره فرم غًرغًره مي کنند و با تعدادي کارتون، يک چينش هندسي، دو تيغه نور و يک سکوت خواب آور و ناگهان خر نعره هاي پلشت و يک زبان معلق يأجوج (لالبازي؟ يا متن زدايي؟) مدعي کشف لحظه هاي ناب هستي اند، در اين عهد بي خصلتً بي هويتً بي معني، تو پا سوخته بيرون صحنه مانده، در جست وجوي معني تآتر، جام خضر زمانه اي و زهي ما که معني تآتر را در ژرفه هاي درون و آن تشعشع اسطوره هاي شورانگيز تو باز جسته ايم. پس من لوح «مرد فصل ها»ي صحنه ايران را به لفظ و نمادين به تو تقديم مي کنم تا حريم «بقعه» ما را به شعله ايمان و مهر منور کني، و به روح صحنه ما رستگاري جاودانه ببخشي. که اين است شايسته پيشوايان؛ مي داني؟ و پيشوايان صحنه مردان کهنه، پيشکسوتان نوستالژيک، بت نمايان ريزنقش و اين چهره هاي مد نيستند؛ نويسندگان صلح کلً اين سوي عالمند که زبان وحي براي عاشقان و پيغام آدميت براي قدر قدرتان سياسي، گانگسترهاي شيک پوش و زورگيران بي ترحم آن سوي زمين دارند و حاليا در پسً پستوي حجره قاق نشسته يا از بد روزگار روي شانه خاکي جاده مي روند.بهرام عزيز، بيضايي بينواي من ، اينک در اين روز آبي و در نهايت خرسندي افتخار دارم که از سالروز ولادت انساني ياد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اينکه به احترام او ( که تويي) از جا برخيزند و پيش پاي تو مخلصانه کرنش کنند. زيرا که برقله هاي درخشان فرهنگ ايران ميلاد يک درام نويس بزرگ براي فخر ملتي کفايت است.

پیام تسلیت بهرام بیضایی در سوگ رادی :

نامردي است که در جواب تبريکً رادي تسليت بگويم؛ اين نه از من که از روزگار است - آري - آن هم آنجايي که تبريک فرقً چنداني با تسليت ندارد، رفت آن بزرگواري که رادي بود؛ سوار بر واژه هاي خويش؛ اما چشمه يي را که از قلمً وًي جوشيد، جا گذاشت، تا کاسه ي دست هايمان را از آبً زندگي بخش آن پر کنيم،خدايا چرا نمايش را دوست نداري؟ چرا در سرزمين هاي ديگر دوست داري؟ روز تولدم را به نمايشً ايران تسليت مي گويم؛ و به هر که از رادي ماند؛ به بستگان و وابستگانً وًي. و پيش از همه به زني - حميده - که بيش از چهار دهه با وًي زيست - کنار سرچشمه يي - و غرشً رودي را که از زيرً انگشتانً وًي جاري بود، خاموش مي ستود...

:دومین شماره فصل‌نامه تخصصی ادبیات نمایشی " سیمیا" ویژه نامه "بهرام بیضایی و تئاتر" در 364 صفحه منتشر شد

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

تولد ِ بامداد


قلب تکیده اش انگار


توان تپیدن نداشت برای


تغذیه ی ِ چنان حجمی از تفکر.


و جسمش شاید


زیر این چنین باری از خرد


خَمید.


و پایش توان بردن ِ روحی


به این عظمت


در قالب ا.بامداد را نداشت...



یک هفته از سالروز تولدش می گذرد. تولدش به این فرهنگ، تسلیت باد...


۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

درد دل


دکترها می گن، چند ماه دیگه بیشتر نمونده. دکترها می گن. ولی من خیلی اتفاقات عجیب و غریب تو زندگی دیدم. اتفاقاتی که با ذهن کوچیک ما اصلا نمی خونه ولی رخ میده. بعضی ها میگن، وقتی داری راجع به چیزی صحبت میکنی که تو محدوده ی عقل نمی گنجه، داری مهمل می گی. من به رخداد های این چنینی حالا هر اسمی که روش گذاشته میشه، مثل ماورالطبیعه، معجزه، جادو و ... اینجوری نگاه میکنم که این اتفاقات رخ میدن چه در باور ما بگنجند و چه نه. تعریف کردن اونها و گزارش وار نگاه کردن بهشون هم مشکلی رو پیش نمی یاره. فقط تئوریزه کردن اون به صورت کامل و ادعای دانستن و کشف جزئیات و ... کمی باعث ناهمگونی مراتب حسی و عقلی می شه که... البته گفتم: نظر من اینجوریه وگرنه... اما من باور دارم تا زمانی که سر جلوی مرگ خم نکنه، دوباره سلامتیش رو بدست میاره. دکترها میگن شیمی درمانی میخواد. تن به این کار نمی ده. میگه قرار باشه بمیرم میخوام مثل عاشقی که داره به سمت معشوق میره، باشم. نمیخوام موهام بریزه و ... همه چیز سلامتی، به باور بستگی داره. اگه نتونم، کمکش کنم که، از طریق ذهن سلامتیش رو بدست بیاره... اونهایی که منو از نزدیک میشناسن می دونن که تو سن 38 سالگی پشتک و وارو زدن یا رو دستها راه رفتن و یا تو کوه دویدن و یا از بلندی بالا رفتن، برام مثل آب خوردنه و تو باور من تا سن 60 سالگی اگه بدنت رو در اثر ورزش آماده نگه داری، می تونی که این کارها رو انجام بدی. اما، دارم فکر می کنم الان لازمه که سلامتیم رو با کسی تقسیم کنم. کبدش کار نمی کنه. دکترها می گن، یه کیست بزرگ، تمامه کبدش رو گرفته و داره کبد رو از کار می اندازه. پیوند کبد، شاید تنها راه باشه. نمی تونم ببینم مرگ جوونی رو که تمام زندگیش عشق به دیگرونه و ... با کسی نمی تونم حرف بزنم. به هر کی بگم، می خواد من رو از این کار منصرف کنه. خدارو شکر از علم پزشکی هم هیچی نمیدونم. تصمیم گرفتم که این کار رو اگه لازم بشه انجام بدم. عجیب تو خودم گرفتارم نه از ترس، بلکه از تصور اینکه بقیه ی زندگی ... من نه سوپر منم، نه رابین هود... من یه آدمم که باید راجع به این موضوع حرف بزنم و راهنمایی بگیرم. تو دنیای واقعی کسی به حرفم گوش نمی ده، پس می مونه این دنیای مجازی ... از پسش بر میام یا نه...


۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

کافه


همون لباس سبز همیشگی تنش بود. دامن چین چین بلند، شال روی دوشش و کفش های سیاه و براق. موقع پایین اومدن از پله ها، هر قدم رو، با ضربه ی کمپاس موسیقی که شنیده می شد، بر می داشت. نوازنده روی همون صندلی همیشه گی نشسته بود و سرش روی دسته ی گیتارش خم شده بود Libertango. رو می زد. اثر یکی بزرگ ترین سازنده های تانگو. astor piazzola. هردفعه که به این کافه اومده بود و با این آهنگ رقصیده بود، تمام مدت به نوازنده خیره می شد. سالها فلامنکو رقصیده بود. با سولئارس، آلگریاس، سگریاس، زاپاتادو، ماگنیا و تانگو های مختلف، اما از رقصیدن با این یکی سیر نمی شد. با ضربه هایی که به کفپوش سراسر چوب سالن می زد، خودش رو به یک خلسه ی باور نکردنی می برد. موهای بلند و مجعد نوازنده ی گیتار، کاملا صورتش رو پوشونده بود وهیچوقت نگاه نکرده بود که رقاص همیشگی این آهنگ رو ببینه. موسیقی به اوج می رسید و راسکوادوهایی که به سیم های گیتار می خورد، دلش رو ریش می کرد.با اینحال سراسر آهنگ، خنده از رو لباش محو نمی شد. تانگو به یکباره با رسیدن به اوج پایان می گرفت. تلخ ترین لحظه ی عمرش بود. همه به یکباره به سمت میزها میرفتند و لیوان های مشروب رو سر می کشیدند و اون دلش نمی خواست از جائیکه داشت می رقصید تکون بخوره. تنها نقطه ی تماس با زندگی همین رقص بود. نه نوازنده و نه اون جرات نداشتند تو این لحظه به هم نگاه کنن. زیرچشمی نگاهی به اون انداخت. شاید امشب، سرش رو بلند کنه. همون دستمال سفید همیشگی از جیبش بیرون اومد و عرق رو از روی صورتش پاک کرد. نگاهش همچنان به زمین دوخته شده بود. سیگاری آتیش زد. دود فضای کافه رو پر کرده بود. پشت هیچ میزی نمی تونست بشینه. با هیچکس نمی تونست کلمه ای حرف بزنه. تمام آدمهایی که زمان رقص دورش رو گرفته بودند و اون لبخند زیبایی تحویل یکایکشون می داد، می دونستن که بعد از چند لحظه با سرعت هرچه تمام تر پله ها رو میره بالا، تا شبی دیگه، تانگویی دیگه، رقصی دیگه...


۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مسافر

شنیده بودم ولی فکر نمی کردم دیگه اینجوری باشه. صدا از کسی در نمی اومد. همه نشسته بودن و سرشون به کار ِ خودشون گرم بود. انگار کسی اون یکی رو نمی بینه. سکوت محض. فقط صدای یکنواخت برخورد چرخ ها با ریل بود و انگار برای این جمع لالایی می خوند. از پنجره بیرون رو که نگاه می کردی از سرعت رد شدن تیرهای برق از کنار پنجره، سرت گیج می رفت. نفس نمی شد کشید. فکر می کردی که صداش این آدمها رو از تمرکز خارج می کنه. صندلی ها چوبی و به رنگشون که نگاه می کردی، تیکه تیکه پلی استرها ی پوسته شده رو می دیدی. داشتم با ناخن یکی از اونا از صندلی جدا می کردم که یه دفعه متوجه شدم همه از صدایی که دارم ایجاد می کنم با تعجب نکاهم می کنن. خودمو جمع و جور کردم. جرات نمی کردم به ساعت نگاه کنم. می دونستم تا انتهای مسیر، هنوز خیلی مونده. چطور اینا رو این صندلی می شینن و هیچ تکونی نمی خورن. حتی برای خوردن آب هم از جا پا نمی شن. کسی چیزی نمی گفت. کسی نگاهش رو از جاییکه به اون دوخته بود، برنمی داشت. تمام بدنم درد گرفته بود و باعث می شد که هی جابجا بشم و هر دفعه هم حداقل صدایی که ایجاد می کردم، جیر جیر صندلی قطار بود. داشتم خفه می شدم. هیچ شیشه ای باز نبود و نمی شد هم باز کنی. دلم می خواست تمام لباسهامو در بیارم و فریاد بزنم. به خودم نهیب می زدم که از این فکر و خیالها نکن. به چیزهای قشنگ فکر کن. خودم قطار رو برای اینکه نیم ساعت زودتر برسم انتخاب کردم. کاریش نمی شد بکنی، قطار سریع و سیر بدون توقف. خودم انتخاب کرده بودم. داشتم خفه می شدم. یه دفع احساس عجیبی بهم دست داد. انگار نفسم از تو سینم بالا نمی اومد. دیگه داشتم خفه می شدم. از جام بلند شدم وفریاد زدم. کمک خواستم. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. مردی من رو گرفت و با شدت تمام دسته ترمز اضطراری رو کشید و قطار آروم آروم شروع به کم کردن سرعتش کرد. چمدونی رو باز کرد پر از خوراکی های مختلف و کتاب وعطر و ... همه چیز باهاش بود. هیچ چیزی نبود که تو اون چمدون بخوای و پیدا نشه. گفتم: آب می خوام. شیشه ی آبی خنک رو باز کرد وبه لبام نزدیک کرد. چمدونش رو بست و منو با خودش به سالن بین دوتا واگن برد. در چمدون رو باز کرد و گفت: هرچی لازم داری بردار. سه دقیقه دیگه به یه ایستگاه می رسیم و تو باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی باشی. گفتم: چرا اینجا تو این قطار همه اینجورین. ساکتن. هیچ کاری به کار هم ندارن. هیچ حرفی نمی زنن. هیچی نمی خورن. آخه اینا رو این صندلی های چوبی خسته هم نمی شن. جابجا هم نمی شن. تشنه و گرسنه هم نمی شن. نگاهم کرد و گفت: تو کجا می ری؟ گفتم: همون جایی که همه ی مسافر های این قطار میرن. گفت: عزیزم اینا این قطارو انتخاب کردن. این قطار اینجوریه. همیشه نیم ساعت بعد قطاری میاد که فضاش اینجوری نیست. همه خوشحال و شادن. میگن و میخندن. می رقصن و دست تو چمدون همدیگه میکنن. با هم بلند بلند حرف میزنن. هیچ صدایی و هیچ حرکتی باعث آزار اونها نمی شه. هیچ اتفاقی اونها رو از زیبایی های بیرون نمی تونه جدا کنه... دیدم قطار داره می ایسته. دلم می خواست به حرف اون مرد گوش بدم. بهم گفت: برو پایین ومنتظر قطار بعدی باش. دیگه این قطارو سوار نشو. گفتم: چرا شما با من نمیای با اون قطار بریم. گفت: من به خاطر کاری که کردم باید به رئیس قطار جواب پس بدم. باعث تاخیرشدم .اونم سه دقیقه. فکر نکنم به این راحتی ها ... دنبال قطار دویدم و گفتم: آخه چرا با این قطار میرین؟ گفت: این انتخاب منه. تو جور دیگه ای انتخاب کن... اسمتون چی بود... دووا..... نتونستم صداشو بشنوم. تو ایستگاه رو یه صندلی باید نیم ساعت منتظر می نشستم...





۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

تو و خدا




هوا خیلی سرد بود. واسه همین دستای کوچیکش رو تو دستم گرفته و چند ثانیه رو دو زانو نشسته بودم. بعداظهر پاییزی سردی بود. هوس کرده بودم تو پارک روبروی خونه یکم قدم بزنم که یه دفعه دیدم بدون اجازه ی خونواده مثل همیشه دوید جلوم و گفت : منم با خودت می بری؟دلم نیومده بود بگم نه. آخه پدر مادرش زیاد دوست نداشتن بیاد خونه ی ما. منم با پررویی از مادرش اجازه شو گرفتم و بردمش تو پارک. اون مثل همیشه حیرون درختها بود و منم حیرون کائنات. بماند که اون دختر کوچولو کائناتی رو تو خودش داشت. از کنار یه صندلی که رد می شدیم، دختر بچه ای پیش مادرش نشسته بود مثل پنجه ی آفتاب. معلوم بود حوصله اش سررفته و دلش می خواد، از جاش بلند بشه. نگاه عجیبی داشت. چشمهای روشن، صورت سفید، لپ های از سرما گل انداخته. یه دفعه دوید اومد جلو و از من پرسید خواهر ِ تونه؟ پرسیدم : چطور مگه؟ گفت: می شه منم مثل اون با خودت ببری بگردونی؟ انگار تو آبی چشماش یه حس آشنایی بود. نمی دونستم چی باید بگم. دختر کوچولوی همسایه رو هر دفعه آورده بودم بیرون، یه اتفاقی افتاده بود که نمی تونستم راضی برش گردونم خونه. ازش پرسیدم که مگه شما با مامان بیرون نیومدین؟ گفت : مامانم اجازه می ده، اگه شما ازش بخواین که من با شما بیام. منم ناخودآگاه از مادرش پرسیدم: میشه این عروسک کوچولو با ما یه دور، دور ِ این پارک بگرده؟ مادر با نگرانیه خاصی نگاهم کرد. گفتم : اون در سبز روبرو خونه ی ماست. همین جا جلوی چشم هستیم. با حالت خاصی که انگار از دخترش راضی نیست گفت: لطفا زود برگردید. سه تایی راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که انگار صدایی رو شنیدم که میگه ای کاش می شد بستنی خورد! می دونستم دختر کوچولوی همسایه از بستنی خوردن سیرنمیشه ولی یه دفعه دختری که تازه بهمون ملحق شده بود گفت: دست منو نمی گیری؟ دستش رو تو دستم گرفتم وتا اومدم چیزی بگم گفت: حالا بستنی برامون بخر! ترسی عجیبی وجودم رو گرفت. ازش پرسیدم: تو صدای منو شنیدی؟ لبخندی زد و گفت: نه تو که چیزی نگفتی. تا اومدم بگم این وقت سال بستنی نیست، دیدم، تابلویی جلوی مغازه آویزونه که بستنی موجود است! رفتم تو به فروشنده گفتم: بستنی دارین گفت: آره. گفتم: باشه دو تا بدین. دوتا بستنی برای دو تا فرشته ی کوچولو. یکی بی نیاز از خواستن و دیگری بی نیاز از زمان. بستنی رو می خوردن و من این دوتا رو نگاه می کردم. انگار سرمای هوا هیچ معنایی نداشت. با ولع هر چه تمام تر بستنی تو دهن اینا آب می شد و می رفت پایین. یکی شون زودتر خورد و گفت: سردمه. نگاه کردم دیدم دماغش قرمز شده و داره می لرزه. بهش گفتم سردته؟ گفت: خوب معلومه دیگه اگه تو زمستون بستنی بخوری سردت میشه! گفتم : پس چرا خوردی گفت: چون من بستنی رو خیلی دوست دارم. می خورم که سردم بشه، که کیف کنم. گفتم: الان که هوا سرده. گفت: سردی بستنی یه جور دیگه است. تو چرا بستنی نمی خوری؟ گفتم: عروسک کوچولو، خیلی وقته من از دنیای شما فاصله گرفتم. از وقتی آدمها بزرگ می شن، دیگه جرات زندگی کردن رو مثل کوچیکترها از دست می دن. لذت زندگی مال اونهایی که جرات داشته باشن. گفت: مثل ما دوتا؟ گفتم : آره. دوباره دستشون و گرفتم و در حسرت کودکی از یاد رفته شروع به قدم زدن کردم. دیدم که دختر همسایه دستم رو می کشه و میگه منو بغل کن. نگاه کردم دیدم سردش شده. بغلش کردم و محکم به خودم چسبوندمش. موهاش تو صورم می خورد و احساس عجیبی داشتم. دوباره عروسک کوچولو ازم پرسید: تو میدونی خدا چیه؟ گفتم: تو مگه میدونی؟ گفت: آره، خدا همونیه که همه چی داره، تو چی فکر میکنی؟ گفتم: من بنظرم خدا هیچی نداره! یعنی لازم نداره که داشته باشه. گفت: من دلم میخواد خدا رو نقاشی کنم. تو چی؟ گفتم: من همیجوری که خدا تو رو نقاشی کرده، برام لذت بخش تره. گفت: من دوست دارم خدا رو با رنگ نقاشی کنم که هیچوقت پاک نشه! گفتم: مگه خدا پاک می شه؟ گفت: آره، ولی اون ماهارو با مداد نقاشی کرده، چون ما پاک میشیم! اومدم بهش چیزی بگم، یه دفعه چند تا از دوستاش دختر و پسر دوروبر ما رو گرفتن و اونو با خودشون بردن. دختر کوچولوی همسایه تو بغلم خوابیده بود. از دور داشت نگاهم میکرد. تو دلم گفتم: فرشته ی کوچولو یه روز برات یه قصه میگم ... راجع به تو و خدا... اگه بودم، حتما این کارو برات می کنم...

پایان




۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

من و ما





چطور می شه به یاد آوردش. آدمی رو که همه رو دوست داشت و هیچوقت نبود. انسانی رو که بود نبودش معلوم نبود. بود اما انگار نیست و تو نبودش، با تمام ِ وجودت حسش می کردی. آدما تعریفش میکردن. خودش همیشه یا نشسته بود فکر می کرد و یا سرشار از زندگی در تلاش. اما کسی سر از کارهاش در نمی آورد. هیچوقت، هیچکس نتونست به یه نتیجه ی درست برسه که اون کی، کجا، چطور و چجوری با مسائل برخورد می کنه. راستگو بود ولی یه جور دیگه راست میگفت. دوست داشت و عاشق بود ولی تو ازش می رنجیدی. مهربون بود و دلرحم ولی تو جرات نمی کردی، به این آدم به سادگی نزدیک بشی. دلت براش تنگ می شد اما زنگ زدن بهش سخت بود. سر زدن بهش سخت بود. کلا کنار اومدن باهاش کار سختی بود. یه روز ازش پرسیدم، چرا باید اینهمه مبهم باشی؟ چرا باید اینهمه مرموز باشی؟ چرا باید همیشه تو رو حدس زد؟ چرا... گفت: من انسانم. به ظاهر گوشت و پوست و استخوان اما، انرژی، واقعیتش اینه که من سراسر انرژیم. من قالبی رو میگیرم که تو دوست داری. هر جور به من نگاه کنی من رو همونجوری می بینی. تو نوری ومن سایه. تو خوب بتابی منم سایه ی قشنگی هستم... یادم میاد. حالا تازه تازه داره یادم میاد... واسه همین بود که... سایه بود. واقعیتش سایه بود و من دستم بهش نمی رسید. چقدر دیر فهمیدمش...

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

استاد


از در که وارد می شدی، اولین چیزی که تو اتاقش نظرت رو جلب می کرد، مجلاتی بود که همینطور روی هم ریخته بود و انگار کف اتاق رو باهاش فرش کرده بود. سمت راست اتاق، جاییکه از پنجره فاصله زیادی داشت، تخت فنری که روش یه گلیم افتاده بود، تو ذوق میزد. سمت چپ دیوار رو که نگاه میکردی، از زیر چندتا پتو و ملافه، کور سوی نور سفید، میدیدی و دلت می خواست بپرسی که چرا حسرت حضور رو به دل هر چی که میخواد وارد اتاق بشه، میذاری؟ اما اونجا، تو اون اتاق جای سوال پرسیدن نبود. فقط باید می رفتی می نشستی، جواب پس میدادی، یاد می گرفتی و می یومدی بیرون. حرف زدن ممنوع نبود؛ وقتی از کف تا سقف تمام دیوارها، غیر از اون سمت که پنجره بود، رو قفسه ی کتاب پرکرده باشه و هر کدومش رو که تو انتخاب کنی لااقل یک ماه وقت می خواد که بخونی، بماند تا بفهمی و ... خودت خود به خود چیزی نمی گی. همه چیز تو اتاق در هم و بر همه، فقط کتابها با نظم روی قفسه های آهنی ، خود نمایی میکنه و تختش که همیشه یه سری کتاب وجزوه رو لبه ی اون گذاشته شده بود. یه بار چشمم به زیر تختش افتاد، خاک بود و انگار سالها به اون زیر دست نزده بود. نگاهش رو روی خودم احساس کردم. فکر کردم الان صداش بلند میشه که حواست کجاست، اما صدایی نشنیدم. موقع جواب دادن بود. باید هرچه رو یاد گرفته بودم، بهش نشون میدادم. چی یاد گرفته بودم؟ در مقابل اون هیچی نبودم؟ فقط یاد گرفته بودم، دو زانوی ادب زمین بزنم و با کانال های باز، هر چی میگه رو برای ابد به خاطر بسپارم. اما ظرفیت لازم بود، که من نداشتم. جرات لازم بود که مثل اون باشی. هیچی نداشتی با خودت براش ببری. انگار پر بود از ادبیات و هنر و سینما و سیاست و جامعه شناسی و ... من که بچه بودم، خیلی بیشتر سرم داد می زد. یه بار با نگاه خاصی، به پاکت سیگارش چشم دوختم، پاکت سیگارش رو به طرفم هل داد و من یه سیگاربرداشتم و همونجوری تو دستم نگه داشتم تا اون خودش کبریت کشید. سیگار رو که با دست لرزون پک زدم، جرات بیرون دادن دود رو از قفسه ی سینم، نداشتم. نمی خواستم تو محیطی که اون نفس میکشه... تو این فکر بودم که با پاش جا سیگاری رو به سمتم هل داد. همه چیز برای اینکه تو احساس شرم کنی از جوری که زندگی کردی، مهیا بود. نشسته بودم و سیگار می کشیدم. به درو دیوار نگاه می کردم. بزرگ تر شده بودم خیلی بزرگ تر. چشمم بدون ترس به همه جای اتاق می چرخید. کتابها. تخت. اجاق خاموش کنار تخت و کتری قوری روش.قفسه همیشه خاک گرفته. صدای پای ضعیفی من رو به خودم آورد. مادرش بود همون پیرزن رنجور قدیمی. پرسید: مادر دل گرفته ات باز شد؟ هیچوقت جز یه بار با زن و بچه ات اینجا نیومدی؟ سالها از موقعی که می یومدی اینجا میگذره. دوست نداره کسی دست به اتاقش بزنه. خودش هرز گاهی میاد اینجا و یه سر میاد بالا. چند وقت دیگه هم که بیاد می فهمه کسی اومده اینجا. ولی بهش می گم تو بودی، فکر نکنم چیزی بگه. زندگیش رو به باد داد، مادر. جوون با اون همه استعداد، دیدی... نتونستم تحمل کنم که راجع به اون این چیزها رو، بگه. گفتم: مادر چند ساله از اینجا رفته؟ گفت: چه فرقی میکنه، از همون سالی که تو دیگه نیومدی اینجا...