۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مسافر

شنیده بودم ولی فکر نمی کردم دیگه اینجوری باشه. صدا از کسی در نمی اومد. همه نشسته بودن و سرشون به کار ِ خودشون گرم بود. انگار کسی اون یکی رو نمی بینه. سکوت محض. فقط صدای یکنواخت برخورد چرخ ها با ریل بود و انگار برای این جمع لالایی می خوند. از پنجره بیرون رو که نگاه می کردی از سرعت رد شدن تیرهای برق از کنار پنجره، سرت گیج می رفت. نفس نمی شد کشید. فکر می کردی که صداش این آدمها رو از تمرکز خارج می کنه. صندلی ها چوبی و به رنگشون که نگاه می کردی، تیکه تیکه پلی استرها ی پوسته شده رو می دیدی. داشتم با ناخن یکی از اونا از صندلی جدا می کردم که یه دفعه متوجه شدم همه از صدایی که دارم ایجاد می کنم با تعجب نکاهم می کنن. خودمو جمع و جور کردم. جرات نمی کردم به ساعت نگاه کنم. می دونستم تا انتهای مسیر، هنوز خیلی مونده. چطور اینا رو این صندلی می شینن و هیچ تکونی نمی خورن. حتی برای خوردن آب هم از جا پا نمی شن. کسی چیزی نمی گفت. کسی نگاهش رو از جاییکه به اون دوخته بود، برنمی داشت. تمام بدنم درد گرفته بود و باعث می شد که هی جابجا بشم و هر دفعه هم حداقل صدایی که ایجاد می کردم، جیر جیر صندلی قطار بود. داشتم خفه می شدم. هیچ شیشه ای باز نبود و نمی شد هم باز کنی. دلم می خواست تمام لباسهامو در بیارم و فریاد بزنم. به خودم نهیب می زدم که از این فکر و خیالها نکن. به چیزهای قشنگ فکر کن. خودم قطار رو برای اینکه نیم ساعت زودتر برسم انتخاب کردم. کاریش نمی شد بکنی، قطار سریع و سیر بدون توقف. خودم انتخاب کرده بودم. داشتم خفه می شدم. یه دفع احساس عجیبی بهم دست داد. انگار نفسم از تو سینم بالا نمی اومد. دیگه داشتم خفه می شدم. از جام بلند شدم وفریاد زدم. کمک خواستم. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. مردی من رو گرفت و با شدت تمام دسته ترمز اضطراری رو کشید و قطار آروم آروم شروع به کم کردن سرعتش کرد. چمدونی رو باز کرد پر از خوراکی های مختلف و کتاب وعطر و ... همه چیز باهاش بود. هیچ چیزی نبود که تو اون چمدون بخوای و پیدا نشه. گفتم: آب می خوام. شیشه ی آبی خنک رو باز کرد وبه لبام نزدیک کرد. چمدونش رو بست و منو با خودش به سالن بین دوتا واگن برد. در چمدون رو باز کرد و گفت: هرچی لازم داری بردار. سه دقیقه دیگه به یه ایستگاه می رسیم و تو باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی باشی. گفتم: چرا اینجا تو این قطار همه اینجورین. ساکتن. هیچ کاری به کار هم ندارن. هیچ حرفی نمی زنن. هیچی نمی خورن. آخه اینا رو این صندلی های چوبی خسته هم نمی شن. جابجا هم نمی شن. تشنه و گرسنه هم نمی شن. نگاهم کرد و گفت: تو کجا می ری؟ گفتم: همون جایی که همه ی مسافر های این قطار میرن. گفت: عزیزم اینا این قطارو انتخاب کردن. این قطار اینجوریه. همیشه نیم ساعت بعد قطاری میاد که فضاش اینجوری نیست. همه خوشحال و شادن. میگن و میخندن. می رقصن و دست تو چمدون همدیگه میکنن. با هم بلند بلند حرف میزنن. هیچ صدایی و هیچ حرکتی باعث آزار اونها نمی شه. هیچ اتفاقی اونها رو از زیبایی های بیرون نمی تونه جدا کنه... دیدم قطار داره می ایسته. دلم می خواست به حرف اون مرد گوش بدم. بهم گفت: برو پایین ومنتظر قطار بعدی باش. دیگه این قطارو سوار نشو. گفتم: چرا شما با من نمیای با اون قطار بریم. گفت: من به خاطر کاری که کردم باید به رئیس قطار جواب پس بدم. باعث تاخیرشدم .اونم سه دقیقه. فکر نکنم به این راحتی ها ... دنبال قطار دویدم و گفتم: آخه چرا با این قطار میرین؟ گفت: این انتخاب منه. تو جور دیگه ای انتخاب کن... اسمتون چی بود... دووا..... نتونستم صداشو بشنوم. تو ایستگاه رو یه صندلی باید نیم ساعت منتظر می نشستم...





۶ نظر:

khakiasmani گفت...

ياد شعري افتادم كه فاطمه توي دفترم نوشته بود....
"راهم را گم كرده بودم
وقتي آنجا رسيدم گفتند دير آمدي
حالا تو تنها كسي هستي كه مي تواني راهنمايي ام كني
سايه هاي غم
در دل آدمي جا خوش كرده
پس اگر مي تواني ترانه ي رنگين كمان را بخوان
قطاري را كه مي خواستم ببينم
رفته بود
انگار تمام وقتم را
صرف سوار و پياده شدن كردم
فكرم را فروختم
روياهايم را بخشيدم
و فردا را به جستجوي ديروز خواهم رفت
تا آن زمان...
تا قطار بعدي..."

ناشناس گفت...

امين جان سلام
ميخواستم حال غزال و بانو را بپرسم يادم افتاد يه بار بهم گفتي اينجا جاي احوالپرسي نيست تو اين مدتي كه نبودم پستهاي زيادي گذاشتيد راستش نتونستم همه را بخونم ولي اين آخريه ، قطار حس عجيبي در من ايجاد كرد حس مرگ و تباهي و زندگي و جاودانگي ، حس قدرت انتخاب ، حسرت انتخابهاي غلط و شادي انتخابهاي درست در دوران زندگي ، مقايسه بين اين دو قطار ترس عظيمي را در وجودم ايجاد كرد ، ترس از گناه ترس از اين تعارض خوب بودن يا بد بودن .
يوگي جان راستش را بخواهي بازي با كلمات را دوست ندارم و گاهي آرزو مي كنم كاش آنقدر درك علمي داشتم كه در مناظره شما و صوفي شركت مي كردم .

ناشناس گفت...

ساحل عزیز، ممنون از اینکه بازم به اینجا سر زدی... حال بانو و غزال خوبه و ممنون از احوال پرسی شما... احساس کردم از رک گویی من رنجیدی و دیگه عطای نوشته های بلاگ و به لقای ... بخشیدی... ایمیل رو برای گذاشتم و چون تو این دنیای به این بزرگی تنها جایی که فقط و فقط و فقط و فقط مال ِ خودمه همین یه بلاگ و بس... اما راجع به مناظره ی من و صوفی، ساحل عزیز، تو محضر صوفی خود من درس می گیرم، اگه می بینی هرزگاهی چیزی میگم، مطمئنم برادر بزرگم به بزرگواری می بخشه...
پاینده باشی...

صوفی گفت...

به دوست گرامی (اگر این افتخار را به من بدهید که دوست شما باشم) ساحل:
شما از تلاطم امواج کلمات به ساحل سادگی پناه آوردی و من به شما شدیدا حسودی می کنم.
بیهوده نبود که نام ساحل را برگزیدید: ناخودآگاه ما همیشه مقصودی را دنبال می کند.
و اما نکته دیگری که در شما حسادت مرا تحریک می کند، سادگی است، سادگی بیان و سادگی دست بردن در چمدان یوگی (می دانم نباید اینجا احوالپرسی کنم ولی ...)،در مقابل ساده لوحی من که فکر می کنم که می توانم خود را لابلای کلمات و تئوری ها مخفی کنم تا کسی نفهمد که به تنها چیزی که می اندیشم این است که لحظه ای کنار هم بنشینیم،دوست باشیم، چمدانها را باز کنیم و بدون شرم بهترینها را با هم تقسیم کنیم.

صوفی گفت...

به یوگی بدون گورو:
همانطور که گفتید این بلاگ تنها جایی است که مال شماست و من هم این حریم را رعایت می کنم.
ما را نه محضری است و نه مکتبی .. .

و اما مسافر را به کابوسی زیبا تشبیه می کنم.
سمبلها زبانی هستند که ناخودآگاه انتخاب می کند تا با ما(خودآگاه) سخن بگوید. و این سمبلها: قطار، چمدان، صندلی های ناراحت، گورو،ترمز، سالن بین دو واگن، ایستگاه، و انتظار مانند دلوی از چاه افکار خام درون آنچه را خود ما می تواند بعنوان غذا برای اندیشیدن استفاده کند بیرون می کشد.

و با تغییر ما گیلگمش به یوگی بدون گورو و ... سمبلها نیز تغییر می کنند و یا با تغییر سمبلها ما تغییر می کنیم و یا . . .

سفر بخیر.

ناشناس گفت...

يوگي عزيز سلام
سر زدن به وبلاگ شما باعث افتخار و مباهات منه ، اصلا از شما نرنجيدم و به شما حق دادم . راستش من خيلي اتفاقي به وبلاگ شما اومدم و روزهاي بعد يك حس قوي منرو به خوندن نوشته هاتون ترغيب مي كرد . غزال و بانو را همينجا شناختم و به آن هندوانه كه بانو برايتان طرح زيبايي انداخته بود مدتي خيره شدم .
صوفي عزيز از اينكه منو يه دوست خطاب كردي به خودم باليدم . از اينكه به من حسادت كردي خنده ام گرفت . از اينكه خود را ساده لوح پنداشتي ناراحت شدم . فكر مي كنم اگه كسي بخواد به كسي حسادت كنه اون منم به شما و يوگي .