۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

مرثیه ای برای تاریخ

( بهار )

صاعقه می زند و چه سهمگین

اما باران نمی بارد.

انگار آسمانی نیست

و هرچه هست زمین است

و این انتظار...

( تابستان )

دشت کهنه آبستن دانه ای نیست

تا برویاندش.

سله های کهنه

با شیارهایی در انتظار

گذشته های آبی ...

( پاییز )

زردی برگ ها نه از چرخش فصل است

که از بهار نرسیده!

درختان در انتظار آب

تشنه به خواب

دیرینه می روند...

( زمستان )

خشکی برف به صورت وجود

شلاق می زند.

پس خیسی ات کجاست؟

لبانم ترکیده از دلتنگی ات.

زمستانم من سرد و خشک و سوزان...

آخر قطره ی آبی!؟

شاید بهار ، شاید...

۳ نظر:

Ba in hame گفت...

امین جان، بسیار زیبا بود و خیلی عالی. ... عطش آب ها را گواراتر می کند... منتظر دیگر نوشته های زییایت هستیم.درود

khakiasmani گفت...

سلام
از اون شعرهایی بود که به این راحتی ها از یاد آدم نمیره...
بسیار زیبا و هنرمندانه بود مخصوصا فضاها و تصاویر
لذت بردم اما من هیچوقت از باریدن بارون ناامید نمیشم
همین که به یاد زمین بودی از تشنگیش کاستی...
پاینده باشی

صوفی گفت...

عالی...عمیق...و واقعی. باید برای تاریخ مرثیه خواند تا بماند در لوح یاد ما و مایانی که ساده انگاشتیم فریاد فاجعه را...که بیاموز از تاریخ تا از یکسانی حرکت ناهماهنگ چرخ آن آزاد شوی و اثری تازه بگذاری. دعا اینکه نسل جدید سر بر زمین گذاشته و به نبض خاک گوش جان بسپارند که حکایت می کند از زبان انانی که پیش از ما گذشتند از ان جاده ای که ما امروز از آن می گذریم

بمانی