۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

جایی که بوتیمار قدم بر می دارد


...ای پدر ما که در آسمانی. نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است بر زمین نیز کرده شود. نان کفاف ما را امروز...
نام پدر آسمانی نوشته بر شن های ساحل آبی، مرا با خود به دوردست ها برد. سالها پیش غرق در آبی بیکران، شناور در دست خداوند می زیستم؛ من که انسانی زمینی بودم. زمانی که در حضور خداوند معلقی و لذتی بالاتر از مغروق بودن در این حضور را متصور نیستی، انسانیت را به خاطرت می آورند و تو نیز باز به یاد می آوری که انسانی و در عمق ِ زیبای ِ آبی ِ بیکران، بدنبال جایی می گردی که پای بر آن گذاری و چون انسان به پشت گرمی حضور ِ پدر، زندگی کنی. آنگاه است که ساحل را خواهی دید و به یاد شن های گرم و خفته بر آن می افتی و به سویش می روی؛ زیرا که تو انسانی و اینک زمین جایگاه توست. پای بر ساحل می گذاری و می بینی که بین تو آن بیکران حضور، فاصله ی سبزی ایست که نشان از آلودگی آب دارد. اینک تو برای رسیدن به آبی حضور باید از این سبزی بگذری و دیگر تو را و شاید تنها، مرا یارای تحمل این سبزی نیست...
باری میلیون ها سال است که ساحل، پذیرای مغروقین است. این گونه است که من زمانی که در دستان خدایم و نشسته در حضورش، سر خوش می زیم. اما در حضور انسانها، نا آرامم و خدا نیز به کمکم نمی آید. به گمانم، آدمی که بدستان او زاده شد با اینانی که اکنون حضورشان عالم گیر شده، تفاوت های بنیادین داشت. امروز بردن نامش نیز تنها برای ریاست. امروز روز در حضورش و به نام او چه ها که نمی کنیم... راه را بر هر معجزه ای بسته ایم، چون قرن بیست ویک قرن دانسته هاست. هر چیز که به تعقل نشست ماندگار است و هرچیز که از اندیشه ما برون شد، حتی لایق اندیشیدن نیست... خدای را به بالاترین نقطه آسمان فرستاده ام، نکند که من و اینان، دیگر بار به صلیبش کشیم. هرچه دورتر از ما بهتر... نشسته بر ساحل و غوطه ور در اندیشه ی خویش، بدنبال راهی برای حضور بی تالم میان آدمیانم. سالهاست، پشت به شن های داغ چسبانیده و چشم به افق زیبا دوخته ام. در این اندیشه ام که چگونه می شود، انسان را رعایت کرد؟ با کوله بار سنگینی از عیب و نداستن، با لباسی سفید که لااقل ظاهرم را پاک جلوه دهد، بدنبال انسان شدن راه می پیمایم... پاهایم توان راه رفتن ندارند. کمرم زیر بارسنگینم خم شده و انسانم آروزست... بر لب زیباترین سروده را دارم : آی آدمها که ...در ساحل... یکنفر در آب دارد می سپارد جان...


۳ نظر:

ناشناس گفت...

چه حس غريبيه اين حس كه حس مي كنم يه روزي يه جايي يه وقتي ، خيلي قديما يا خيلي آينده ها ممكنه ! شايد! نمي دونم ، بوده اي يا... . شنيدني ، ديدني ، حس كردنيست نوشته هاي پر از الهام شما.از نثر ساده و روان شما كه براي هر كسي از هر قشري با هر فرهنگي با هر شناختي قابل فهمه ممنونم .

ناشناس گفت...

ممنون از اینکه اینجا سر می زنید و نوشته ها را می خوانید... نمی دانم چه بگویم فقط اینکه این روزها هر ارتباطی انگار ریشه در گذشته دارد...

ناشناس گفت...

سلام، يوگي بدون گورو
غيبتتان خيلي طولاني شده است .