۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

چهارشبنه آخر سال

نزديك ترين هزاره را با راوندي طي مي كنم.آه كه چقدر دلم مي سوزد. حقيقتي اين چنين را چگونه بايد بازگو كرد. خوب يا بدش بماند؛ تاريخ يك ملت است. ولي به تاراج رفت. سال هاي سال سنت هايي بصورت مراسم نمود حضور ملتي بود. هر بار كه سالگشت يكي از آنها مي رسد، حسي سراسر وجودم را فرا مي گيرد. نمي دانم اين سنت هاست كه مرا آزرده مي كند يا استحاله آنها به اين شيوه نوين. درست به خاطر مي آورم. سي سال پيش بعداظهر چهارشنبه آخر سال آرام آرام همسايه هاي نزديكتر از فاميل منتظر غروب آفتاب دور هم جمع شده و سراسر يك كوي پر از كپه هاي آتش و شادماني مردمان از پريدن از روي آتش و خواندن زردي من از تو ... چه شديم . اين تهاجم چند بار . تاوان بي لياقتي و بي سياستي يزگرد را تا كي بايد داد. در انگاره ام تنها يك چيز نقش بسته است. اگر خفقاني اينچنين مانع هلهله و رقص وپايكوبي نبود، اينهمه طرقه و نارنجك و ... نيز نمي داشتيم. من اسمش را گذاشته ام چهارشنبه سوري هسته اي . شايد كه آينده

۵ نظر:

ناشناس گفت...

man esmesh ro be jaye estehale maskh mizaram va mosabebesh ro bastane cheshm baraye nadidan midunam
baraye taqeir mikusham,shayad kuchak basham ama bardashtane yek gam ham maro be ayande nazdik tar mikone....omiiiiiiiiiiiiid
khaki asmani

صوفی گفت...

-این گناه آتش است که دیگر نمی سوزاند
این گناه آتش است که گویی خاصیتش
را از دست داده و دیگر زردی ما را به
خود نمی گیرد ، و زبانه نمی تواند کشید
و سنت آتش ناکام ماند، ولی ما باز نایستادیم ، از روی اجساد
پریدیم، و خندیدیم به گاه گریستن
و گریستیم گاه خندیدن، سخن گفتیم انگاه
که می بایست می شنیدیم و شنیدیم در
سکوت آنگاه که می باید نعره میزدیم
و این نیز می گذرد آنگاه که ما سر بر
زمین گذاشته به نبض خاک گوش می کنیم تا
نور بدمد- تا آنروز سهراب می گوید که
"چشمها را باید شست" و "جور دیگر باید دید."
به امید آنروز

یوگی بدون گورو گفت...

از این بیگاه. آه از این بیگاه. قسم به نثر زیبایت . قسم به دانشی این چنین . قسم به آنروزی که ترا با تمامی دلتنگی در قلبم فریاد می کردم، فریاد می کنم که یافتمت. نزدیک ترین دور. ترا احساس می کنم با مشتانی گره کرده و ایستاده رو در روی این نادشمن دشمن صفت، این چرخ گاه هرز گرد. سالها با غرور تماشایت می کردم و این روز را انتظار می کشیدم ...به اندازه قرنها طول کشید باری یافتمت و چه شیرین. باشد هرچه تو بگویی ، به امید آنروز

صوفی گفت...

به این برادری و دوستی می بالم، پاینده باشی

chista گفت...

با نظرت موافقم ولی چیزی که تازه چندی پیش فهمیدم این بود که این نوع از سرور و شادمانی ِ به قول تو هسته ای فقط مختص به اینجا نیست بلکه شنیدم در کشورهای اروپایی نیز همین وضعیت برای کریسمس یا زانویه وجود دارد و حتی شاید به مراتب بدتر پس فکر می کنم علت در چیزی غیر از خفقان ِ حاکم و یا تاوان ِ بی لیاقتی یزدگرد باشد شاید بیشتر ناشی از بی تابی و استحاله نسلِ نو در تحمل سنت ها و ارزش های دنیای قدیم و یا عصیان و سرکشی آنان باشد که اینگونه بین سنت و مدرنیزم و پست مدرنیزم سرگردان شده ایم و فکر می کنم این یک اپیدمی جهانی است