۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

برای حمید - دوستی روی پشت بام همسایه -


آدم بود وقتی اومد تو این شهر. آدم بود ولی خیلی کوچیک. مهم نبود چند سالشه و چقدر چیز می دونه و چقدر و چقدر ... اونموقع آدم بود. یعنی همه می گفتن آدمه. خودش هم از تعریف هایی که راجع به آدما شنیده بود، می تونست قبول کنه که آدمه. اولین باری که حس کرد یه چیز خوشایندی هست رفت طرف اونا و پرسید که اینو بهش چی میگن؟ جوابی نبود. هرچی سوال کرد ، کسی نبود که جواب بده. بلاخره یه روزی یه جایی تو یه پستویی تو یه کتاب، که مال هیچ کس نبود خوند، که بهش می گن لذت. اونروز فهمید که اگه حس خوبی بهت دست می ده داری لذت می بری. یادش اومد چرا دنبال این سوال رفته. دندوناشو بهم چسبونده بود و از بین اونا نفس کشیده بود. تموم فضای دهنش یخ کرده بود و این خنکی باعث شده بود... از اون روز تو شهر می گشت و به همه می گفت که اگه اینجوری نفس بکشید خیلی لذت بخشه ولی هیچ وقت کسی صداشو نشنید یا اگه شنید هیچ جوابی نیومد. واسه همین اونم دیگه با کسی حرفی نزد و هیچی نگفت و هیچی نپرسید... یه روز رو کمرش یه چیزه سفت حس کرد. هر کاری کرد از شرش خلاص شه نشد. خیلی تقلا کرد. خودشو به زمین می کشید که این مزاحمو از خودش دور کنه، اما نشد. خواست بره بپرسه که به این احساس ناخوشایند چی می گن، ولی پشیمون شد و رفت تو اون پستو سراغ اون کتاب. فهمید بهش می گن درد. هر چی بیشتر از اومدنش به این شهر می گذشت اون تیکه مزاحم رو کمرش بزرگ و بزرگتر می شد. خیلی گذشته بود. انقدر گذشته بود که دیگرون ، اونو بعنوان یه شهروند قدیمی به حساب بیارن. تو این سالها خیلی تلاش کرده بود اون تیکه مزاحمو از رو کمرش ور داره اما هیچوقت... حالا سالها بود که اون تیکه انقدر بزرگ شده بود که کمرش رو خم کرده بود و باعث شده بود مثل روزای اول که به این شهر اومده بود چهار دست و پا راه بره. تیکه سنگی روز بروز داشت بزرگ و بزرگ تر می شد و انگار تمام وجودش داشت به سنگ تبدیل می شد. تا یه روز،به دوربرش که نگاه می کرد یه نفرو دید که مثل دیگران بی صدا و بی حرکت نبود. اومد به سمتش و اونو با خودش به یه پستو کشوند و براش تعریف کرد که اینجا آدما سنگی نیستند. اینجا از سنگ ها خبری نیست. اینجا آدما زندن. حرف می زنن. همدیگرو دوست دارن. از درد کشیدن هم لذت نمی برن.اینجا کسی از سنگ شدن کس دیگه خوشحال نمی شه. اینجا آدما با هم مخالفند ولی دشمن هم نیستند. از اون موقع تا حالا مثل یه مجسمه سنگی نشسته تو اون پستو و دیگرون رو نگاه می کنه. خودش می دونه که دیگه خیلی از قسمت های بدنش سنگی شده. تنها چیزی که دلخوشش می کنه اینه که، مواظب باشه اینجا آدما سنگی نشن. فقط صداش هنوز سنگی نشده و می تونه خاطرات شهر سنگی و بخونه و به بقیه بگه که از کجا و اومده و ... آخه تو شهر سنگی هم اول آدما زنده بودن و ...


۲ نظر:

ناشناس گفت...

يوگي بدون گوروي عزيز

قبل از همه چيز از اينكه اين پست رانوشتيد، آنهم براي من،‌ بي نهايت سپاسگزارم. دوست من نوشته ات روح مرا متاثر كرد. ديرگاهي است كه در اين ...آباد سنگي شديم. پستو شايد فضايي بسيار اشنا براي من بود. سنگين سنگين بر دوش مي كشيم... روي اين پست تو مي خواهم تا ابد حرف بزنم.
يوگي بدون گوروي عزيز براي شما و قلمتان بسيار احترام قائلم و شايد الان بيش از گذشته نوشته اخيرتان روي پشت بام همسايه را بهتر درك مي كنم.
سپاسگزارم.

ناشناس گفت...

يوگي عزيز سلام

سايه هاي اندوه و ابرهاي خاكستري ، زندگي بي رنگين كمان شما را در پست امروز و قبليتان ديدم .
از شما خواهش مي كنم به آينده اميدوار باشيد و بدانيد كه پدر آسماني ما هيچگاه فرزندانش را روي اين كره پهناور خاكي غم انگيز ، بين اين انسانهاي ناجوانمرد و گرگهاي آدم نما تنها نمي گذارد . نگاهت را به افق بدوز و خدا را ببين و به او بگو كه چشم براه معجزاتش هستي در رفع شرايط ناخوشايند و بدل كردن زندگي طوسي به رنگين كماني . و خود را از پيله غم رها كن و بدان زندگي هداياي بسياري براي عرضه به ما دارد كه ما خواسته اما نادانسته آنها را تحويل نمي گيريم .