دیدمش ، دیدمش .بخدا که خودش بود. استاد بود. سیه کرده چهره ، به تن جامه ای قرمز ، سازی به بغل ، رقصان در انتظارَ شه باشی از عروس و داماد. دیگر چه مانده باقی … به کمانم هیچ …
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
apurreza@gmail.com
۱ نظر:
و آنگاه شاگرد بر آن شد که دیگر دل به استادی نبندد که هیچ استادی را اعتماد نشاید !
ارسال یک نظر