۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

مانیفست



من از لحظه ای که خودم رو شناختم، عاشقانه زندگی کردم. به این موضوع باور دارم. کسانی که از بیرون زندگیه دیگران رو نگاه می کنند و به داوری میپردازند، انگار از پشت پرده ی تاریکی، در حال تماشای یک نمایش هستند. این داوریها هیچگاه باعث نشده که احساسی که در درون دارم، عوض بشه. من همواره موازی با همسرم حرکت کردم و حس کردم که از نشستن و تماشای رفتار اون، به اوج لذت می رسم. خودم شاید تو این سالها شریک خیلی از کارهاش نبودم ولی مدت هاست که فهمیدم،برای خوشبخت بودن، لازم نیست که من اون کارها رو انجام بدم. من کنار همسرم احساس خوشبختی میکنم. مدتهاست که تنها نقطه ای که باعث تلخی اوقات، می شه، مشکل مالیه. این موضوع روی هر کدوم از ما تاثیر جداگانه ای داره. من زمانی که با موضوعات انسانی که به مسائل مالی ارتباط پیدا میکنه،مواجه میشم، حالم دگرگون می شه. چون احساس می کنم، تنها نقطه ای تو زندگیه، که حل نشده و همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده و بیش از اندازه داره زمان از من میبره. زمانی که از لحاظ مالی تو آرامش نسبی هستم، کاملا احساس خوشبختی میکنم. واقعا احساس میکنم، اگه مشکلات مالی نباشه، من یکی از اونهایی هستم که، خوشبختی رو کامل احساس کرده و تماما بهش رسیده و تو این موضوع همسرم کاملا دخیل بوده. خوشبختی مگه غیر از اینه که آدم زنی مثل بانو داشته باشه. عاشق طبیعت، هنرمند، مهربون، آروم و بی تلاطم و بی هیچ نیازی به چیزهای خارجی و از درون شاد و سرخوش. خوشبختی غیر از این نیست که آدم دختری مثل غزال داشته باشه. هنرمند، ورزشکار، راستگو، مهربون و علاقه مند به کتابخوانی و در تحصیل شاگرد ممتاز. غیر از این چطور میشه خوشبختی رو تعریف کرد که آدم برادرهایی مثل افشین و رامین داشته باشه که هردوشون باعث افتخار باشن. واقعا از این خوشبختی رو بهتر میشه تعریف کرد، که آدم خواهر نداشته باشه ولی، مهسایی بیاد و چنان جایی تو قلبت پر کنه که تو این احساس رو داشته باشی که محبت خواهری رو چشیدی. خوشبختی غیر از داشتن دوستانی مثل شهرام و پیام، دیگه چی می تونه باشه. پیام و شهرام که تمام زندگیشون عشق ومحبت و احساس مسئولیت به این جامعه است. حضور آدمی مثل محمد ضمیری، واقعا خوشبختی نیست؟ 28 سال با یه همچین آدمی زندگی کردن اگه خوشبختی نیست، پس چیه؟ حضور مرسده نجفی رو که انگار از آسمون می افته تو زندگی و همسایه ات می شه رو شما چی بهش میگید؟ برای من جز نشانه ی خوشبختی، چیز دیگه ای نیست. از خودمم راضیم. این همه سال با این همه مشکلات، تموم سعی و تلاشم رو کردم که زندگی خوبی بسازم و بفهمم و یاد بگیرم و عشق بورزم، به تمام کسانی که جرات دوست داشته شدن رو دارن. طبیعت با تمام عناصرش، از ریزترین تا بزرگترین رو درک کردن برای من، تماما احساس لذت به همراه داره و خوشبختی، همیشه با احساس لذت در من، زنده می شه. احساس لذت در بیشتر مواقع با منه. من از رفتار آدم ها و قوانین دست نوشته شون و بلایی که سر طبیعت و این جهان میارن، بیزارم ولی این هم باعث نمی شه که احساس خوشبختی از من دور بشه. من بارون رو دوست دارم و هنگام باریدن بارون احساس ِ لذت می کنم. من تابش خورشید رو دوست دارم. برای من هیچ چیز بدتر از این نیست که با دید انسانی، این جهان رو به بند بکشیم و سعی در تعریف اون کنیم. چه برسه به مابعدالطبیعه. اما پرداختن به اموری اینچنین نیز باعث لذت و شادی میشه. انگار همه چیز برای اینکه من خوشبخت این دنیا رو ترک کنم فراهم شده، غیر از دوتا چیز. دور شدن از آدمهایی که باعث آزارم میشن و مشکل مادی. باور کنید، از درون احساس خوشبختی میکنم. نمی دونم اگه بیرون رو روبراه کنم، تو احساسم تغییری رخ میده یا نه. برای زیستن بیرونی نیز چاره ای جز حل این مشکلات نیست ولی لازمه ی خوشبختی برایم همونهایی بود که گفتم. خوشبختی چیزی جز یک احساس ِ درونی نیست و من این احساس رو دارم و تو اگه باورت نمیشه، دیگه مشکل من نیست...




۸ نظر:

khakiasmani گفت...

در شادی های تو جایی داشتم و این برای من بزرگ ترین شادی ست
امیدوارم همه چیز یک دست پیش بره ، بدون پستی و بلندی ها وتناقض های آزار دهنده
حتما میشه ، بگذار زمان آروم بگذره

پیوست : دلم یه سفر می خواد ، یه سفر چند روزه به شهر دشت های ناتموم و آسمون آبی آبی

ناشناس گفت...

ممنون برای حضورت مهسا جان. انسان هایی چون تو که ظرافت های جهان رو درک کنند، انگشت شمارند. حضورت همیشه باعث شادمانی و احساس خوشبختی است.

مرسده گفت...

هنوز مزه موسيو دووالينسكي رو كامل نچشيده بودم كه با نوشته تو دوباره پرتاب شدم سمت آسمون.
از اينكه منو يكي از فاكتورهاي خوشي خودت تصور كردي بي نهايت خوشحال شدم، نمي دونم ارزش اين همه محبتتو دارم موسيو دووالينسكس يا نه؟

ناشناس گفت...

مرسده عزیز، ممنون برای حضورت و چیزی رو که نوشتم بی هیچگونه تعارفی، باور دارم... از اینکه داستان رو روی بلاگ تو میبینم و این همه لطف و محبت از دوستان، لذتی بی وصف رو در خودم احساس می کنم... این لذت رو مدیون تو هستم، تو روزهایی که خنجر های ملامت ناورا از هر سو به سمتم پرتاب میشه...
سرگشته و می خواره و رندیم ونظر باز
آنکس که در این شهر چو ما نیست کدامست

khakiasmani گفت...

سرگشته و می خواره و رندیم ونظر باز
آنکس که در این شهر چو ما نیست کدامست...
لطف داری ، از تعارف که بگذریم خیلی اذیتت کردم ، شما بزرگواری که می بخشی...
ملامت ها سوار باد بی سامانن ، به همه مون می خورن گاهی ، ناروا...
مهم نیست ،می گذرن ، مهم اینه که بعد از وزش اون باد تو باقی می مونی ، اصل ِ اصل

ناشناس گفت...

از این همه لطف‏ات خیلی خوشحال و هیجانزده شدم. به صداقت بی نظیرت ایمان دارم و مطمئن‏ام که هرچه نوشتی و گفتی بدون ذره‏ای در نظر گرفتن ملاحظات و تعارفات است. و دلم گرفت که آنقدر درگیر حواشیِ ناگزیر شدیم که نه تنها از خودم دور شدم که لمس ِلذت لحظه‏ای حضور نزدیک و صحبت رو در رو نیز میسر نسیت

چیستا

ناشناس گفت...

چیستای عزیز، ممنون از حضورتان هر جند دور ولی آنقدر ملموسید که اینگونه احساستان می کنم... از اینکه به صداقتم، باور داری بازهم ممنون...

ناشناس گفت...

چقدر زياد خوشبختي .
حسادت ، نه حسادت نه !
غبطه ! بله غبطه.
همان حسي كه دارم .