۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

ازدواج ، پیچ خطرناک زندگی

این مطالب برگرفته از کتاب بلوغ نوشته اوشو می باشد. بارها و بارها به عزیزانی که در ابتدای شروع زندگی مشترک هستند و پرسیده اند که نظرت راجع به ازداوج چیست، خواندن این کتاب را پیشنهاد کرده ام. بیشتر این عزیزان تماس گرفته ومی گویند که این کتاب نایاب است. برای همین تصمیم گرفتم قسمت های از این کتاب را به صورت خلاصه اینجا جمع کنم. شاید کمکی باشد برای شروع درست تر یک زندگی . این کتاب توسط خانم مرجان فرحی ترجمه و چاپ اول آن سال 1380 توسط انتشارات فردوس صورت گرفته است.

دیگر اینکه برای ازدواج باید به بلوغ و آگاهی نسبی رسیده باشیم ، پس ابتدا چیزهایی را که دانستن آن لازم است را می آورم و سپس به مسئله ازدواج از نگاه اوشو می پردازم.

بلوغ

سالخوردگی چیزی نیست که تو خودت در آن دخالتی داشته باشی، چیزی است که خود بخود اتفاق می افتد. هر بچه ای که بدنیا می آید با گذشت زمان پیر می شود. بلوغ چیزی است که تو خودت آن را به زندگی می آوری. بلوغ برآمده از آگاهی و دانایی است.

دوره های هفت ساله ی زندگی

در هفت سال اول، کودک خود مرکز است، گویی او مرکز کل عالم هستی است و همه ی افراد خانواده به دور او می گردند. نیازهای او هر چه باشد باید فورا تامین شوند وگرنه اوقاتش تلخ می شود و دیگ عصبانیت و خشم او به جوش می آید.

چهارده سالگی سال انقلابی عظیم است، جنسیت به کمال می رسد؛ شخص فکر کردن بر حسب جنسیت را آغاز می کند. رویاهای خیال پردازانه آنها با جنسیت همراه است. شعر و شاعری و ماجراهای عاشقانه در رمان ها، دنیای آنهاست. آنها در دنیا را به روی خود باز می کنند.

در بیست ویک سالگی چنانچه همه چیز به طور طبیعی پیش برود او دیگر بیش از عشق به نقشه کشیدن برای آینده مشغول می شود. می خواهد موفقیت را درمشت بگیرد .تحصیل ، بازار و پول و قدرت و اعتبار برای او از همه چیز مهم تر است.

افراد حدود بیست وهشت سالگی به شرکت بیمه مراجعه می کنند ، کم کم جاگیر و پاگیر می شوند. حالا دیگر او خانه بدوش اینجا و آنجای آواره نیست. ماجراجویی کمتر اتفاق می افتد و هیجانات فروکش می کند.

این جند دوره برای موضوع ما کافی است . سه دوره ی دیگر باشد برای بعد ...

وابستگی ، استقلال ، همبستگی

اولین حالت وابستگی است. این همان چیزی است که اکثرا اتفاق می افتد.شوهر به زن وابسته است و زن به شوهر؛ آنها یکدیگر را مورد بهره کشی قرار می دهند. نسبت به یکدیگر سلطه جویی می کنند. یکدیگر را به تملک می گیرند. بیشتر موارد این اتفاق می افتد. به عوض باز شدن درهای بهشت عموما در های جهنم بروی آنها گشوده می شود.

دومین حالت عشق بین دو فرد مستقل است. این نیز گهگاه اتفاق می افتد. این هم موجب بدبختی است، زیرا تعارضی مدام بین آنها وجود دارد. هیچ نوع سازگاری ممکن نیست، هردو مستقل و بخود متکی هستند و هیچیک در این میان حاضر نیست کناربیاید و خود را با دیگری وفق دهد. زندگی با شاعران ، هنر مندان ، اندیشمندان و دانشمندان که در نوعی استقلال بسر می برند اینگونه است. آنها برای یک زندگی مشترک افرادی نا متعارف به حساب می آیند. هر چند به دیگری آزادی می دهند، اما آزادی آنها بیشتر شبیه به بی تفاوتی و بی اعتنایی است تا آزادی .آنها با ترک یکدیگر به فضای شخصی خویش پناه می برند. آنها از داشتن ارتباطی عمیق وحشت دارند، چون بیشتر به آزادی خودشان اهمیت می دهند تا عشق.

سومین امکان همبستگی است. این چیزی است که به ندرت اتفاق می افتد، اما هر بار که روی می دهد، گویی بخشی از بهشت از آسمان به زمین می آید. در این حال نه دو نفر به هم وابسته اند و نه مستقل از یکدیگرند، بلکه در هماهنگی و همزمانی فوق العاده ای به سر می برند. گویی برای خاطر یکدیگر نفس می کشند. هرگاه چنین حالتی اتفاق بیافتد، عشق حادث شده است. فقط به این می شود گفت عشق. آن دو مورد دیگر عشق واقعی نیستند و فقط قول وقرارند. یک توافق اجتماعی ، روانی یا زیست شناختی. بعد سوم حالتی معنوی و روحانی است.

طلب و بخشش، عشق ورزی و مالکیت

لویس معتقد است دو نوع عشق وجود دارد یکی از روی نیاز و دیگری عشق از روی بخشش و همچنینی آبراهام مزلو عشق را دو نوع می داند یکی عشق ناشی از کمبود و دیگری عشق برآمده از وجود. تفاوت بین این دو بسیار مهم و اساسی است و باید آنرا درک کرد. عشق از روی نیاز و یا عشق ناشی از کمبود بستگی به طرف مقابل دارد. این عشقی نا بالغ است. در حقیقت اصلا عشق نیست، نیاز است. تو از آن دیگری استفاده می کنی . بهره کشی می کنی و می خواهی مالک شوی و آن دیگری نیز با تو همین را می کند و می خواهد از تو استفاده کند. استفاده کردن از یک انسان رفتاری غیر دوستانه است. این ناشی از بالغ نشدن است ؛ از کودکی سرچشمه می گیرد. این عشق ناشی از کودکی است که هنوز به مادر احتیاج دارد. بطور غریزی به هر زنی، به هرکس که از او محافظت کند تا نیازش را برآورده کند عشق می ورزد. میلیون ها نفر از مردم در سراسر زندگی خود کودک باقی می مانند و هرگز بزرگ نمی شوند. از نظر سنی بزرگ می شوند ولی از نظر ذهنی کودک می مانند؛ از نظر روانی خام و نابالغ اند. آنها همیشه نیازمند عشق اند و برای عشق درست مانند غذا بی تابی می کنند. انسان بالغ فقط می بخشد. تنها بالغ از این توانایی برخوردار است. در مورد اول ، تاکید بر این است که چطور بیشتر دریافت کنی و در مورد دوم تاکید بر این که چطور بیشتر ایثار کنی . تو می توانی عاشق باشی ، دیگر فرقی نمی کند که معشوق عاشق تو هست یا نه. عشق وفور نعمت است، فراوانی است. نیاز نیست. تو آنقدر سرشار از زندگی هستی که نمی دانی با آن چه کنی ، این است که تصمیم به تقسیم آن با دیگران می کنی . عشق مانند رودخانه است. برای تو یا دیگران به جریان در نمی آیند. تو باشی یا نباشی آنها جاری هستند. وقتی به دیگری وابسته هستی، احساس می کنی که بیچاره و بدبختی، چون وابستگی یعنی عبودیت و بردگی . وابستگی قاتل آزادی است و عشق نمی تواند در وابستگی شکوفا شود. عشق شکوفه آزادی است، به فضا احتیاج دارد، به فضای مطلق و بی حد و مرز. وقتی عشق نداشتی، از دیگری می خواهی که آن را به تو بدهد؛ تو گدایی و آن دیگری هم از تو می خواهد که به او عشق ببخشی. اکنون دو تا گدا دست پیش یکدیگر دراز کرده اند و هر دو امیدوارند که آن را داشته باشند. کوری شود عصا کش کوری دگر...مساله اساسی عشق این است.که قبل از هر چیز باید بالغ شوی. بعد همسر بالغی پیدا خواهی کرد؛ افراد نابالغ اصلا تو را به خود جلب نمی کنند. داستان به همین سادگی است. اما وقتی دو فرد بالغ عاشق یکدیگرند، یکی از بزرگترین تناقضات زندگی، یکی از زیباترین پدیده های عالم هستی روی می دهد. آنها با هم اند و با این حال فوق العاده تنها هستند. آنها به قدری با هم اند که تقربیا یکی هستند، اما این یگانگی فردیت آنها را از بین نمی برد. تو عاشق این هستی که او را کاملا آزاد و فارغ بال و مستقل ببینی . تو فردیت بیشتر می بخشی . هر دو تلاش می کنید که آزادی بیشتری بدهید تا بیشتر یگانه شوید. این است بزرگترین تناقض هستی . یادت باشد برای اینکه چیزی را ببخشی باید از آن سرشار باشی . عشق را می گویم . چطور می توانی چیزی را که نداری ، به دیگران ببخشی؟ تکرار می کنم، برای بخشش، اساسی ترین شرط دارا بودن آنست.

عشق و ازدواج

در حقیقت ازدواج باید بعد از ماه عسل صورت بگیرد ، اما قبل از آن هرگز. ماه عسل پس از ازدواج بسیار خطرناک است. بعد از آن که دم به تله داده باشی بخواهی همسرت را ترک کنی ، آن وقت همه ی اجتماع ، دادگاه ، قانون ، همه و همه بر ضد تو خواهند بود. وقتی بهم انس و الفت گرفتید زیبایی پر می کشد و پی کارش می رود. قبل از این دوره اگر دو نفر خواهان ازدواج باشند نیز نباید این اجازه داده شود. آنوقت طلاق از روی زمین محو می شود. طلاق وجود دارد چون ازدواج ها نادرست است. طلاق هست چون ازدواج ها در حال و هوایی رویایی و شاعرانه صورت می گیرد.آدم نباید با کسی که در خواب و خیال های عاشقانه قصری باشکوه بر روی ابرها برای خود ساخته، ازدواج کند. باید اجازه داد شعر و شاعری از سرش بیفتد و روحیه ی نثر نویسی پیدا کرده و آتشش فرو بنشیند. چرا که زندگی روزمره بیشتر به نثر می ماند تا به شعر. عشق با ازدواج کردن نابود نمی شود. عشق بدست کسانی نابود می شود که نمی دانند چگونه عشق بورزند. عشق نابود می شود چون در وحله نخست عشقی در کار نبوده است؛ تو درباره خودت دچار سوء تفاهم شده ای . چیز دیگری آنجا بوده . شاید تو آنرا با هیجانات جنسی اشتباه گرفته بودی. دراین صورت این هیجان زودگذر به زودی فروکش خواهد کرد و از بین خواهد رفت. بنابراین باید مراقب باشی که فریب آنرا نخوری. هشیار باش و وقتی این احساس در تو پدید آمد که در کنار کسی هستی و فقط با حضورش حضور مطلق او و نه چیز دیگر، بدون آنکه چیزی احتیاج باشد، تو هیچ تقاضایی نداری و فقط بودنش برای خوشحالی و به وجد درآمدنت کافی است چیزی در درونت شکفتن را آغاز می کند. گویی هزاران نیلوفر آبی شکفته می شوند. آنگاه تو عاشقی . آنوقت می توانی از میان مشکلاتی که واقعیت بر سر راهت می آفریند، عبورکنی . در آخر بدان عشق جاودنگی به همراه دارد. اگر عشقی در کار باشد ، همچنان به رشد و نشو نما ادامه می دهد. عشق از آغاز خبر دارد ، اما انجامی نمی شناسد.

۱ نظر:

صوفی گفت...

چقدر دانستن این داده ها می توانند با ارزش باشند. حتما اوشو بعد از ازدواج این ها را نوشته، چون در دنیای فلسفه همچنان پژواک سئوالی گوش مان را می آزارد؛ و آن اینکه اول مرغ بوده ، یا تخم مرغ؟ و در دنیای روانشناسی مدرن که آیا اول ازدواج بوده و یا بلوغ؟ آیا ازدواجی که به آن متعهد می مانیم ما را به بلوغ می رساند، یا بلوغی که با خود به ازدواج می آوریم؟