۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

آنها


نوشته اكبر رادي درتجليل از بهرام بيضایی

بهرام، امروز مي خواستم زادروز تو را به عنوان يک چهره ماندگار معاصر شادباش بگويم، ديدم اين «چهره ماندگار» هر چند ترکيب مهتابي قشنگي است، اين چند ساله مدال مستعملي شده است که فله اي به سينه بندگان خدا نصب مي کنند و ايضاً براي محتشمان اين حواليً ما ستاره رنگ پريده اي است که فله اي به دوش اهل هنر مي زنند. (و اين ناسپاسي به يک بار عام رسمي دولتي نيست؛ درنگي بر يکي از آسيب هاي اين مراسم رسمي است.) به اين مناسبت بگذار در مقام يک شاهد عادلً مرجع ملي دستي به فتوا بلند کنم چنين؛ قسم به نام او (که تويي)، و نامت حجت است بر تآتر ايران، و تويي در آستانه اين سالگرد خجسته قلمدار صحنه هاي ما که از برجستگان درام جهان کسري نداري و چيزي هم سري. تو آن درخت روشني با شاخه هاي پرپشت باشکوه، که چه بسيار راهيان صحنه در سايبان سبز تو پروريده اند. تو آن بلاکًش معصومي که هوش ويرانگر و ادراک عالي تو قادر به درک عقلانيت روزمره ما نيست. آري، تو آن حماسه نستوهي که در امتداد نيم قرن آفرينش و نوزايي، و در عصر بي خصلتي که خرده کاسبان، عفاف صحنه ما را جواز کسب خود کرده با خيال جمع در لابي هاي توليدي و بنگاه هاي سريالي پرسه مي روند و گورزادگان و کوچک پايان پسمانده هاي مکتب پاريس و لندن سابق را در دايره فرم غًرغًره مي کنند و با تعدادي کارتون، يک چينش هندسي، دو تيغه نور و يک سکوت خواب آور و ناگهان خر نعره هاي پلشت و يک زبان معلق يأجوج (لالبازي؟ يا متن زدايي؟) مدعي کشف لحظه هاي ناب هستي اند، در اين عهد بي خصلتً بي هويتً بي معني، تو پا سوخته بيرون صحنه مانده، در جست وجوي معني تآتر، جام خضر زمانه اي و زهي ما که معني تآتر را در ژرفه هاي درون و آن تشعشع اسطوره هاي شورانگيز تو باز جسته ايم. پس من لوح «مرد فصل ها»ي صحنه ايران را به لفظ و نمادين به تو تقديم مي کنم تا حريم «بقعه» ما را به شعله ايمان و مهر منور کني، و به روح صحنه ما رستگاري جاودانه ببخشي. که اين است شايسته پيشوايان؛ مي داني؟ و پيشوايان صحنه مردان کهنه، پيشکسوتان نوستالژيک، بت نمايان ريزنقش و اين چهره هاي مد نيستند؛ نويسندگان صلح کلً اين سوي عالمند که زبان وحي براي عاشقان و پيغام آدميت براي قدر قدرتان سياسي، گانگسترهاي شيک پوش و زورگيران بي ترحم آن سوي زمين دارند و حاليا در پسً پستوي حجره قاق نشسته يا از بد روزگار روي شانه خاکي جاده مي روند.بهرام عزيز، بيضايي بينواي من ، اينک در اين روز آبي و در نهايت خرسندي افتخار دارم که از سالروز ولادت انساني ياد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اينکه به احترام او ( که تويي) از جا برخيزند و پيش پاي تو مخلصانه کرنش کنند. زيرا که برقله هاي درخشان فرهنگ ايران ميلاد يک درام نويس بزرگ براي فخر ملتي کفايت است.

پیام تسلیت بهرام بیضایی در سوگ رادی :

نامردي است که در جواب تبريکً رادي تسليت بگويم؛ اين نه از من که از روزگار است - آري - آن هم آنجايي که تبريک فرقً چنداني با تسليت ندارد، رفت آن بزرگواري که رادي بود؛ سوار بر واژه هاي خويش؛ اما چشمه يي را که از قلمً وًي جوشيد، جا گذاشت، تا کاسه ي دست هايمان را از آبً زندگي بخش آن پر کنيم،خدايا چرا نمايش را دوست نداري؟ چرا در سرزمين هاي ديگر دوست داري؟ روز تولدم را به نمايشً ايران تسليت مي گويم؛ و به هر که از رادي ماند؛ به بستگان و وابستگانً وًي. و پيش از همه به زني - حميده - که بيش از چهار دهه با وًي زيست - کنار سرچشمه يي - و غرشً رودي را که از زيرً انگشتانً وًي جاري بود، خاموش مي ستود...

:دومین شماره فصل‌نامه تخصصی ادبیات نمایشی " سیمیا" ویژه نامه "بهرام بیضایی و تئاتر" در 364 صفحه منتشر شد

۷ نظر:

ناشناس گفت...

قرار بود نمايشنامه هاملت با سالاد فصل بعد از 18 سال توي تالار سنگلج اجراي مجدد بشه آيا شما خبر جديدي در اين رابطه داريد ؟

ناشناس گفت...

ساحل عزیز، این نمایش هملت با سلاد فصل که قرار بود پاییز امسال اجرا بشه بدلیل مشکلات مالی توسط هادی مرزبان لغو شد...

پــروانه گفت...

چند بار آمدم و"آنها" را تماشا کردم و چقدر حرف داشتند.

نوشته ی اکبر رادی را خیلی دوست نداشتم(بیشتر شعار دیدمش) ولی پاسخ بیضایی را بسیار بر جانم نشست.

با سپاس فراوان از اینکه من را به تماشا بردید

پروانه

ناشناس گفت...

پروانه ی عزیز، خوشحالم که به تماشا نشستید و راجع به رادی و بیضایی چیزی نمی گم و تنها به نظر شما احترام می گذارم ... ممنون ار حضور شما

صوفی گفت...

از دیگر افتخارات گیلان زمین بود و هم سن و سال با پدرم...
فکر می کنم که نمایشنامه اش (افول) هنوز جایی در کنار فیلمنامه های بیضایی و نوشته های معروفی در جایی در ایران در کنار هم روی قفسه کتابخانه ای یا زیر تختخوابی و یا . . . می پوسند. اما یادشان می ماند، همیشه می ماند. دستی که ایشان را شکست می شکند و شکسته می ماند تا ابد، آمین.

ناشناس گفت...

صوفی عزیزم، چقدر زیبا شناخته شد برای تو و من چقدر از این آشنایی مسرورم...
بعقیده ی من چخوف ایران بود. قلم ساده، پر معنی، پر از لایه های دریافتنی از تاریخ و سنت و ... سوخت در این نیزار آتش گرفته به کبریت ِ بی خردان...
کریسمس مبارک ... مبارک به تمامی آنان که روحی لطیف و قلبی مهربان دارند...

صوفی گفت...

آزاد اندیشان چون فلزی گرانبها تنها ذوب می شوند.ایشان از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شوند و در قالب ناهشیار جمعی از ورقی به ورقی، از قلمی به قلمی و از واژه ای به واژه دیگر منتقل می شوند.

بر دوشهای ایشان ایستاده ایم که می بینیم.

به آنان که به بیداری دچارند!