۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

استاد


از در که وارد می شدی، اولین چیزی که تو اتاقش نظرت رو جلب می کرد، مجلاتی بود که همینطور روی هم ریخته بود و انگار کف اتاق رو باهاش فرش کرده بود. سمت راست اتاق، جاییکه از پنجره فاصله زیادی داشت، تخت فنری که روش یه گلیم افتاده بود، تو ذوق میزد. سمت چپ دیوار رو که نگاه میکردی، از زیر چندتا پتو و ملافه، کور سوی نور سفید، میدیدی و دلت می خواست بپرسی که چرا حسرت حضور رو به دل هر چی که میخواد وارد اتاق بشه، میذاری؟ اما اونجا، تو اون اتاق جای سوال پرسیدن نبود. فقط باید می رفتی می نشستی، جواب پس میدادی، یاد می گرفتی و می یومدی بیرون. حرف زدن ممنوع نبود؛ وقتی از کف تا سقف تمام دیوارها، غیر از اون سمت که پنجره بود، رو قفسه ی کتاب پرکرده باشه و هر کدومش رو که تو انتخاب کنی لااقل یک ماه وقت می خواد که بخونی، بماند تا بفهمی و ... خودت خود به خود چیزی نمی گی. همه چیز تو اتاق در هم و بر همه، فقط کتابها با نظم روی قفسه های آهنی ، خود نمایی میکنه و تختش که همیشه یه سری کتاب وجزوه رو لبه ی اون گذاشته شده بود. یه بار چشمم به زیر تختش افتاد، خاک بود و انگار سالها به اون زیر دست نزده بود. نگاهش رو روی خودم احساس کردم. فکر کردم الان صداش بلند میشه که حواست کجاست، اما صدایی نشنیدم. موقع جواب دادن بود. باید هرچه رو یاد گرفته بودم، بهش نشون میدادم. چی یاد گرفته بودم؟ در مقابل اون هیچی نبودم؟ فقط یاد گرفته بودم، دو زانوی ادب زمین بزنم و با کانال های باز، هر چی میگه رو برای ابد به خاطر بسپارم. اما ظرفیت لازم بود، که من نداشتم. جرات لازم بود که مثل اون باشی. هیچی نداشتی با خودت براش ببری. انگار پر بود از ادبیات و هنر و سینما و سیاست و جامعه شناسی و ... من که بچه بودم، خیلی بیشتر سرم داد می زد. یه بار با نگاه خاصی، به پاکت سیگارش چشم دوختم، پاکت سیگارش رو به طرفم هل داد و من یه سیگاربرداشتم و همونجوری تو دستم نگه داشتم تا اون خودش کبریت کشید. سیگار رو که با دست لرزون پک زدم، جرات بیرون دادن دود رو از قفسه ی سینم، نداشتم. نمی خواستم تو محیطی که اون نفس میکشه... تو این فکر بودم که با پاش جا سیگاری رو به سمتم هل داد. همه چیز برای اینکه تو احساس شرم کنی از جوری که زندگی کردی، مهیا بود. نشسته بودم و سیگار می کشیدم. به درو دیوار نگاه می کردم. بزرگ تر شده بودم خیلی بزرگ تر. چشمم بدون ترس به همه جای اتاق می چرخید. کتابها. تخت. اجاق خاموش کنار تخت و کتری قوری روش.قفسه همیشه خاک گرفته. صدای پای ضعیفی من رو به خودم آورد. مادرش بود همون پیرزن رنجور قدیمی. پرسید: مادر دل گرفته ات باز شد؟ هیچوقت جز یه بار با زن و بچه ات اینجا نیومدی؟ سالها از موقعی که می یومدی اینجا میگذره. دوست نداره کسی دست به اتاقش بزنه. خودش هرز گاهی میاد اینجا و یه سر میاد بالا. چند وقت دیگه هم که بیاد می فهمه کسی اومده اینجا. ولی بهش می گم تو بودی، فکر نکنم چیزی بگه. زندگیش رو به باد داد، مادر. جوون با اون همه استعداد، دیدی... نتونستم تحمل کنم که راجع به اون این چیزها رو، بگه. گفتم: مادر چند ساله از اینجا رفته؟ گفت: چه فرقی میکنه، از همون سالی که تو دیگه نیومدی اینجا...


هیچ نظری موجود نیست: