۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

تو و خدا




هوا خیلی سرد بود. واسه همین دستای کوچیکش رو تو دستم گرفته و چند ثانیه رو دو زانو نشسته بودم. بعداظهر پاییزی سردی بود. هوس کرده بودم تو پارک روبروی خونه یکم قدم بزنم که یه دفعه دیدم بدون اجازه ی خونواده مثل همیشه دوید جلوم و گفت : منم با خودت می بری؟دلم نیومده بود بگم نه. آخه پدر مادرش زیاد دوست نداشتن بیاد خونه ی ما. منم با پررویی از مادرش اجازه شو گرفتم و بردمش تو پارک. اون مثل همیشه حیرون درختها بود و منم حیرون کائنات. بماند که اون دختر کوچولو کائناتی رو تو خودش داشت. از کنار یه صندلی که رد می شدیم، دختر بچه ای پیش مادرش نشسته بود مثل پنجه ی آفتاب. معلوم بود حوصله اش سررفته و دلش می خواد، از جاش بلند بشه. نگاه عجیبی داشت. چشمهای روشن، صورت سفید، لپ های از سرما گل انداخته. یه دفعه دوید اومد جلو و از من پرسید خواهر ِ تونه؟ پرسیدم : چطور مگه؟ گفت: می شه منم مثل اون با خودت ببری بگردونی؟ انگار تو آبی چشماش یه حس آشنایی بود. نمی دونستم چی باید بگم. دختر کوچولوی همسایه رو هر دفعه آورده بودم بیرون، یه اتفاقی افتاده بود که نمی تونستم راضی برش گردونم خونه. ازش پرسیدم که مگه شما با مامان بیرون نیومدین؟ گفت : مامانم اجازه می ده، اگه شما ازش بخواین که من با شما بیام. منم ناخودآگاه از مادرش پرسیدم: میشه این عروسک کوچولو با ما یه دور، دور ِ این پارک بگرده؟ مادر با نگرانیه خاصی نگاهم کرد. گفتم : اون در سبز روبرو خونه ی ماست. همین جا جلوی چشم هستیم. با حالت خاصی که انگار از دخترش راضی نیست گفت: لطفا زود برگردید. سه تایی راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که انگار صدایی رو شنیدم که میگه ای کاش می شد بستنی خورد! می دونستم دختر کوچولوی همسایه از بستنی خوردن سیرنمیشه ولی یه دفعه دختری که تازه بهمون ملحق شده بود گفت: دست منو نمی گیری؟ دستش رو تو دستم گرفتم وتا اومدم چیزی بگم گفت: حالا بستنی برامون بخر! ترسی عجیبی وجودم رو گرفت. ازش پرسیدم: تو صدای منو شنیدی؟ لبخندی زد و گفت: نه تو که چیزی نگفتی. تا اومدم بگم این وقت سال بستنی نیست، دیدم، تابلویی جلوی مغازه آویزونه که بستنی موجود است! رفتم تو به فروشنده گفتم: بستنی دارین گفت: آره. گفتم: باشه دو تا بدین. دوتا بستنی برای دو تا فرشته ی کوچولو. یکی بی نیاز از خواستن و دیگری بی نیاز از زمان. بستنی رو می خوردن و من این دوتا رو نگاه می کردم. انگار سرمای هوا هیچ معنایی نداشت. با ولع هر چه تمام تر بستنی تو دهن اینا آب می شد و می رفت پایین. یکی شون زودتر خورد و گفت: سردمه. نگاه کردم دیدم دماغش قرمز شده و داره می لرزه. بهش گفتم سردته؟ گفت: خوب معلومه دیگه اگه تو زمستون بستنی بخوری سردت میشه! گفتم : پس چرا خوردی گفت: چون من بستنی رو خیلی دوست دارم. می خورم که سردم بشه، که کیف کنم. گفتم: الان که هوا سرده. گفت: سردی بستنی یه جور دیگه است. تو چرا بستنی نمی خوری؟ گفتم: عروسک کوچولو، خیلی وقته من از دنیای شما فاصله گرفتم. از وقتی آدمها بزرگ می شن، دیگه جرات زندگی کردن رو مثل کوچیکترها از دست می دن. لذت زندگی مال اونهایی که جرات داشته باشن. گفت: مثل ما دوتا؟ گفتم : آره. دوباره دستشون و گرفتم و در حسرت کودکی از یاد رفته شروع به قدم زدن کردم. دیدم که دختر همسایه دستم رو می کشه و میگه منو بغل کن. نگاه کردم دیدم سردش شده. بغلش کردم و محکم به خودم چسبوندمش. موهاش تو صورم می خورد و احساس عجیبی داشتم. دوباره عروسک کوچولو ازم پرسید: تو میدونی خدا چیه؟ گفتم: تو مگه میدونی؟ گفت: آره، خدا همونیه که همه چی داره، تو چی فکر میکنی؟ گفتم: من بنظرم خدا هیچی نداره! یعنی لازم نداره که داشته باشه. گفت: من دلم میخواد خدا رو نقاشی کنم. تو چی؟ گفتم: من همیجوری که خدا تو رو نقاشی کرده، برام لذت بخش تره. گفت: من دوست دارم خدا رو با رنگ نقاشی کنم که هیچوقت پاک نشه! گفتم: مگه خدا پاک می شه؟ گفت: آره، ولی اون ماهارو با مداد نقاشی کرده، چون ما پاک میشیم! اومدم بهش چیزی بگم، یه دفعه چند تا از دوستاش دختر و پسر دوروبر ما رو گرفتن و اونو با خودشون بردن. دختر کوچولوی همسایه تو بغلم خوابیده بود. از دور داشت نگاهم میکرد. تو دلم گفتم: فرشته ی کوچولو یه روز برات یه قصه میگم ... راجع به تو و خدا... اگه بودم، حتما این کارو برات می کنم...

پایان




۸ نظر:

khakiasmani گفت...

عکس عالی
داستان لطیف ، نزدیک
تو مهربان
پاینده باشی

ناشناس گفت...

فوق العاده ..... بي نظير، بدن هيچ تعارفي. به دلم نشست و افتخار مي كنم كه قبل از اينجا خواننده داستانت بودم و شايد هم دختر كوچولو.
اون بستني ها، اون حس سرما، نياز و همه چي .... فكر كنم بايد اين را ده بار ديگر بخوانم
بدون اغراق مي گم فـــــــــــــوق الـــــــــــعاده بود

ناشناس گفت...

مهسای عزیز همیشه لطف داشتی، ممنون از کامنتت زیبات...

ناشناس گفت...

مرسده ی عزیز از اینکه داستان ها به دلت می شینه خوشحالم... بدون اغراق می گم از اینکه بلاگم دو تا خواننده ثابت داره، دلگرم می شم که به نوشتن ادامه بدم...

صوفی گفت...

ُسه تا!؟

ناشناس گفت...

صوفی عزیز، منظورت از َسه تا چی بود؟ واضح تر بگو لطفا... چند روزی که نبودی ، جات خیلی خالی بود... یواش یواش با دوستان و با همراهی تو، بحث های زیبای خدا شناسی رو می خواستیم شروع کنیم که ، خبری از شما نبود...

صوفی گفت...

شما در جواب مرسده نوشتید که بلاگ شما دو خواننده ثابت دارد، بنده عرض کردم سه تا!
من همیشه هستم و پیامهای گذشته من پیرامون آنچه شما نوشتید (نه همه نوشته ها البته!) گواهی می دهند.

ناشناس گفت...

صوفی عزیز، حضور شما تو این بلاگ همیشه برای من مایه دلگرمی بوده و منظور از خواننده ی ثابت، مزاحی بود برای عزیزانی که همیشه بهمراه حضور برای دلگرمی نویسنده کامنتی هم... خارج از شوخی، چون می دونم چقدر گرفتار هستی ، همینکه هرز گاهی هم به من سر می زنی، واقعا احساس خوبی دارم... برای من نقد نوشته، در رشد نویسنده نقش بسیار زیادی داره...