۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

من و ما





چطور می شه به یاد آوردش. آدمی رو که همه رو دوست داشت و هیچوقت نبود. انسانی رو که بود نبودش معلوم نبود. بود اما انگار نیست و تو نبودش، با تمام ِ وجودت حسش می کردی. آدما تعریفش میکردن. خودش همیشه یا نشسته بود فکر می کرد و یا سرشار از زندگی در تلاش. اما کسی سر از کارهاش در نمی آورد. هیچوقت، هیچکس نتونست به یه نتیجه ی درست برسه که اون کی، کجا، چطور و چجوری با مسائل برخورد می کنه. راستگو بود ولی یه جور دیگه راست میگفت. دوست داشت و عاشق بود ولی تو ازش می رنجیدی. مهربون بود و دلرحم ولی تو جرات نمی کردی، به این آدم به سادگی نزدیک بشی. دلت براش تنگ می شد اما زنگ زدن بهش سخت بود. سر زدن بهش سخت بود. کلا کنار اومدن باهاش کار سختی بود. یه روز ازش پرسیدم، چرا باید اینهمه مبهم باشی؟ چرا باید اینهمه مرموز باشی؟ چرا باید همیشه تو رو حدس زد؟ چرا... گفت: من انسانم. به ظاهر گوشت و پوست و استخوان اما، انرژی، واقعیتش اینه که من سراسر انرژیم. من قالبی رو میگیرم که تو دوست داری. هر جور به من نگاه کنی من رو همونجوری می بینی. تو نوری ومن سایه. تو خوب بتابی منم سایه ی قشنگی هستم... یادم میاد. حالا تازه تازه داره یادم میاد... واسه همین بود که... سایه بود. واقعیتش سایه بود و من دستم بهش نمی رسید. چقدر دیر فهمیدمش...

۴ نظر:

khakiasmani گفت...

عکس زیبایی انتخاب کردید برای این متن ِ...
زیبا بود و برای من قابل لمس
این آدم ، و زندگی او که تعریف میشه...
سلامت و پایدار باشی

مرسده گفت...

تو نور باش و من سايه... اين رو نوشتم توي فكرم تا بدونم هر جور بتابم سايه مي بينم. اما چرا من نمي تونممقش سايه باشم...
پست به دلم نشست ، يعني فرود آمد به جايي كه مي بايد. انشايم از هميشه خرابتر اما لبخند زدن رو فراموش نكردم....
كاش داستان موسيو دووالينسكي رو ادامه مي دادي....نكنه اين ادامه همون بود؟!

ناشناس گفت...

مهسای عزیز، خوشحالم که انتخاب عکس رو دوست داشتی... تو میدونی گفتنش بی فایده است ...

ناشناس گفت...

مرسده ی عزیز، دووالینسکی همینجور که میدونی ادامه داره... اما ادامه دادنش یه جور یکنواختی رو بهمراه داره... چیزی که من همیشه ازش فراریم... آره این هم ادامه ی اون بود ولی نقطه ی دیگری از شخصیتش رو نشون می داد... وقتی که خودش رو داره تحلیل می کنه یا بهتر بگم وقتی بدون سانسور داره با خودش...