۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تردید


امروز خالی از هرگونه انتظار، فردا را زندگی می کنم؛

چرا باید دستت را بگیرم؟

تنهایم ولی از اضطراب ِ نبود ِ تو خالیم؛

چرا باید دستت را بگیرم؟

تویی که مرا نمی شناسی و چون دیگران می پنداریم . تویی که می اندیشی امروز تنها مکان گرم شدن اجاق ِ اتاق ِ من است و برای فردا فکر دیگر خواهی کرد...

چرا باید دستت را بگیرم؟

تویی که مرا نمی شناسی و دست بسویم…

بگو خودت بگو چرا باید دستت را بگیرم؟

نشانم بده کدامین انسان در اندوه از دست دادن آنچه که دارد، فردا را انتظار نمی کشد… دستان من سالهاست که رمقی برای فشردن دست دیگری ندارد. چشمانم دیگر آنقدر سو ندارد که در انتظار دیگری بماند. قلبم که یکی در میان و هر گاه که دلش بخواهد، می تپد را، دیگر یارای تحمل ِ زحمت ِ عشق ِ انسان نیست… دل به درخت و باغچه سپرده ام؛ گو اینکه باغچه ای نیست. دل به سگ کوچک ِ همسایه داده ام؛ او می داند که چقدر دوستش دارم و چیزی از او نمی خواهم و تنها دوستش دارم؛ او نیز از آن من نیست. هرزگاهی بدون اجازی صاحبش دستم را می لیسد. دریا را دوست دارم؛ از من دور است اما میلیون ها سال است که از جایش تکان نخورده…

امروز که خالی از ترس ِنبودن ِ فردای ِتوام، باید دستم را …


۷ نظر:

khakiasmani گفت...

آدمک رفته رفته که صدای فکر آدما رو شنید به صدای شکستنش دلشم عادت کرد
آدمک دستایی رو که دوست داشت بوسید و بقیه ی چیزهارو به جبر و تقدیر زمونه سپرد
آخه فرصتش خیلی کوتاه بود
به اندازه ی یه بهار یا یه زمستون
آدمک تو تمام فصل دوست داشتنو از یاد نبرد، دوست داشت و دوست داشت و دوست....

chista گفت...

بسیار خوب، آمدیم و اکنون می‏رویم
شاد بمان برادرم، دریا
اندکی از صدف‏هایت گرفتیم
اندکی از نمکِ آبیِ آبی‏ات
از تنهایی‏ات اندکی
از روشنایی‏ات اندکی
از اندوه‏ات اندکی
یک بار دیگر برایمان
ازسرنوشت دریا بودن گفتی
امیدوارتر شدیم
انسان‏تر شدیم
بسیار خوب، آمدیم و اکنون می‏رویم
شاد بمان برادرم دریا

chista گفت...

ناظم حکمت

ناشناس گفت...

امروز که خالی از ترس ِنبودن ِ فردای ِتوام، باید دستم را … ???

ناشناس گفت...

به ديگري بسپارم
به سوي خدا دراز كنم
بياموزم كه هيچ دست گرمي وجود ندارد وقتي قلبها آكنده از كينه و چشمها مملو از حسرت است ؟؟

ناشناس گفت...

ناشناس عزیز، ممنون از حضورتان و نوشته ی ِ زیبای شما... برای باور این موضوع به صورت مناظره که دست ِ گرمی هست یا نه، من کاملا در خدمتم... حضور بستگی به تعلقات دارد و انسان در حدود خویش، برای یک ارتباط تعریف نمی شود و ...
دوست داشتم لااقل با یک اسم مستعار حضورمی یافتید...

ناشناس گفت...

چیستای عزیز، این قطعه را از ناظم بسیار دوست دارم، ممنون از حضورت...