۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

هراس

دیدمش ، دیدمش .بخدا که خودش بود. استاد بود. سیه کرده چهره ، به تن جامه ای قرمز ، سازی به بغل ، رقصان در انتظارَ شه باشی از عروس و داماد. دیگر چه مانده باقی … به کمانم هیچ …

۱ نظر:

صوفی گفت...

و آنگاه شاگرد بر آن شد که دیگر دل به استادی نبندد که هیچ استادی را اعتماد نشاید !