۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

من مرگ را زیسته ام...



مرده ام .... کسی مرا به خود نمی خواند.... این خواست خودم بود.... اما دلم برای همه تنگ می شود.... حتی برای او.... اما این مرگ توام با سکوت، بسیار برایم دلنشین است.... این روزها مثل سایه از جایی به جایی رهسپارم.... همه جا هستم و جایی نیستم.... از همه چیز خبر دارم و اما بی خبرترین منم.... سبزترین حضور را تجربه می کنم .... تلخ ترین خبرها را می شنوم .... شاید من هم وقتی برای روشن کردن شمعی برای عزیزانم بیابم.... شمعی برای ندا و سهراب وترانه و دیگران.... اگر مرده ای دیدید با شمعی در دست، یا هم سن من است یا با من آشناست و یا خود منم ....

۵ نظر:

chista گفت...

خوشحالم كه بعد از مدت ها اين صفحه زنده شد

حس نوشته‏هات آنقدر آشناست كه گاهي حس مي‏كنم چيزي را نوشتي كه در ذهنم بوده و نميتوانستم بنويسم.

پاينده باشي
ميداني كه اين حال، حال و روز همگي ماست اين روزهاي سياه

صوفی گفت...

صدای فریادی شنیده شد. مگر سکوت را توان سراییدن است؟ گویی بلی! مگر سایه را توان خرامیدن و مرگ را توان زیستن؟ گویی که اینچنین است! اما در میان واژه ها این غریب و آن عجیب است! و تاریخ گواه می دهد که چوب واژه های آشنا را خوردیم و آنچه عجیب آمد به چشممان و ناهنجار و تند به گوشمان ما را رسم زیستن آموخت! و حال ورقی نو و درسی تازه! می آموزیم که بودن را در نبودن و هستی را در نیستی بیابیم؟
اما دوباره می گویم که در میان واژه ها این غریب و آن عجیب است!

یوگی بدون گورو گفت...

چیستای عزیز... به تو می گویم، تو نیز از نسل منی ... بغض آلود و بسته پا....
من و تو و همه ی چون ما یک چیز می گوییم و یک چیز می خواهیم... مهم نیست که کی، کجا و چه کسی می گوید، مهم این است که می گوییم یا تو یا من و یا چون ما...
ممن.ن از لطف تو...

یوگی بدون گورو گفت...

صوفی عزیز... کاش توان بودن ِ بیش از اینم بود... کاش زیستنم چون مرگ تدریجی با یه دنیا آه افسوس و خواست ... کاش بی انجامی بود... کاش نگاه بود... کاش بایدی برای بدست آوردن نبود... کاش هیچ چیز برای چیزی نبود... کاش همه چیز برای هیچ بود... کاش بودن را دلیلی نبود و کاش زندگی را فقط برای زندگی بود... آنگاه می شد سرخوش و خندان و زنده و باطراوت، زیست ... اما اکنون ....
حضورت همیشه باعث سربلندی ایست....

khakiasmani گفت...

این روزها از یکدیگر جدا نبودیم
این روزها هرچه تازیانه که زدند بر یک پیکر زدند و هر چه فریاد که شنیدند همه از یک دهان بود
و خونی که روی زمین سرازیر شد همه از یک رگ و از یک بدن بود
این پیکر هنوز زنده است و فریاد می زند و می دود و همین است که ترسشان می گیرد از ما